شناختهاي ماقبل تجربي در تصديقات و فاهمه نزد كانت ادّعاي كانت درباره :
1ـ ماقبل تجربيبودن همه «مفاهيم دوازدهگانه»
2ـ و تعلّق همه آنها به «فاهمه»
شناختهاي ماقبل تجربي در تصديقات و فاهمه نزد كانت
«شناختهاي ماقبل تجربي» در تصديقات
و فاهمه نزد كانت
ادّعاي كانت درباره :
1ـ ماقبل تجربيبودن همه «مفاهيم دوازدهگانه»
2ـ و تعلّق همه آنها به «فاهمه»
مفاهيم ماقبل تجربي دوازدهگانه نزد كانت: صورتهاي ماقبل تجربي قضايا: كم و كيف، جهت و اضافه نزد كانت:
مقدمه منطق متعاليه و تقسيم آن به بخش «تحليلها» و«جدليات» :
كانت، قسمتي كه «عناصر نخستين شناخت» و «اصول اوليه آنها» را (كه با آنها بطور صحيح ميتوان انديشيد) از «عناصر ديگر شناخت»، مشخص ميكند، قسمت تحليلها مينامد و در پايان (و قسمت ديگر) به بيان تناقضات استدلالهايي ميپردازد كه با سوء استفاده از «تصورهاي غير تجربي»، به صورت استدلالهاي حقنما، در آمدهاند (كه از نظر منطق صوري عمومي و ارسطويي، اشكالي بر آنها وارد نيست). و اين قسمت را جدليات مينامد.
اما در ابتداي قسمت اول، كانت به بيان اين ميپردازد كه «حسگاني» تنها كارش توليد تصورات است (و تصوراتاش را به فاهمه ميفرستد) و «فاهمه» با دريافت تصورات حسي از حسگاني درباره برابرايستاهاي اين تصورات حسي ميانديشد، يعني حكم تصديقي صادر ميكند. (به صورت قضيهاي) يعني تصديق مربوط به فاهمه است.
1. كار «حس» توليد تصورات است (و توليد تصورات، كاري است تنها مخصوص حسگاني).
2. كار «فاهمه» انديشيدن درباره تصورات است، يعني «تصديق» درباره آن تصورات حسي است.
بدون «حسگاني»، فاهمه تهي از تصورات حسي است.
و بدون «فاهمه»، هرگز برابرايستاهاي تصورات حسي، انديشيده نميشود و حكمي و تصديقي درباره آن تصورات، صادر نميگردد.
كانت: بدون حسگاني، هيچ برابرايستايي نميتواند، به ما داده شود و بدون فهم، هيچ برابرايستايي نميتواند انديشيده شود. انديشهها بدون گنجانيده تهياند، سهشها، بدون مفهومها، كورند.
… به علاوه اين دو قوه يا توانايي نميتوانند كاركردهاي خود را عوض كنند.
فهم هيچ چيز نميتواند بسهد و «حسها هيچ چيز نميتوانند بينديشند».
فقط از راه اتحاد آنهاست كه شناخت ميتواند ناشي شود.
«حسها» خطا نميكنند ولي نه بدان سبب كه همواره صحيح داوري ميكنند، بل بدان سبب كه «اصلا داوري نميكنند» ….
در حسها هيچگونه داوري وجود ندارد: نه داوري راستين و نه داوري دروغين.
اينك چون ما فزون بر اين دو سر چشمه شناخت سرچشمهاي ديگر نداريم، چنين بر ميآيد كه: خطا فقط از طريق نفوذ نامشهود حسگاني بر فهم توليد ميشود.
فصل اول
مفاهيم دوازدهگانه ماقبل تجربي نزد كانت
از آنجا كه كانت در «حسيات متعاليه» و در «مقدمه منطق متعاليه» توضيح داد، تنها شناختي كه با واقعيات خارجي تماس دارد «شناخت حسي» است كه :
1. كار حس، متأثرشدن از واقعيات خارجي است و تنها توليد تصوراتي (بر اثر تأثرات توليد شده) ازآنتأثيراتاجسامخارجياست.
2. اما «فاهمه»، هيچ تماس با واقعيات خارجيه ندارد و كار فاهمه فقط انديشيدن بر روي «تصوراتي است كه توسط حس، توليد شده» و حكمكردن بر آن تصورات، در قالب قضاياي حمليه و شرطيه مثبت يا منفي و…، كار فاهمه است.
در نتيجه، اين كه چون «فاهمه» هيچ تماس با واقعيات خارجيه ندارد اين «قالبهاي تشكيل قضايا» كه «مفاهيم مخصوص فاهمه» باشد، «مفاهيم ماقبل تجربي» هستند، بالاخص وقتي به قضايايي همچون «قانون عليت» نظر ميكنيم كه حكم در آن قضايا، داراي «كليت و ضرورت» است بيشتر متوجه ميشويم كه اين «مفاهيم فاهمه»، مفاهيمي حسي و تجربي نيستند، زيرا «حس و استقراي حسّي» هرگز داراي «كليت و ضرورت» نيستند و يا وقتي مثلا به محسوسات حواس پنجگانهمان توجه ميكنيم «وجود آنها را در خارج و به صورت عوارض يك موجود مادي خارجي مييابيم» اين يافتن كليت و ضرورت در قانون عليت، چيزي نيست كه از طريق تصور حسي آمده باشد و نيز اين «يقين به وجود محسوس در خارج» (آن هم به صورت عوارض يك جوهر مادي) چيزي است كه در نهاد ذهن هست و لذا انسان بطور طبيعي در وجود محسوس آن در خارج شك نميكند و همچنين در وجود جوهري كه موضوع عوارض رنگ و طعم است هرگز شك نميكند و اين نشان ميدهد كه «يقين به وجود محسوس در خارج» و اين كه «رنگ و طعم و غيره عوارض يك جوهر مادي خارجي» است حتمآ شناختي ماقبل تجربي است، زيرا آنچه قابل رؤيت است رنگ و شكل ظاهري اجسام است نه آن جوهر مادي كه در زير اين رنگها و… پنهان است.
كانت اين «قالبهاي ماقبل تجربي حكم كردن فاهمه» را در قالب «دوازده مقوله» از چهار نظر تنظيم كرده است :
1. از نظر كميت :
كلي = وحدت
جزئي = كثرت
شخصي = تماميت
2. از نظر كيفيت :
هست = موجبه
نيست = سالبه
حصر = معدوله
3. از نظر اضافه :
حمليه = جوهر و عرض
شرطيه متصله = علت و معلول
شرطيه منفصله = تقابل و مشاركت
4. از نظر جهت :
ضروري
تحققي و واقعي خارجي
امكاني = احتمالي
«بهره دوم درباره كاركرد منطقي فهم در داوريها :
«اگر ما سراسر گنجانيده يك داوري به طور كلي را منتزع كنيم و فقط به صورت محض فهم در آن، توجه نماييم، درخواهيم يافت كه كار كرد «انديشيدن در داوري»، ميتواند تحت «چهار عنوان» آورده شود كه هر كدام آنها سه عامل را در خود ميگنجاند. اينها ميتوانند به شايستگي در جدولي كه ميآيد عرضه شوند:
1. كميت داوريها :
كلي = وحدت
جزئي = كثرت
شخصي = فردي = مفرد = تماميت
2. كيفيت :
موجبه= هست
سالبه = نيست
معدوله = حصر
3. اضافه :
حمليه = جوهر و عرض
شرطيه متصله = علت و معلول
شرطيه منفصله = مشاركت
4. جهت :
ضروري = يعني نبودش محال است، حتماً هست
واقعيت خارجي را دارد يا ندارد = جدي
امكاني = احتمالي»
كاربرد صحيح «استعمال مقولات»، نزد كانت :
1. از آنجا كه نزد كانت، تنها تصورات حسي نخستين ما، حاكي از واقعيتاند.
2. فاهمه هيچ ارتباطي با واقعيات خارجيه ندارد جز از طريق حسگاني (كه تنها توليد كننده تصورات حسي نخستين است)؛ در نتيجه «فاهمه» تنها با گرفتن «تصورات حسي» از حسگاني، داراي محتواي واقعي ميگرددو«فاهمه» بدون تصورات حسگاني، بدون محتواي واقعي بوده و شناختي واقعي را به ما عرضه نميدارد و انديشيدن با «تصورات غيرحسي» همچون نينديشيدن است.
3. لذا «انديشيدن در آن طرف مرزهاي تجربه»، ما را چه بسا به تناقض ميكشاند كه در «بخشهاي بعدي» در «قسمت جدليات» توضيحات لازم داده خواهد شد.
«مقوله، كاربرد ديگري براي شناخت شيءها ندارد به جز تطبيق خود بر برابرايستاهاي تجربه…
… بنابراين، انديشيدن يك برابرايستا عمومآ از راه يك مفهوم ناب فهم فقط تا آنجا ميتواند نزد ما به يك شناخت تبديل شود كه آن مفهوم، فقط به برابر ايستاهاي حسها ارتباط يابد».
پس مقولهها براي شناخت شيءها، كاربردي ديگر ندارندمگرفقط تا آنجا كه شيءها همچون برابرايستاهاي تجربهاي ممكن فرض شوند.
نقد ما بر
فاهمه و مقولات كانت
نقد و بررسي ما بر «مفاهيم دوازدگانه ماقبل تجربي كانت»
مقدمه:
1ـ پس از آن كه ما در «قسمت نقد حسگاني» روشن كرديم، گفتار «كانت» مبني بر اين كه كار «حواس» تنها توليد تصور كردن و كار «فاهمه» تنها حكمكردن (و تصديق كردن و نسبتدادن آن تصورات را بهم) ميباشد، گفتاري بياساس است، زيرا «حس» همچنان كه «تصور محسوس» را در فاعل انديشه، ايجاد ميكند «تصديق به وجود آن» را هم در ذهن فاعل انديشه ايجاد ميكند. من با ديدن آب و نوشيدن آن، همچنان كه از طريق حس به تصور آب ميرسم از طريق همين حس موجود آن را هم حس ميكنم و خنكي آن را احساس ميكنم، بر خلاف كسي كه دستش را داخل آن آب نكرده و از آن ننوشيده است كه خنكي آب را احساس نميكند، اما من از طريق لامسه و ذائقه خنكي و طعم آن را احساس و تصديق ميكنم، گر چه پس از اخبار به ديگران آنها هم از طريق اخبار من، از خنكي آب و طعم آن آگاه ميشوند اما آگاه شدن و فهميدن وجود چيزي از طريق غيرحسي، غير از احساس كردن آن است، همچنان كه كسي كه دندانش درد ميكند و گريه و فرياد ميكند، همه اطرافيان ميفهمند كه او احساس درد ميكند و از وجود درد در او آگاه ميشوند، اما آنها مادامي كه دندان خودشان درد نكند احساس درد نميكنند و توضيح اين مطلب در قسمت حسگاني گذشت و فقط يادآوري اين نكته بود كه «كار حس» تنها توليد «تصور حسي» نيست بلكه «توليد تصديق حسي» نيز توسط حس انجام ميگيرد.
2ـ اما نكته ديگر اين كه «فاعل احساس درد» چه در تصور حسي و چه در تصديق حسي، همان «فاعل انديشه» است نه خود حس و لذا اين كه كانت گفته: «حس چيزي را تصديق نميكند» بايد در جواب او گفت، «حس» تصور هم نميكند بلكه حس ابزاري است در خدمت «فاعل انديشه»، اين «فاعل انديشه» است كه توسط حس «ميتواند تصور حسي نمايد» همچنان كه ميتواند توسط حس، «تصديق حسي نمايد». فاعل در تمام تصورات و تصديقات حسي و غير حسي همان فاعل انديشه است و حس ابزاري براي توليد تصور و تصديق حسي ميباشد.
3ـ مطلب ديگر اين كه: ـ همچنان كه در «قسمت نقد حسگاني كانت» روشن شد ـ توليد تصورات نخستين، اختصاص به حس ندارد بلكه تصور بيواسطه فاعل انديشه از وجود خودش و تصديق بيواسطه فاعل انديشه از وجود خودش نيز، اولين تصور و تصديق غيرحسي انسان نسبت به خودش است.
«تصور من از خودم» و «تصديق به وجود خودم»، اولين شناخت بيواسطه و درجه يك من از خودم است و بالعكس تصور من از محسوسات خارجي و تصديق به وجود آنها، توسط حس، شناختي درجه دوم و با واسطه است.
(پس گفته كانت كه، «توليد تصورات» تنها از حس است، باطل است.)
4ـ اما «تصديقات عقلي»، چنانچه جان لاك در كتاب «تحقيق در فهم بشر» روشن كرد كه انسان به كمك عقلش خود با تأمل و تفكر بر روي اين «تصورات و تصديقات بيواسطه دروني و با واسطه حسي بيروني» به تصورات و تصديقات ديگري ميرسد كه آنها «تصورات و تصديقات عقلي» ميباشند، مثلا انسان به كمك عقلش با مقايسه چند محسوس شخصي خارجي مشابه هم، به تصوري كلي راجع به نوع، صنف و يا جنس آن موجودات پي ميبرد و به مفهومي كلي ميرسد، مثلا با ديدن چند مثلث خارجي و يا مربع خارجي و يا گنجشك و يا گربه، به مفاهيم كلي آنها پي ميبرد و نامي براي مفاهيم كلي ميگذارد تا در محاوره هم، راحت با ديگران مكالمه و مفاهمه كند و يا در بديهيات عقلي، مثل استحاله اجتماع نقيضين و يا قانون عليت نيز ابتدا به كمك عقل موارد جزئي آنها را ادراك ميكند، مثلا اين كه در حالي كه هست، معقول نيست نباشد (آن را به شهود دروني مييابد) يا اين كه هيچكاري را تا اراده نكرده، نميتواند انجام دهد، بعد در يك «شهود عقلي» متوجه ميشود كه اين حكم اختصاص به خودش ندارد و عموميت دارد، چنانچه وقتي يك دايره را با قطرش اندازهگيري ميكند و متوجه ميشود كه محيط آن دايره بيش از سه برابر قطر آن است، در يك «شهود عقلي» متوجه ميشود كه اين حكم اختصاص به دايره مورد آزمايش او ندارد و مربوط به دايره بماهو دايره است، پس حكم كلي است. همچنين در احكام ديگر هم هركجا به موضوع و علت واقعي حكم ميرسد و عقلش آن را تصديق كند، تعميم ميدهد لكن در امور تجربي، تنقيح مناط بسيار مشكل است. همچنين در رياضيات، در مواردي كه تشخيص ميدهد محمول جزئي از موضوع و يا لازم ذاتي و لاينفك موضوع است، به ضرورت گزاره حكم ميكند، مثل اين كه مثلث سه ضلع دارد و يا اين كه مجموع زواياي داخلي مثلث، مساوي با دو قائمه است. در مورد «هستي» هم وقتي متوجه ميشود «تبديل نيستي بدون هر علتي به هستي نامعقول است، به ضرورت قانون عليت حكم ميكند» و… .
خلاصه، ما همچنان كه :
1) تصورات و تصديقات بيواسطه «شهودي دروني» داريم،
2) تصورات و تصديقات با واسطه «حسي بيروني» داريم،
3) همچنين تصورات و تصديقات عقلي داريم، كه سرچشمه پيدايش تصورات و تصديقات عقلي همان تأمل و تعقل بر روي «تصورات و تصديقات بيواسطه دروني و با واسطه حسي بيروني» بوده است و نميتوان اين نوع تصورات و تصديقات عقلي را ماقبل تجربي بناميم، زيرا پس از تصورات و تصديقات شهودي بيواسطه و دروني و چه بسا حتي پس از تصورات و تصديقات حسي بيروني به كمك تأمل زياد عقل بدست آمده باشند نه قبل از آنها، پس تا اينجا روشن شد كه ما سه دسته شناخت داريم «شناختهاي بيواسطه دروني» و «شناختهاي با واسطه حسي» و «شناختهاي عقلي».
4) لكن شناخت دسته چهارمي هم داريم كه ميتوان آنها را «شناختهاي فطري ماقبل تجربي» ناميد كه من جمله «تصديق فطري حس است به اين كه محسوس حواس ما، موجود در خارج است» و اولين كسي كه متوجه فطريبودن اين شناخت شد، هيوم بود، زيرا بعضي از فلاسفه ارسطويي، علم ما به وجود محسوساتمان را در خارج، علمي استدلالي ميدانستند، به اين صورت كه چون تصورات حسي ما تأثراتي است كه بر اثر عامل خارجي و علت خارجي ايجاد ميشود پس موجوداتي در خارج از ما واقعآ هستند كه بر حواس ما، تأثير ميگذارند لكن اين استدلال ارسطوييان علاوه بر آن كه دوري محال و مصادره بمطلوب است، هيوم پاسخ به آنها داد كه تنها فيلسوفان نيستند كه محسوساتشان را موجود در خارج ميدانند بلكه مردم عوام و حتي كودكان هم كه به وجود محسوساتشان در خارج يقين و علم دارند، بخاطر آگاهي از اين استدلال فيلسوفان ارسطويي نيست بلكه طبيعت و فطرت انسان و حتي حيوانات بر اين است كه، محسوساتشان را موجود در خارج ميدانند. اين بود كه كانت متوجه شد، علم ما به وجود محسوساتمان در خارج، علمي فطري ماقبل تجربي است كه در ذات حواس پنجگانهمان هست و از آنجا نيز متوجه شد كه آنچه ما از طريق حواس پنجگانهمان در خارج مييابيم عوارض و ظواهر آنهاست و آن جوهر مادي را كه در زير اين ظواهر پنهان است، ما از طريق علم فطري ماقبل تجربي ميدانيم.
در نتيجه كانت به ماقبل تجربي بودن جوهر و عرض خارجي و مادي متوجه شد كه دكارت هم در «تأملات خود» به آن اشاره كرده بوده، ما هم آن را قبول داريم كه «علم ما به وجود محسوساتمان در خارج» و نيز «علم ما به وجود جوهري مادي در خارج» (كه ظواهر آنها را ما از طريق حواسمان درك ميكنيم) «علمي ماقبل تجربي هستند»، به اين معني كه ذاتي حواس بوده و در نهاد و بنياد حواس ما وجود دارند البته فطري بودن علمي، منافات با حكايت از واقعيت داشتن ندارد. گوسفند گرگ را به طور فطري دشمن خود ميداند و واقعآ هم گرگ دشمن گوسفند است، زنبوران عسل به طور فطري گياهان مفيدشان را ميشناسند و شناختشان هم مطابق با واقع و صحيح است و… .
پس يقين به وجود «محسوسات در خارج» و يقين به وجود «جوهر و عرض خارجي»، «علمي ماقبل تجربي» است، زيرا اينها در خارج از درون ما هستند. اگر بطور فطري يعني به كمك فطرت حس به آنها يقين نداشته باشيم، راهي ديگر براي علممان به آنها در خارجمان نيست، اما علم ما به وجود خودمان، به اختيارمان، حالات درونيمان، دوستي و دشمنيمان، اهداف و اغراضمان و…، چون علمي بيواسطه است، نياز به وساطت حسي و استدلال عقل و يا داشتن علمي فطري نيست.
پس ما چهار نوع تصديقات داريم :
1. «تصديقات بيواسطه دروني» مثل علم من به وجود خودم
2 و 3. تصديقات «حسي ماقبل تجربي» و تصديقات «حسي ما بعد تجربي». كه شرح آن در شناخت حس گذشت.
4. «تصورات و تصديقات عقلي» مثل استحاله اجتماع نقيضين و قانون عليت و …
نه آنطور كه كانت گفته است كه، ما تنها دو نوع شناخت داريم: يكي حسي و ديگري ماقبل تجربي.
اشكالات ديگري بر مقولات كانت
اولا، اين كه كانت خيالميكرده، تمام مفاهيم مقولي دوازدهگانهاش سرچشمهاي تصديقي دارد، صحيح نيست، زيرا چنانچه ما گفتيم ما از طريق حسي، موضوع محسوس را تصور و از همين طريق حس، وجود آن را تصديق ميكنيم لكن اين تصور و تصديقي كه مستقيمآ از طريق حس انجام گرفته است «تصوري و تصديقي جزئي و شخصي خارجي» است، مثلا گوسفندي يا گنجشكي را كه در خانه ماست اما ديدن اين گوسفند و گنجشك و سپس ديدن افراد ديگري از گوسفندان و گنجشكها موجب ميشود «عقل» از مشتركات گنجشكها «مفهومي كلي» انتزاع كند و احكامي كلي را بر آنها حمل كند، مثلا اين كه گنجشك پرنده است و يا اين كه گوسفند چرنده است، گنجشك جاندار است و غيره.
پس «سرچشمه قضاياي جزئي و شخصي حس، همانا مشاهده مستقيم حس است و سرچشمه مفاهيم كلي، انتزاع مفهوم كلي از مصاديق شخصي آنها توسط عقل است و منشأ تصديقات كلي نيز قرار گرفتن همين مفاهيم تصوري كلي در موضوع و محمول آنها ميباشد» يعني تصديقات كلي از تصورات كلي، سرچشمه گرفته است و نيز اين كه «كليت و جزئيت» در ابتدا، مفهوم تصوري است كه به مفهوم تصديقي سرايت كرده است و لذا ميتوان گفت، بعضي از مقولات (به اصطلاح فاهمه كانت) در واقع منشأ اصلي آنها، تصوري است نه تصديقي حتي ميتوان براي قضيه حمليه و حتي قضيه شرطيه و حتي شرطيه منفصله، منشئي تصوري قائل شد كه مفاهيم «جوهر و عرض»، مفهومي تصوري است كه از ديدن مثلا گل و رنگ آن و يا درخت و شكل آن و غيره كه همان «وصف و موصوف» باشد، به دست آمده است نه بالعكس، يعني نه اين كه وصف و موصوف از مفهومي تصديقي يعني قضيّه حمليه گرفته شده باشد، زيرا تصور «وصف و موصوف» از ديدن چيزها و تصور آنها بدست آمده باشد، امري بسيار ساده و عادي براي همه است حتي براي كودكان تا اين كه عكس آن را بگوييم و همچنين است ديدن «توليد چيزها» كه از آنها، مفهوم «علت و معلول» بدست آمده باشد.
خلاصه اين كه مقولات كانت، مفاهيمي بعضاً «عقلي» و بعضآ «ماقبل تجربي حسگاني» هستند.
و به عبارت ديگر اين كه كانت گفته، «ضرورت» و «كليت»، نميتواند نتيجه استقراي حسي باشد، صحيح است اما اين كه گفته، چون حسي نيستند حتماً ماقبل تجربي هستند، صحيح نيست، زيرا غير استقراي تجربيبودن اعمّ است از آن كه :
1) فطري ماقبل تجربي باشند، همچون مفهوم زمان و مكان و يقين ما به وجود خارجي محسوساتمان.
2) مفاهيمي «كلي و ضروري عقلي» باشند، مثل «استحاله اجتماع نقيضين» و «قانون عليت».
من در كتاب «نقدي بر هيوم» و در كتاب «علم و عقل و دين»، كه تأليف كردهام، نظريه تجربيبودن و يا ماقبل تجربي بودن اين دو قانون را باطل كردم و جان لاك هم در مورد شناخت اوليات، همين را مفصلاً بيان كرده است كه اينها «شناختهاي عقلي»اند كه بعد از «شناختهاي شهودي دروني و حسي بيروني»، از راه تأمل عقلي به دست ميآيند و از آنجا كه «شناختهاي عقلي» هستند، اختصاص به «موجودات محسوس خارجي» ندارند. يعني تناقض درباره هر موجودي حتي درباره خدا هم محال است و درباره قانون عليت هم هر پديدهاي علت ميخواهد، چه پديده مادي محسوس خارجي و يا موجود ذهني و يا غير اينها باشد.
ثانيآ، راجع به تعداد مقولات اصلي، اشكال است كه اگر اين تقسيمات و تعداد از نسبت ميان موضوع و محمول (نهاد و گزاره) گرفته شده، چرا دو عدد بيشتر نبايد باشد، زيرا نسبت قضيه يا موجبه يا سالبه است و اگر جهت را هم از تقسيمات نسبت قضيه بدانيم ضرورت و امكان هم ميشود تقسيم ديگر «نسبت» اما تقسيم به يقين و ظن و احتمال تقسيم «نسبت» نيست بلكه صفت فاعل انديشه است در اطمينان داشتن يا نداشتن به آن نسبت موجبه يا سالبه اما «نسبت ضروري و يا ممكنه» مربوط ميشود به ذات نسبت.
اما «تقسيم قضايا» نه به لحاظ «نسبت حكميه و تصديق آنها» بلكه به لحاظ مفهوم «موضوع و محمول» آنها، به «كلي و جزئي» اختصاص ندارد و در منطق ارسطويي تقسيمات زيادي براي قضايا به لحاظ «موضوع و محمول» آنها انجام گرفته است، همچون قضاياي «خارجيه»، «ذهنيه»، «نفسالامريه» و بسياري از تقسيمات ديگر و تنها بسندهكردن كانت، تقسيمات قضايا را به لحاظ اين چهار نظر و فروعات آنها را به سه چيز، هيچ دليل قانعكنندهاي ندارد.
اما وقتي كه به «تقسيمات فرعي» هر كدام از آن چهارتا نظر ميكنيم، مشاهده ميكنيم بهتر بود تقسيمات فرعي را كانت دو گانه انجام ميداد. مثلا در كميت به كلي و جزئي اكتفا ميكرد و يا در كيفيت به موجبه و سالبه و آن را ثلاثي تقسيم كردن دليل قوي ندارد و لذا خودش در ادامه بحث مقولات براي توجيه تقسيم ثلاثيكردن، به توجيهات ضعيفي استناد ميكند كه اگر بخواهيم به اين توجيهات توجه كنيم، چنانچه در منطق ارسطويي مشاهده ميشود، تقسيمات فرعي قضيه حمليه و يا شرطيه متصله و يا حتي شرطيه منفصله بسيار زياد است.
شايد كانت ـ چنانچه خودش ميگويد ـ اسم «مقوله» را روي اين مفاهيم گذارده چون در كتاب «منطق» ارسطو اين كلمه در «مقولات عشر» آمده، گويا اگر تقسيمهاي فرعي را دو تايي ميكرد، مقولاتش از مقولات دهگانه ارسطو كمتر ميشد و لذا تقسيمات فرعي «مقولات اصلي چهارگانه» خود را ثلاثي انجام داد تا دوازده تا شود و از مقولات عشر ارسطو بيشتر شود و اگر ميخواست بعضي را بيشتر از سه تا و بعضي را كمتر از سه تا تقسيم كند، مقولات كانتي به خيال خودش نظم زيباي خود را از دست ميداد. هر چه هست، هيچ دليل قانع كنندهاي براي محصور كردن مقولات كانتي به عدد دوازده وجود ندارد مگر تصميم قاطع خود كانت و علاقهاش به رساندن تعداد مقولات به دوازده عدد.
فصل دوم
شاكلهها يا علامتهاي راهنماي تطبيق «مقولات» بر «مصاديق جزئي محسوس»
پس از آن كه كانت، اقسام دوازده گانه قضايا را بيان ميكند، به اين انديشه ميافتد كه، چگونه انسان مصاديق اين انواع قضايا را تشخيص ميدهد؟ «يعني يك قضيه را ضروريه و ديگري را ممكنه و غيره» تشخيص ميدهد. اينجاست كه كانت «علامتهايي حسي» كه قابل تشخيص حسي است براي تشخيص مصاديق مقولات بيان ميكند و آن را «شاكله يا علامت واسطه» مينامد كه انسان از راه ديدن اين علامتهاي حسي، تشخيص ميدهد كه اين «قضيه حسي»، مورد و مصداق كدام يك از «مقولات» است. ما از باب مثال چند علامت مورد نظر كانت را بيان ميكنيم كه چگونگي «زمان» در همه اينها واسطه تشخيص است، مثلا ميگويد: ما مصاديق «عليت» را در حوادث طبيعي از «توالي آنها» در زمان تشخيص ميدهيم كه يكي در زمان مقدم و ديگري در زمان مؤخر باشند، «آنچه در زمان مقدم» است مصداق «علت» و آنچه در «زمان مؤخر» است مصداق «معلول» است و يا مصداق «قضيه ضروريه» را از اين تشخيص ميدهيم كه «در تمام زمانهايي كه ما حس ميكنيم، باشد» مثلا جوهر در تمام زمانها باقي است و يا اين كه در تمام زمانها «حادثه معلول بدون حادثه علت رخ نميدهد» از اينجا ميفهميم كه وجود علت براي حادثه معلول «ضرورت» دارد و… .
نقد ما بر «شاكله»
كانت خيال كرده، تشخيص همه مصاديق مفاهيم مورد نظرش يعني مصاديق مقولاتش از طريق حس ممكن است، مثلا علامت تشخيص مصداق «عليت» نزد كانت همين مقدار تشخيص است كه «در دو زمان متوالي» باشند كه بلافاصله بتوان حكم كرد كه «حادث مقدم»، «علت» و حادثه، «معلول» است، در حالي كه هرگز مصداق عليت چنين نيست. علاوه بر آن كه «عليت ناقصه» قبل از معلول است اما علت تامه هميشه با معلول، همزمان است، مثلا زدن كليد برق مقدم بر روشنايي لامپ است چون زدن كليد يكي از شرايط روشني لامپ است اما علاوه بر اين شرط، وجود برق در سيم علت ديگر است و مجموعه اتصال سيم برق و وجود برق در سيم «علت تامه» روشني لامپ است و مادامي كه اين مجموعه مقتضي شرايط باشد، لامپ هم روشن است و «روشني لامپ» و «وجود برق» در سيم «همزماناند». اگر لحظهاي برق برود لامپ هم خاموش ميشود و همچنين در منطق ارسطويي روشن است كه «قضيه دائمه»، غير «ضروريه» است، زيرا ممكن است انسان چيزي را در تمام عمرش مشاهده كند اما ضرورتي نداشته باشد، چنانچه ما هميشه ماه را در آسمان مشاهده ميكنيم و دائمآ هم به دور زمين ميگردد اما هرگز ضرورت ندارد، زيرا ممكن است با برخورد كرهاي از كرات آسماني به آن و يا برخورد جسمي عظيم در مسير حركت منظومه به كلي ماه، متلاشي شود و مادامي كه اين امكان تلاشي باشد نميتوانيم بگوييم تا ماه به دور زمين ميگردد، يك «قضيه ضروريه» است. همچنين درباره «علامت مشاركت» كه كانت «هم زماني» را علامت مشاركت و تعامل قرار داده است، در حالي كه ممكن است همزمان با حادثه يازدهم سپتامبر در نابودي برجهاي دوقلوي ايالات متحده امريكا طفلي هم در ايران و يا عراق متولد شده باشد و هر دو با هم همزمان باشند اما هيچ گونه مشاركتي و تعاملي با هم نداشته باشند و … .
موارد استفاده از «مفاهيم فوق» همچون «قانون عليتوغيره»
كانت استفاده از اين مفاهيم را از آنجايي مشروط به موارد تجربي ميكرد، كه خيال ميكرد اين مفاهيم، «مفاهيمي مخصوص فاهمه» است كه تنها راه تماس فاهمه با واقعيت خارجي است، اما پس از آن كه روشن شد مفاهيم تصوري «علت، ضرورت، وجود و غيره» از مفاهيم انتزاعيه عقلي هستند كه از ادراكات دروني بيواسطه نفس همچون اراده و نيز از توليدات محسوسات انتزاع ميشود و «قانون عليت» كه مفهومي تصديقي است از «مفاهيم بديهي عقلي» است، اختصاص به محسوسات مادي خارجي ندارد، در نتيجه بر تمام اين موارد موضوعش صادق است.
بر خلاف تعريف هيوم و كانت كه گفتهاند، «علت و معلول» در دو زماناند (در دو زمان متوالي هستند) لكن واقعيت اين است كه «علت» به معني «علت تامه» با وجود «معلول» در يك زماناند، آن علتي كه در زمان قبل از معلول است «علت ناقصه» و «زمينه» است، «علت تامه» هميشه در زمان وجود معلول، وجود دارد و علت وجودي معلول است، هم در حدوث معلول و هم در بقاي معلول؛ همچون نور و خورشيد يا آتش و حرارت و يا روشني لامپ برق و انرژي الكتريكي برق، كه اگر يك لحظه برق قطع شود روشني لامپ هم ديگر وجود نخواهد داشت، (و يا مثلا كليدي را كه در دست ميگردانيم تا درب خانه باز شود، همزمان با گردش دست، كليد هم ميگردد. يعني گردش دست كه علت گردش كليد است و گردش كليد كه معلول گردش دست هست هر دو همزمان رخ ميدهد اما گردش دست، علت است چون گردش كليد از گردش دست به وجود آمده است و لذا گردش دست، علت و گردش كليد، معلول است.) همچنين در روشني چراغ برق و وجود برق در سيم لامپ كه اگر ساعتي برق قطع شود همان وقت چراغ برق هم خاموش ميشود، پس تعريف هيوم و كانت، «علت و معلول» را به دو حادثه متوالي خطاست، مخصوصآ آن كه شب و روز هم دو حادثه متوالي هستند اما هرگز علت و معلول نيستند و علت شب و روز همانا گردش زمين به دور خودش است در زماني كه خورشيد روشني دارد، وقتي خورشيد ديگر نورش تمام شود و يا زمين ديگر به دور خودش نگردد، توالي شب و روز هم قطع ميشود و «شب و روز» نسبت به هم علت و معلول نيستند، نه شب علت روز است و نه روز علت شب، با آنكه هر دو حادثههايي متوالي هم هستند، پس تعريف هيوم و كانت، «علت و معلول» را به دو حادثه متوالي خطاست بلكه «علت»، چيزي است كه معلول را ايجاد كرده و معلول وجودش از علت سرچشمه گرفته است و هميشه در زمان وجود معلول، علت هم وجود دارد، زيرا حدوث و بقاي معلول از طرف وجود علت است. «همچون عليت فاعل انديشه براي ايجاد اراده و يا بالعكس»، وجود «خورشيد در آسمان و روشني روز» و احساس ديدن چشم و ايجاد تصورات حسي در «ذهن و حافظه» و ضرورت وجود علت براي وجود معلول در تمام اين موارد، لازم است و «عليّت»، به «علت ناقصه» (يعني زمينه و مقدمه وجود معلول) كه با معلول در دو زمان متوالي هستند اختصاص ندارد.
اما «فاعل مختار» قبل از رسيدن زمان مصلحت ايجاد معلول، هميشه بوده كه بعد از علم به رسيدن زمان مصلحت (ايجاد معلول) همانا ايجاد معلول را اراده ميكند و لذا «فاعل مختار» همچون خدا ميتواند قديم ازلي باشد ولي فعل آن حادث زماني باشد و «فاعل مختار» و «فعل آن»، ملازم همديگر نيست تا همزمان باشند.
شرط توالي زماني ميان «علت و معلول» نزد كانت
آغازه توليد :
هر آنچه رخ ميدهد (يعني به هستي آغاز ميكند) چيزي را در پيش فرض ميگيرد كه بر طبق قاعدهاي از آن منتج ميشود.
آغازه «توالي زماني» بر طبق قانون عليت.
«همه تغييرها بر طبق قانون پيوستگي علت و معلول رخ ميدهد». ـ
تطبيق مقولهها بر پديدارها، به چه سان ممكن تواند بودن؟
بدينسان تطبيق مقوله بر پديدارها به ميانجي «تعيين زماني» ترافرازنده، امكانپذير ميشود، و اين تعيين، چونان ديسهنماي (نمودار) مفهومهاي فهم، تابعيّت پديدارها را تحت مقوله، واسطه ميشود.
… ديسهنماي «علت و عليت» يك شيء عمومآ، عبارت است از «امر واقعي كه هر گاه بخواهيم وضع كنيم، همواره، چيزي در پي آن ميآيد».
بنابراين، ديسهنماي «عليت» در «توالي بسيارگان» وجود دارد، مادام كه اين توالي تابع قاعدهاي باشد، و ديسهنماي «ضرورت» عبارت است از «وجود آن در هر زمان»؛ از اين همه، ميتوان دريافت كه ديسهنماي هر مقوله يك «تعيين زماني» را در خود ميگنجاند.
نتيجهگيري از عبارات كانت
اولا، اگر مفاهيم فوق را تنها در «محسوسات»، قابل استفاده بدانيم تمام فلسفه كانت و بالاخص «شناختهاي ماقبل تجربي كانت» از درجه اعتبار ساقط و باطل ميشود، زيرا كانت «بطور ناخوداگاه» و ناپيدا و ارتكازي از «قانون عليت» براي اثبات «ماقبل تجربي بودن» مفاهيم «عليت و ضرورت» استفاده كرده است، كه اين مفاهيم نامحسوساند، مثلا به اين كه «شناخت قانون عليت» كه داراي «ضرورت و كليت» است ممكن نيست «شناخت حسي» باشد، چون شناخت حسي هميشه جزئي و غيرضروري است و چون هيچ شناختي بيعلت نيست پس آن مفاهيم بطور ماقبل تجربي و فطري، در ذات فاهمه وجود دارد.
كانت ميخواهد وجود اين شناختها را بدون علت نگذارد كه بگويد شناخت قانون عليت بطور تصادفي در ذهن ميآيد نه حسي است و نه فطري ماقبل تجربي، زيرا گفتن چنين حرفي با اعتقاد به قانون عليت براي هر وجود ممكن چه در خارج و يا ذهن، اعتقاد داشت و حتي شناختهاي غير حسي را بدون علت نميدانست.
ثانيآ، كانت «موجودات فينفسه» را به موجوداتي خارجي اطلاق ميكند كه قطع نظر از تأثرات حسي ما، «در خارج براي خود وجود دارند» همچون وجود ماده و حالات خارجي ماده (كه پديدههاي خارجي در همديگر تأثير ميگذارند و همچنين در وقت تماس با حواس، در حواس ما تأثير ميگذارند و «تأثرات حسي و تصورات حسي» را به نام «پديدار»، در ما ايجاد ميكنند.
خلاصه پديدارها، همان تأثرات حسي و تصورات حسي هستند كه قائم به وجود ذهن ما هستند.
و «حالات جوهرهاي مادي» كه در خارج وجود دارند همان «پديده خارجي» هستند كه قطع نظر از تأثرات حسي ماو قطع نظر از ذهن ما، براي خود و در خارج، وجود دارند و در همديگر تأثير ميگذارند. آفتاب و آب، علت رشد گياه ميشود، چه ما ببينيم و چه بدانيم يا ندانيم و لذا علوم فيزيك و شيمي و طبيعي و قوانين علّي آنها، از اين «موجودات فينفسه مادي» است چه اصل وجود ماده كه دائمي است و چه «حالات آنها» كه «پديده خارجي و موجود فينفسه» هستند.)
توجه: اگر موارد استفاده از مفاهيم «عليت و وجود و ضرورت» را اختصار به «نمودهاي ذهن» يعني «پديدار» بدانيم و شامل «پديدههاي خارجي و حالات خارجي ماده» ندانيم، ديگر «علوم تجربي»، ناممكن ميشود چون «علوم تجربي» درباره «حالات خارجي مواد» است (كه گر چه اين حالات، پديدههاي خارجي هستند و نه همچون ذات خود ماده، كه ثابت و دائمي است) لكن اين پديدههاي خارجي، موجودات فينفسه هستند و هيچ وابستگي به حواس ما و تأثرات حسي ما ندارند و چه ما از وجود خارجي آنها آگاه باشيم يا نباشيم، تأثر و تأثير در يكديگر دارند و قوانين طبيعي، قائم به اينهاست كه پديدههاي واقعي خارجي هستند نه همچون پديدارها حسي و «ذهني ما» باشند كه «پديدارهاي ذهني»، در رؤيا هم رخ ميدهند.
خلاصه اشكال اول و دوم، اين كه اگر استفاده از مفاهيم فوق (قانون عليت و…) در غير پديدارهاي ذهني، قابل استفاده نباشند برخلاف هدف كانت از فلسفهاش (كه هدف آن اثبات علوم تجربي بود)، «علوم تجربي» غيرممكن ميشود. و اگر مقصود كانت از موارد مجاز استفاده از اين مقولات را نه بر «پديدارهاي ذهني» و «تأثرات حسي» بلكه بر ما بإزاي خارجي (برابر ايستاي خارجي) آنها مجاز بداند كه «موجودات فينفسه و حالات خارجي جوهر مادي و پديدههاي مادي باشد»، تمام فلسفهاش باطل ميگردد كه ميگويد : «ما درباره موجودات فينفسه خارجي، هيچ نميدانيم». (زيرا اگر درباره آنها هيچ نميدانيم چگونه قانون عليت و مقولات را درباره آنها جاري ميدانيم؟)
ثالثآ، از آنجا كه «ضرورت و كليت»، تنها ميتواند «مفاهيم عقلي» باشد، زيرا ممكن نيست مفاهيمي همچون «ضرورت»، «امكان» و «استحاله» از مفاهيم غيرعقلي باشد (نه حسي كه تنها وجود و عدم محسوسات را تشخيص ميدهد و نه فاهمه كه هيچ واقعيتي ندارد و توهم محض كانت است) و تنها «عقل» است كه امكان و استحاله و يا ضرورتهاي عقلي را تشخيص ميدهد، در نتيجه (چون اين مفاهيم واقعآ عقلي است و هيچ دليلي بر اختصاص آنها بر تجربه وجود ندارد) استفاده از اين «مفاهيم عقلي»، اختصاص به موجودات «مادي محسوس» يا اختصاص به «نامحسوس» ندارد و عام است و معلول چه پديدار ذهني غيرمادي باشد و يا پديده مادي باشد، چون حادث است علت ميخواهد. اما «علت»، آنگاه كه «فاعل مختار» همچون خدا باشد، ميتواند قديم باشد، چون حادثنيستعلتنميخواهد.
