Home / مطلب / نقد فلاسفه / نقدي بر نيجه

نقدي بر نيجه

نقدي بر نيجه فريدريش ويلهلم نيچه: روحاني‌زاده‌اي است كه در پانزدهم اكتبر 1844 م در روكن نزديكي لايپزيك زاده شد.
وي پس از دوران تحصيلات ابتدائي و
مادرش علاقمند بود كه او نيز مانند پدرش، روحاني شود يعني كشيش شود، اما علاقه او به «ادبيات» و «تاريخ باستان» بود و علاقه شديدي نيز به موسيقي داشت و از همين جهت بود كه علاقمند و شيفته موسيقي‌دان معروف ريشارد واگنر شد.
نقدي بر نيجه سيد محمدرضا علوي سرشكي نيجه زرتشت را مينوشت (5-1884)، در آن، دوران طوفاني پركاري و آفرينندگي، طرح أثر اصلي او، كه در آن ميخواست تمامي فلسفهاش را شرح كند، به ذهناش گذشت. اين اثر بعدها، نام خواست قدرت بخود گرفت و عنوان فرعي آن را كوشش براي باژگون كردن همه ارزشها، قرارداد.
فراسوي نيك و بد، از نظر هنر نويسندگي، پختهترين و اساسيترين أثر نشري نيچه است.
نيچه، در يادداشتي، فراسوي نيك و بد را كتابي براي روشنگري مهمترين مفاهيم زرتشت، ميشمرد.
– او خود درباره فراسوي نيك و بد، چنين مينويسد: پس از آنكه بخش آري-گوئي وظيفه من، بپايان رسيد، يعني بخش زرتشت، نوبت به بخش نه-گوئي فرا رسيده بود [يعني] باژگون كردن ارزشهاي تاكنوني ما، جنگ بزرگ… اين كار شامل جست و جوي آهسته در پي كساني بود كه با من مربوطند… آناني كه دستهاشان را براي ويرانگري به من، ميدهند.
(سپس در باز نمودن فراسوي نيك و
بد ميگويد:) اين كتاب در اساس، نقد مدرنيت[1] است كه از علوم مدرن، هنرهاي مدرن، از جمله سياست مدرن در نميگذرد.
– هيچ شكي نيست در اينكه نيچه قلمي قهّار، شيوا، پر جاذبه و بينظير داشت و بالاخص آنكه با طنز همراه بود كه خود اين طنز شيريني گفتار او را دوچندان ميكند.
اما محتواي نوشتههاي او، چيزي نميتوانست باشد بجز بازتاب تفكرات و عقائد و بعضاً سؤالات و شكوك گرفته شده از محيطاش كه در قرن قبل يعني قرن هيجدهم توسط روشنفكران فرانسه و بعضي از نويسندگان انگليسي مثل داروين و هيوم و كانت آلماني و غيره ايجاد شده بود و ميان جوانان آنزمان، شايع شده بود و بالاخص نويسندگان بعدي همچون شوپنهاور بدبين و بيخدا و… كه جاذبه تفكرات شوينهاور و بيخدائي و نظريه انتخاب طبيعي داروين شايد از همه بيشتر در او موثر بود.
نيچه كه از نويسندگان پرمطالعه بود در ابتداء مطالعاتاش، گرايش به پوزيتيويسم و نفعگرايان داشت كه تنها شناخت معتبر را شناخت حسي ميدانست اما با گذشت زمان وقتي متوجه ضعف شناخت حسي و ناتواني آن، در شناخت انسان گرديد، (تحت تاثير تفكرات زمان و ناتواني فلسفههاي زماناش در توجيه فلسفه علم و فلسفه ارزشها)، همه چيز نزد او زير سؤال رفت (يعني متوجه شد كه شناخت حسي حسگرايان درباره انكار منظومه شمسي و انكار اتم، خطاء بوده است) واقعاً به شكاكيت بازگشت. حتي بديهيات را هم زير سؤال رفته ديد اما از آنجا كه بدون اعتقاد به بديهيات، زندگي را ناممكن مييافت به ديدگاه افسانه هاي مفيد،

[1]. Kritik der Moderniät.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *