فاعل مختار و فاعل طبيعى از آنجا كه افعال درونى و بيرونىِ فاعل انديشه بر اساس آگاهى و اختيارش به وجود مي آيد، «فاعل انديشه» را علت آگاه هم مي نامند فهم جان لاك نور آگاهي مقدمه هيوم فاعل مختار و فاعل طبيعى
از آنجا كه افعال درونى و بيرونىِ فاعل انديشه بر اساس آگاهى و اختيارش به وجود مي آيد، «فاعل انديشه» را علت آگاه هم مي نامند زيرا هر معلولى كه از آن به وجود مي آيد به طور آگاهانه و به اختيار خودش به وجود مي آيد. در مقابل، معلولِ علتهاى مادى و طبيعى بدون فهم و اختيار علتهايشان به وسيله آنها به وجود مي آيد.«علتهاى طبيعى مادى» را فاعل مضطر مي نامند زيرا در صدور معلول از خودشان هيچ فهم و اختيارى ندارند. مثلا «آتش» گرما مي بخشد و «منشور» نور را تجزيه مي كند و يك بار هم نمي تواند جلو صدور معلول خود را بگيرد زيرا داراى فهم و اختيار نيست تا در باره صدور معلول از خودش تصميم بگيرد. اما «فاعل انديشه» را «فاعل آگاه و مختار» مي نامند زيرا هر كارى را با آگاهى و اختيار خود ايجاد مي كند. پس علتهاى مادى، فاعل مضطرند ولى «فاعل انديشه» كه علت درونى احساس و اراده به شمار مي رود فاعل آگاه و مختار است و در زمره علل مادى و طبيعى و يا از محسوسات نيست (بلكه نامحسوس است).در اينجا سخن جان لاك را ـ كه در مقدمه نيز بدان اشاره كرديمـ يادآور مي شويم: از بىفكرى است كه تصور كنيم حواس ما به ما نشان نمي دهند مگر اشياء مادى را. هر عمل احساس را كه خوب ملاحظه كنيم از هر دو جهتِ طبيعت يعنى جسمانى و روحانى، عقيده يكسان در ما ايجاد مي كند. زيرا همان طور كه با ديدن و شنيدن الخ مي بينيم كه در خارج از ما يك موجود جسمانى است كه موضوع احساس ما است، با يقين بيشتر، مشاهده مي كنيم كه درون ما يك امر روحانى است كه مي بيند و مي شنود. بايد اذعان كنيم كه اين ن مي تواند عمل يك موجود مادى خشك غير ذى حس باشد و ممكن نيست بدون يك موجود غير مادى حصول يابد.[1] اينك كه روشن شد تصور من از خود به عنوان فاعل انديشه،تصورى از موجود محسوس و مادى نيست، هيوم در ادامه به انكار تصور من از خود مي پردازد آنجا كه مي گويد: ما هيچ تأثّرى از خويشتن نداريم و لذا هيچ انديشهاى هم از خويشتن نداريم.[2]نقد سخن هيوم«تأثير و تأثّر» در باره دو موجود جداى از هم صدق مي كند. مثلا ذهن در برخورد با آنچه خارج از ذهن است از طريق حواس، متأثر مي شود؛ يعنى تأثير آن محسوس خارجى بر اعصاب، علت تأثير بر ذهن است و تصورات ذهنى، معلول تأثير محسوسات خارجى بر حس و ذهن هستند. اما در آگاهى ذهن به خودش، ديگر نيازى به وساطت حواس پنج گانه نيست و ذهن همان خودش است و دو چيز جداى از هم نيستند تا ميانجيگرى حواس پنج گانه لازم باشد و به واسطه آنها نسبت ميان ذهن و خودش برقرار گردد بلكه ذهن، بى واسطه به وجود خودش آگاهى دارد.به عبارت ديگر، در تأثرات حسىِ ذهن از موجودات بيرون از ذهن حتما نياز به واسطهاى به نام اعصاب و حواس است كه از موجودات خارج از ذهن متأثر شود و بر ذهن تأثير بگذارد. در نتيجه، اشياء مادى خارجى علت و اين تصورات حسى، معلول خواهند بود. هميشه وجود علت غير از وجود معلول است يعنى وجود اشياء محسوس خارجى كه از طريق حواس بر ذهن تأثير مي گذارند غير از وجود تصورات حسى در ذهن است كه معلول تأثيرپذيرى از اشياء محسوس خارجى هستند. اما در آگاهى ذهن به خود هرگز ذهن و خودش، دو موجود خارج از هم نيستند تا نياز به تأثير و تأثر ـ يعنى عليت و معلوليت در شناخت ـ باشد بلكه ذهن در آگاهى و علم به خود، هم «عالم به خويش است» و هم «خودش معلومِ خودش است»؛ يعنى عالم و معلوم يكى است. وقتى عالم و معلوم يكى باشد، عليت و معلوليت كه همان «تأثير و تأثر دو چيز خارج از هم» است، معنا ندارد و همين است معناى علم حضورى يا علم شهودى بىواسطه من به ذهن و به وجود خودم كه علمي غير حسى است.در نتيجه بايد اعتراف كرد كه آگاهى منحصر به آگاهى حسى ـ كه مربوط به دو چيز خارج از ذهن و جداى از هم است ـ نيست. آگاهى نفس به خودش هم نوعى از آگاهى است كه آگاهى حسى به شمار نمي آيد. تصور من از خودم با آنكه تصور است اما تصور حسى از يك محسوس خارجى نيست. پس اين گفتار هيوم كه «من هيچ تصور حسى از خودم ندارم» مي تواند گفتارى صادق باشد به اين معنا كه من به ذهن و به وجود خودم هرگز تصور حسى ندارم زيرا «ذهن» محسوسِ خارجىِ من نيست بلكه تصورى از يك موجود نامحسوس است و ذهن به عنوان فاعل انديشه، محسوسات خود را هميشه از طريق حواس و با تصورات حسى، درك مي كند اما خودش موجودى نامحسوس است و خود را بى واسطه درك مي كند. اما مقصود هيوم از اين گفته كه «من هيچ تأثرى از خويشتن خود ندارم»، اگر اين باشد كه من هيچ آگاهى و تصورى از خود (به عنوان فاعل انديشه) ندارم و چون تصورى از خويشتن ندارم نمي توانم از خويشتن خبر دهم كه هستم يا نيستم، گفتارى كاملاً خطا است زيرا هيچ تصديق و اِخبارى بدون تصور موضوع، ممكن نيست. تصديق بلا تصور، محال است. همين كه مي گويم «من از خود، هيچ تصورى ندارم»، مفهوم كلمه من، در اين گفته، تصورى از «من» است (مثل اينكه كسى بگويد من الان خواب هستم كه خود اين سخن دلالت دارد بر اينكه او خواب نيست). كسى كه مي گويد «من هستم»، «من فاعل انديشهام» و يا «من آگاهم»، از خودش به عنوان فاعل انديشه، خبر داده است و ممكن نيست در خبر از يك چيز، تصورى از موضوع نباشد. يعنى من به عنوان فاعل انديشه و خالق تصورات و تصميمات، حتما داراى تصورى از خويش هستم و آگاهى و تصورى از خودم دارم كه از وجود خود به عنوان فاعل انديشه و وجود آگاهى درونىام به خود، خبر مي دهم.نتيجه گيرىسخن هيوم آن بود كه: «مبدأ نخستين شناخت، منحصر به تصورات حسى است». و ما در پاسخ هيوم روشن كرديم كه: مبدأ نخستين شناخت، منحصر به تصورات حسى كه خطاپذيرند نيست بلكه مقارن تصورات حسى از محسوس بيرونى (و حتى مقدم بر آن)، تصور بىواسطه من از خودم به عنوان «خالق تصورات و تصميمات»، وجود دارد كه تصورى از يك موجود نامحسوس است. اما تصورات عقلى پس از اين دو مبدأ نخستين تصورات، به وجود مي آيند و تصورات عقلى از تصورات نخستين نيستند.
سيد محمد رضا علوي سرشكي
[1]- تحقيق در فهم بشر، كتاب دوم، فصل 23، بند 15. [2]- تاريخ فلسفه غرب، ج 2، فصل هيوم، ص 908.