اما «فاعل مختار حتماً بايد قبل از زمان وجود معلول باشد تا آن را در صورت انتخاب و رسيدن زمان مصلحت، ايجاد كند و اگر مصلحت نداند، ميتواند ايجاد نكند و قديم بودن «فاعل مختار» (همچون خدا) هيچ منافاتي با حادث بودن مخلوقاتش ندارد، همچنانكه واحد و بسيط بودن «فاعل مختار» هيچ منافاتي با «تعدد فعلش» ندارد.
حتي محدودكردن اصل هستي در زمان و مكان، نامعقول است. همچنانكه منحصر كردن «فاعل و علت» به «علتهاي طبيعي غيرفاعل مختار» نيز نامعقول و خلاف شهود بديهي است كه ما خود را فاعل مختار مييابيم.
ادعاي انحصار «علت» در «علت محسوس» از طرف كانت، در صورتي صحيح است كه كانت بتواند عليت را منحصر به «عليت پديداري» كند و شامل موجودات فينفسه نشود، در حاليكه خود كانت (علاوه بر آن كه دليلي بر اين انحصار ندارد) به عليت موجودات فينفسه خارجي، اعتراف ميكند.
باز در صورتي صحيح است كه عليت «خداي فاعل مختار» را بتواند بطور يقين و قطعي، نفي كند در حاليكه در كتاب «سنجش خرد ناب» از نفي قطعي «خداي فاعل مختار»، عاجز مانده است، خدايي كه فوق زمان و مكان است و در كتاب «تمهيدات» كه بعد از كتاب سنجش خرد ناب نوشته است بوجود «خداي قديم فاعل مختار»، اعتراف و تصريح و استدلال ميكند. پس ادعاي انحصار «علت» از طرف كانت در «محسوسات» و نيز در خصوص ظرف «زمان» و «مكان»، بياساس است.
راسل در كتاب «تاريخ فلسفه غرب» در قسمت مربوط به كانت (درباره فلسفه كانت) در مورد عليت، مينويسد: در فلسفه كانت تناقض وجود دارد زيرا كانت «نفسالامر» را علت احساس ميداند و از طرفي به عقيده وي، «اراده آزاد»، علت رويدادهاي واقع در زمان و مكان است.
فصل سوم: (مربوط به بديهيات است كه
عجالتاً بخاطر اختصار، حذف شده است)
شناختهاي ماقبل تجربي در تصديقات و فاهمه نزد كانت
ادّعاي كانت درباره :1ـ ماقبل تجربيبودن همه «مفاهيم دوازدهگانه»2ـ و تعلّق همه آنها به «فاهمه»مفاهيم ماقبل تجربي دوازدهگانه نزد كانت: صورتهاي ماقبل تجربي قضايا: كم و كيف، جهت و اضافه نزد كانت:مقدمه منطق متعاليه و تقسيم آن به بخش «تحليلها» و«جدليات» :كانت، قسمتي كه «عناصر نخستين شناخت» و «اصول اوليه آنها» را (كه با آنها بطور صحيح ميتوان انديشيد) از «عناصر ديگر شناخت»، مشخص ميكند، قسمت تحليلها مينامد و در پايان (و قسمت ديگر) به بيان تناقضات استدلالهايي ميپردازد كه با سوء استفاده از «تصورهاي غير تجربي»، به صورت استدلالهاي حقنما، در آمدهاند (كه از نظر منطق صوري عمومي و ارسطويي، اشكالي بر آنها وارد نيست). و اين قسمت را جدليات مينامد.اما در ابتداي قسمت اول، كانت به بيان اين ميپردازد كه «حسگاني» تنها كارش توليد تصورات است (و تصوراتاش را به فاهمه ميفرستد) و «فاهمه» با دريافت تصورات حسي از حسگاني درباره برابرايستاهاي اين تصورات حسي ميانديشد، يعني حكم تصديقي صادر ميكند. (به صورت قضيهاي) يعني تصديق مربوط به فاهمه است.1. كار «حس» توليد تصورات است (و توليد تصورات، كاري است تنها مخصوص حسگاني).2. كار «فاهمه» انديشيدن درباره تصورات است، يعني «تصديق» درباره آن تصورات حسي است.بدون «حسگاني»، فاهمه تهي از تصورات حسي است.و بدون «فاهمه»، هرگز برابرايستاهاي تصورات حسي، انديشيده نميشود و حكمي و تصديقي درباره آن تصورات، صادر نميگردد.كانت: بدون حسگاني، هيچ برابرايستايي نميتواند، به ما داده شود و بدون فهم، هيچ برابرايستايي نميتواند انديشيده شود. انديشهها بدون گنجانيده تهياند، سهشها، بدون مفهومها، كورند. … به علاوه اين دو قوه يا توانايي نميتوانند كاركردهاي خود را عوض كنند.فهم هيچ چيز نميتواند بسهد و «حسها هيچ چيز نميتوانند بينديشند».فقط از راه اتحاد آنهاست كه شناخت ميتواند ناشي شود. «حسها» خطا نميكنند ولي نه بدان سبب كه همواره صحيح داوري ميكنند، بل بدان سبب كه «اصلا داوري نميكنند» ….در حسها هيچگونه داوري وجود ندارد: نه داوري راستين و نه داوري دروغين.اينك چون ما فزون بر اين دو سر چشمه شناخت سرچشمهاي ديگر نداريم، چنين بر ميآيد كه: خطا فقط از طريق نفوذ نامشهود حسگاني بر فهم توليد ميشود.
فصل اول
مفاهيم دوازدهگانه ماقبل تجربي نزد كانتاز آنجا كه كانت در «حسيات متعاليه» و در «مقدمه منطق متعاليه» توضيح داد، تنها شناختي كه با واقعيات خارجي تماس دارد «شناخت حسي» است كه :1. كار حس، متأثرشدن از واقعيات خارجي است و تنها توليد تصوراتي (بر اثر تأثرات توليد شده) ازآنتأثيراتاجسامخارجياست.2. اما «فاهمه»، هيچ تماس با واقعيات خارجيه ندارد و كار فاهمه فقط انديشيدن بر روي «تصوراتي است كه توسط حس، توليد شده» و حكمكردن بر آن تصورات، در قالب قضاياي حمليه و شرطيه مثبت يا منفي و…، كار فاهمه است.در نتيجه، اين كه چون «فاهمه» هيچ تماس با واقعيات خارجيه ندارد اين «قالبهاي تشكيل قضايا» كه «مفاهيم مخصوص فاهمه» باشد، «مفاهيم ماقبل تجربي» هستند، بالاخص وقتي به قضايايي همچون «قانون عليت» نظر ميكنيم كه حكم در آن قضايا، داراي «كليت و ضرورت» است بيشتر متوجه ميشويم كه اين «مفاهيم فاهمه»، مفاهيمي حسي و تجربي نيستند، زيرا «حس و استقراي حسّي» هرگز داراي «كليت و ضرورت» نيستند و يا وقتي مثلا به محسوسات حواس پنجگانهمان توجه ميكنيم «وجود آنها را در خارج و به صورت عوارض يك موجود مادي خارجي مييابيم» اين يافتن كليت و ضرورت در قانون عليت، چيزي نيست كه از طريق تصور حسي آمده باشد و نيز اين «يقين به وجود محسوس در خارج» (آن هم به صورت عوارض يك جوهر مادي) چيزي است كه در نهاد ذهن هست و لذا انسان بطور طبيعي در وجود محسوس آن در خارج شك نميكند و همچنين در وجود جوهري كه موضوع عوارض رنگ و طعم است هرگز شك نميكند و اين نشان ميدهد كه «يقين به وجود محسوس در خارج» و اين كه «رنگ و طعم و غيره عوارض يك جوهر مادي خارجي» است حتمآ شناختي ماقبل تجربي است، زيرا آنچه قابل رؤيت است رنگ و شكل ظاهري اجسام است نه آن جوهر مادي كه در زير اين رنگها و… پنهان است.كانت اين «قالبهاي ماقبل تجربي حكم كردن فاهمه» را در قالب «دوازده مقوله» از چهار نظر تنظيم كرده است :1. از نظر كميت :كلي = وحدتجزئي = كثرتشخصي = تماميت2. از نظر كيفيت :هست = موجبهنيست = سالبهحصر = معدوله3. از نظر اضافه :حمليه = جوهر و عرضشرطيه متصله = علت و معلولشرطيه منفصله = تقابل و مشاركت4. از نظر جهت :ضروريتحققي و واقعي خارجيامكاني = احتمالي«بهره دوم درباره كاركرد منطقي فهم در داوريها :«اگر ما سراسر گنجانيده يك داوري به طور كلي را منتزع كنيم و فقط به صورت محض فهم در آن، توجه نماييم، درخواهيم يافت كه كار كرد «انديشيدن در داوري»، ميتواند تحت «چهار عنوان» آورده شود كه هر كدام آنها سه عامل را در خود ميگنجاند. اينها ميتوانند به شايستگي در جدولي كه ميآيد عرضه شوند:1. كميت داوريها :كلي = وحدتجزئي = كثرتشخصي = فردي = مفرد = تماميت2. كيفيت :موجبه= هستسالبه = نيستمعدوله = حصر3. اضافه :حمليه = جوهر و عرضشرطيه متصله = علت و معلولشرطيه منفصله = مشاركت4. جهت :ضروري = يعني نبودش محال است، حتماً هستواقعيت خارجي را دارد يا ندارد = جديامكاني = احتمالي» كاربرد صحيح «استعمال مقولات»، نزد كانت :1. از آنجا كه نزد كانت، تنها تصورات حسي نخستين ما، حاكي از واقعيتاند.2. فاهمه هيچ ارتباطي با واقعيات خارجيه ندارد جز از طريق حسگاني (كه تنها توليد كننده تصورات حسي نخستين است)؛ در نتيجه «فاهمه» تنها با گرفتن «تصورات حسي» از حسگاني، داراي محتواي واقعي ميگرددو«فاهمه» بدون تصورات حسگاني، بدون محتواي واقعي بوده و شناختي واقعي را به ما عرضه نميدارد و انديشيدن با «تصورات غيرحسي» همچون نينديشيدن است.3. لذا «انديشيدن در آن طرف مرزهاي تجربه»، ما را چه بسا به تناقض ميكشاند كه در «بخشهاي بعدي» در «قسمت جدليات» توضيحات لازم داده خواهد شد.«مقوله، كاربرد ديگري براي شناخت شيءها ندارد به جز تطبيق خود بر برابرايستاهاي تجربه…… بنابراين، انديشيدن يك برابرايستا عمومآ از راه يك مفهوم ناب فهم فقط تا آنجا ميتواند نزد ما به يك شناخت تبديل شود كه آن مفهوم، فقط به برابر ايستاهاي حسها ارتباط يابد». پس مقولهها براي شناخت شيءها، كاربردي ديگر ندارندمگرفقط تا آنجا كه شيءها همچون برابرايستاهاي تجربهاي ممكن فرض شوند.
نقد ما برفاهمه و مقولات كانت
نقد و بررسي ما بر «مفاهيم دوازدگانه ماقبل تجربي كانت»مقدمه:1ـ پس از آن كه ما در «قسمت نقد حسگاني» روشن كرديم، گفتار «كانت» مبني بر اين كه كار «حواس» تنها توليد تصور كردن و كار «فاهمه» تنها حكمكردن (و تصديق كردن و نسبتدادن آن تصورات را بهم) ميباشد، گفتاري بياساس است، زيرا «حس» همچنان كه «تصور محسوس» را در فاعل انديشه، ايجاد ميكند «تصديق به وجود آن» را هم در ذهن فاعل انديشه ايجاد ميكند. من با ديدن آب و نوشيدن آن، همچنان كه از طريق حس به تصور آب ميرسم از طريق همين حس موجود آن را هم حس ميكنم و خنكي آن را احساس ميكنم، بر خلاف كسي كه دستش را داخل آن آب نكرده و از آن ننوشيده است كه خنكي آب را احساس نميكند، اما من از طريق لامسه و ذائقه خنكي و طعم آن را احساس و تصديق ميكنم، گر چه پس از اخبار به ديگران آنها هم از طريق اخبار من، از خنكي آب و طعم آن آگاه ميشوند اما آگاه شدن و فهميدن وجود چيزي از طريق غيرحسي، غير از احساس كردن آن است، همچنان كه كسي كه دندانش درد ميكند و گريه و فرياد ميكند، همه اطرافيان ميفهمند كه او احساس درد ميكند و از وجود درد در او آگاه ميشوند، اما آنها مادامي كه دندان خودشان درد نكند احساس درد نميكنند و توضيح اين مطلب در قسمت حسگاني گذشت و فقط يادآوري اين نكته بود كه «كار حس» تنها توليد «تصور حسي» نيست بلكه «توليد تصديق حسي» نيز توسط حس انجام ميگيرد.2ـ اما نكته ديگر اين كه «فاعل احساس درد» چه در تصور حسي و چه در تصديق حسي، همان «فاعل انديشه» است نه خود حس و لذا اين كه كانت گفته: «حس چيزي را تصديق نميكند» بايد در جواب او گفت، «حس» تصور هم نميكند بلكه حس ابزاري است در خدمت «فاعل انديشه»، اين «فاعل انديشه» است كه توسط حس «ميتواند تصور حسي نمايد» همچنان كه ميتواند توسط حس، «تصديق حسي نمايد». فاعل در تمام تصورات و تصديقات حسي و غير حسي همان فاعل انديشه است و حس ابزاري براي توليد تصور و تصديق حسي ميباشد.3ـ مطلب ديگر اين كه: ـ همچنان كه در «قسمت نقد حسگاني كانت» روشن شد ـ توليد تصورات نخستين، اختصاص به حس ندارد بلكه تصور بيواسطه فاعل انديشه از وجود خودش و تصديق بيواسطه فاعل انديشه از وجود خودش نيز، اولين تصور و تصديق غيرحسي انسان نسبت به خودش است.«تصور من از خودم» و «تصديق به وجود خودم»، اولين شناخت بيواسطه و درجه يك من از خودم است و بالعكس تصور من از محسوسات خارجي و تصديق به وجود آنها، توسط حس، شناختي درجه دوم و با واسطه است.(پس گفته كانت كه، «توليد تصورات» تنها از حس است، باطل است.)4ـ اما «تصديقات عقلي»، چنانچه جان لاك در كتاب «تحقيق در فهم بشر» روشن كرد كه انسان به كمك عقلش خود با تأمل و تفكر بر روي اين «تصورات و تصديقات بيواسطه دروني و با واسطه حسي بيروني» به تصورات و تصديقات ديگري ميرسد كه آنها «تصورات و تصديقات عقلي» ميباشند، مثلا انسان به كمك عقلش با مقايسه چند محسوس شخصي خارجي مشابه هم، به تصوري كلي راجع به نوع، صنف و يا جنس آن موجودات پي ميبرد و به مفهومي كلي ميرسد، مثلا با ديدن چند مثلث خارجي و يا مربع خارجي و يا گنجشك و يا گربه، به مفاهيم كلي آنها پي ميبرد و نامي براي مفاهيم كلي ميگذارد تا در محاوره هم، راحت با ديگران مكالمه و مفاهمه كند و يا در بديهيات عقلي، مثل استحاله اجتماع نقيضين و يا قانون عليت نيز ابتدا به كمك عقل موارد جزئي آنها را ادراك ميكند، مثلا اين كه در حالي كه هست، معقول نيست نباشد (آن را به شهود دروني مييابد) يا اين كه هيچكاري را تا اراده نكرده، نميتواند انجام دهد، بعد در يك «شهود عقلي» متوجه ميشود كه اين حكم اختصاص به خودش ندارد و عموميت دارد، چنانچه وقتي يك دايره را با قطرش اندازهگيري ميكند و متوجه ميشود كه محيط آن دايره بيش از سه برابر قطر آن است، در يك «شهود عقلي» متوجه ميشود كه اين حكم اختصاص به دايره مورد آزمايش او ندارد و مربوط به دايره بماهو دايره است، پس حكم كلي است. همچنين در احكام ديگر هم هركجا به موضوع و علت واقعي حكم ميرسد و عقلش آن را تصديق كند، تعميم ميدهد لكن در امور تجربي، تنقيح مناط بسيار مشكل است. همچنين در رياضيات، در مواردي كه تشخيص ميدهد محمول جزئي از موضوع و يا لازم ذاتي و لاينفك موضوع است، به ضرورت گزاره حكم ميكند، مثل اين كه مثلث سه ضلع دارد و يا اين كه مجموع زواياي داخلي مثلث، مساوي با دو قائمه است. در مورد «هستي» هم وقتي متوجه ميشود «تبديل نيستي بدون هر علتي به هستي نامعقول است، به ضرورت قانون عليت حكم ميكند» و… .خلاصه، ما همچنان كه :1) تصورات و تصديقات بيواسطه «شهودي دروني» داريم،2) تصورات و تصديقات با واسطه «حسي بيروني» داريم،3) همچنين تصورات و تصديقات عقلي داريم، كه سرچشمه پيدايش تصورات و تصديقات عقلي همان تأمل و تعقل بر روي «تصورات و تصديقات بيواسطه دروني و با واسطه حسي بيروني» بوده است و نميتوان اين نوع تصورات و تصديقات عقلي را ماقبل تجربي بناميم، زيرا پس از تصورات و تصديقات شهودي بيواسطه و دروني و چه بسا حتي پس از تصورات و تصديقات حسي بيروني به كمك تأمل زياد عقل بدست آمده باشند نه قبل از آنها، پس تا اينجا روشن شد كه ما سه دسته شناخت داريم «شناختهاي بيواسطه دروني» و «شناختهاي با واسطه حسي» و «شناختهاي عقلي».4) لكن شناخت دسته چهارمي هم داريم كه ميتوان آنها را «شناختهاي فطري ماقبل تجربي» ناميد كه من جمله «تصديق فطري حس است به اين كه محسوس حواس ما، موجود در خارج است» و اولين كسي كه متوجه فطريبودن اين شناخت شد، هيوم بود، زيرا بعضي از فلاسفه ارسطويي، علم ما به وجود محسوساتمان را در خارج، علمي استدلالي ميدانستند، به اين صورت كه چون تصورات حسي ما تأثراتي است كه بر اثر عامل خارجي و علت خارجي ايجاد ميشود پس موجوداتي در خارج از ما واقعآ هستند كه بر حواس ما، تأثير ميگذارند لكن اين استدلال ارسطوييان علاوه بر آن كه دوري محال و مصادره بمطلوب است، هيوم پاسخ به آنها داد كه تنها فيلسوفان نيستند كه محسوساتشان را موجود در خارج ميدانند بلكه مردم عوام و حتي كودكان هم كه به وجود محسوساتشان در خارج يقين و علم دارند، بخاطر آگاهي از اين استدلال فيلسوفان ارسطويي نيست بلكه طبيعت و فطرت انسان و حتي حيوانات بر اين است كه، محسوساتشان را موجود در خارج ميدانند. اين بود كه كانت متوجه شد، علم ما به وجود محسوساتمان در خارج، علمي فطري ماقبل تجربي است كه در ذات حواس پنجگانهمان هست و از آنجا نيز متوجه شد كه آنچه ما از طريق حواس پنجگانهمان در خارج مييابيم عوارض و ظواهر آنهاست و آن جوهر مادي را كه در زير اين ظواهر پنهان است، ما از طريق علم فطري ماقبل تجربي ميدانيم.در نتيجه كانت به ماقبل تجربي بودن جوهر و عرض خارجي و مادي متوجه شد كه دكارت هم در «تأملات خود» به آن اشاره كرده بوده، ما هم آن را قبول داريم كه «علم ما به وجود محسوساتمان در خارج» و نيز «علم ما به وجود جوهري مادي در خارج» (كه ظواهر آنها را ما از طريق حواسمان درك ميكنيم) «علمي ماقبل تجربي هستند»، به اين معني كه ذاتي حواس بوده و در نهاد و بنياد حواس ما وجود دارند البته فطري بودن علمي، منافات با حكايت از واقعيت داشتن ندارد. گوسفند گرگ را به طور فطري دشمن خود ميداند و واقعآ هم گرگ دشمن گوسفند است، زنبوران عسل به طور فطري گياهان مفيدشان را ميشناسند و شناختشان هم مطابق با واقع و صحيح است و… .پس يقين به وجود «محسوسات در خارج» و يقين به وجود «جوهر و عرض خارجي»، «علمي ماقبل تجربي» است، زيرا اينها در خارج از درون ما هستند. اگر بطور فطري يعني به كمك فطرت حس به آنها يقين نداشته باشيم، راهي ديگر براي علممان به آنها در خارجمان نيست، اما علم ما به وجود خودمان، به اختيارمان، حالات درونيمان، دوستي و دشمنيمان، اهداف و اغراضمان و…، چون علمي بيواسطه است، نياز به وساطت حسي و استدلال عقل و يا داشتن علمي فطري نيست.پس ما چهار نوع تصديقات داريم :1. «تصديقات بيواسطه دروني» مثل علم من به وجود خودم2 و 3. تصديقات «حسي ماقبل تجربي» و تصديقات «حسي ما بعد تجربي». كه شرح آن در شناخت حس گذشت.4. «تصورات و تصديقات عقلي» مثل استحاله اجتماع نقيضين و قانون عليت و …نه آنطور كه كانت گفته است كه، ما تنها دو نوع شناخت داريم: يكي حسي و ديگري ماقبل تجربي. اشكالات ديگري بر مقولات كانتاولا، اين كه كانت خيالميكرده، تمام مفاهيم مقولي دوازدهگانهاش سرچشمهاي تصديقي دارد، صحيح نيست، زيرا چنانچه ما گفتيم ما از طريق حسي، موضوع محسوس را تصور و از همين طريق حس، وجود آن را تصديق ميكنيم لكن اين تصور و تصديقي كه مستقيمآ از طريق حس انجام گرفته است «تصوري و تصديقي جزئي و شخصي خارجي» است، مثلا گوسفندي يا گنجشكي را كه در خانه ماست اما ديدن اين گوسفند و گنجشك و سپس ديدن افراد ديگري از گوسفندان و گنجشكها موجب ميشود «عقل» از مشتركات گنجشكها «مفهومي كلي» انتزاع كند و احكامي كلي را بر آنها حمل كند، مثلا اين كه گنجشك پرنده است و يا اين كه گوسفند چرنده است، گنجشك جاندار است و غيره.پس «سرچشمه قضاياي جزئي و شخصي حس، همانا مشاهده مستقيم حس است و سرچشمه مفاهيم كلي، انتزاع مفهوم كلي از مصاديق شخصي آنها توسط عقل است و منشأ تصديقات كلي نيز قرار گرفتن همين مفاهيم تصوري كلي در موضوع و محمول آنها ميباشد» يعني تصديقات كلي از تصورات كلي، سرچشمه گرفته است و نيز اين كه «كليت و جزئيت» در ابتدا، مفهوم تصوري است كه به مفهوم تصديقي سرايت كرده است و لذا ميتوان گفت، بعضي از مقولات (به اصطلاح فاهمه كانت) در واقع منشأ اصلي آنها، تصوري است نه تصديقي حتي ميتوان براي قضيه حمليه و حتي قضيه شرطيه و حتي شرطيه منفصله، منشئي تصوري قائل شد كه مفاهيم «جوهر و عرض»، مفهومي تصوري است كه از ديدن مثلا گل و رنگ آن و يا درخت و شكل آن و غيره كه همان «وصف و موصوف» باشد، به دست آمده است نه بالعكس، يعني نه اين كه وصف و موصوف از مفهومي تصديقي يعني قضيّه حمليه گرفته شده باشد، زيرا تصور «وصف و موصوف» از ديدن چيزها و تصور آنها بدست آمده باشد، امري بسيار ساده و عادي براي همه است حتي براي كودكان تا اين كه عكس آن را بگوييم و همچنين است ديدن «توليد چيزها» كه از آنها، مفهوم «علت و معلول» بدست آمده باشد.خلاصه اين كه مقولات كانت، مفاهيمي بعضاً «عقلي» و بعضآ «ماقبل تجربي حسگاني» هستند.و به عبارت ديگر اين كه كانت گفته، «ضرورت» و «كليت»، نميتواند نتيجه استقراي حسي باشد، صحيح است اما اين كه گفته، چون حسي نيستند حتماً ماقبل تجربي هستند، صحيح نيست، زيرا غير استقراي تجربيبودن اعمّ است از آن كه :1) فطري ماقبل تجربي باشند، همچون مفهوم زمان و مكان و يقين ما به وجود خارجي محسوساتمان.2) مفاهيمي «كلي و ضروري عقلي» باشند، مثل «استحاله اجتماع نقيضين» و «قانون عليت».من در كتاب «نقدي بر هيوم» و در كتاب «علم و عقل و دين»، كه تأليف كردهام، نظريه تجربيبودن و يا ماقبل تجربي بودن اين دو قانون را باطل كردم و جان لاك هم در مورد شناخت اوليات، همين را مفصلاً بيان كرده است كه اينها «شناختهاي عقلي»اند كه بعد از «شناختهاي شهودي دروني و حسي بيروني»، از راه تأمل عقلي به دست ميآيند و از آنجا كه «شناختهاي عقلي» هستند، اختصاص به «موجودات محسوس خارجي» ندارند. يعني تناقض در