عقل محض و كانت پرسشگري گويا تنها تفاوت جوهري انسان با ديگر انواع است.پرسش از آنچه طبيعت نام گرفته و همچنين پرسش از خود به عنوان عاملي در مقابل اين طبيعت فراخ.داستان شكل گيري اين پرسش و پاسخ هاي اوليه به آن از دير زماني است كه جدلهايي تند و كم اثر را با خود همراه كرده است.
پرسشگري گويا تنها تفاوت جوهري انسان با ديگر انواع است.پرسش از آنچه طبيعت نام گرفته و همچنين پرسش از خود به عنوان عاملي در مقابل اين طبيعت فراخ.داستان شكل گيري اين پرسش و پاسخ هاي اوليه به آن از دير زماني است كه جدلهايي تند و كم اثر را با خود همراه كرده است.آيا اين يونانيان بودند كه اول بار به اين دستاورد راه يافتند و يا همسايگان شرقي همچون بابل و مصر در اين راه گوي ربوده بودند؟ فارق از اين چنين بحث ها آنچه مورد پذيرش جمع زيادي از پژوهشگران قرار گرفته اين است كه بشر در آغاز حركت خود به سمت روشنايي ، دستاوردي بانام تعقل را برساخته و همچون مشعلي در برابر خويش مسير تنگ و تاريك حيات را كاويد.اين جستجو در كونيگسبرگ (konigsberg)به سال 1724 با تولد امانوئل كانت به بالاترين حد خود رسيد.دعاوي روش شناسيك دكارت و بيكن در كنار امتداد آن در آراء اسپينوزا و لايپنيتس و همچنين تجربه گرايي انگليسي جهان را به سمت تولدي تازه سوق مي داد.دكارت با رد كردن آنچه همانگويه هاي منطق صوري مي خواند،درسدد برامد دستگاهي بديهي و بي نقص بسازد تا با به كارگيري آن بتوان بر هر شكي فائق شد و تمامي دانش را در راه كشف ناشناخته ها به كار بست.من مي انديشم پس هستم وي نه تنها بر وجود انديشنده ي انسان تاكيد داشت بلكه به وي اين امكان را ميداد تا با اتكا به آن بر جهان مكانيستي شكلها و برخورد ها مسلط شود.دستاورد فلسفه ي دكارت اگرچه به علم اين امكان را بخشيد تا از توهمات اسطوره اي رها شود اما خود مشكلي بزرگتر حاصل آورد.جدايي من و جهان و يا با سخني ديگر سوژه و اوبژه.مالبرانش و اصحاب اصالت موقعي در سدد برامدند اين نقص را برطرف سازند اما اين ممكن نشد.اسپينوزا جواهر دوگانه ي دكارت را به يك جوهر مجبور به تحرك فرا برد و لايپنيتز جوهر را به بي نهايت نقطه با بي نهايت امكان فرو كاست.در سوي مقابل جريان آمپريستي در انگلستان فاهمه را به دريافتهاي حسي بيروني تقليل دادند و عليت را حاصل عادت ذاتي سري كردن رويداد ها در حافظه تفسير كردند.اما آنچه مورد توافق همه قرار داشت اين بود كه مني بايد باشد.اگر چه برخلاف ديدگاه دكارت اين من به هيچ وجه بديهي نبود و حتي در قرائت هيوم چيزي جز يك جسم منفعل تفسير نمي شد. از ديگر توافقات ، پزيرش ناكارامدي منطق صوري در حل و فصل مشكلات معرفتي بشر بود.همگام با اين حركت جهانشناسي علمي از گاليله به نيوتن رسيد. فيزيك بي نقص نيوتن انگار مي توانست تمامي مشكلات را حل كند.اما اشكالات هيوم به منشا تجربه و عدم قطعيت حاصل از آن اين كستره ي تازه بنياد را تحديد مي كرد. بنابر اين كانت جوان كه شيفته ي فيزيك و از شاگردان مكتب لايپنيتز بود مي بايست اين دو مشكل را حل كند.از يك سو ناچار دوآليسم دكارت را و از ديگر سو يافتن ستوني مستحكم براي علم و تجربه. 57 سال گذشت تا كانت به راه حلي بزرگ و تاريخ ساز رسيد.عقل محض.انگار جستجوي تعقل براي يافتن خويش سر انجام انجامي نويد بخش با نام منطق استعلايي و من استعلايي را ارمغان آورد.
نقد عقل محض كه اولين نقد از سه گانه ي نقد هاي كانت بود در سال 1781 به طبع رسيد. اثر چند هدف داشت اول آنكه ساختمان تجربه و امكان آن را بيان نمايد دوم اينكه پاسخ اين پرسش را بدهد كه آيا اصلا متافيزيك يك علم است ؟ بنا براين كتاب ابتدا شهودات محض را وا كاوي مي كرد سپس نشان مي داد امكان شناخت چگونه است و سر انجام وارد ديالكتيك با متافيزيك مي شد. اما ابتدا مي بايست علت تخصيص نقد را در عنوان اثر برسي كنيم. كانت مدعي بود در ديدگاه هاي فلسفي پيشين هر آنچه بيان مي گردد دچار دگماتيسم است.به عبارتي ديگر پيشينيان بدون واكاوي و تحليل مطالب خود آنهارا بديهي و عاري از خطا مي پندارند حال آنكه از پاسخ گويي به سوالات كه از نظام خودشان بر مي آيد سرباز ميزنند.بدين سان قاعده ي نقادي بدين معنا خواهد بود كه هر نظام فلسفي ناچار بايد در برابر خود مسئول باشد و مدام خود را بيازمايد.اين چنين نظامي را مي توان فلسفه ي نقادي ناميد.كانت در ابتدا به سراغ پاسخ گويي به اين سوال مي رود كه آيا مي توان تجربه را تجربه كرد؟ به عبارتي ديگر اگر مدعي بگويد هر آنچه ما دريافت مي كنيم حاصل تجربيات حسي ما در برخورد با محسوسات است آيا مي تواند پاسخ دهد كه ما اصلا چگونه نسبت به تجربه كردن خويش آگاه هستيم؟
كانت پاسخ مي دهد تنها زماني مي توان از تجربه سخن راند كه امكان چنين عملي به صورت پيشيني در قوه ي حس موجود باشد.اگر به توان اين گفته را ثابت كرد آنگاه مي توان تجربه كردن را ممكن دانست.كانت اين قواعد پيشيني را در دو شرط زمان و مكان جمع ميكند. آنچه بر حواس ما عارض مي شود ماده ي تجربه و صورتهاي پيشيني حواس شكل دهنده به اين ماده هستند.ما اعيان خارجي را تنها در مكان بودنشان درك مي كنيم.بنابر اين صورت مكان در هر تجربه ايي موجود حسمان است.از سوي ديگر نسبت هاي دروني خويش را در زمانيتشان ادراك مي كنيم.آن گاهي كه حس مي كنيم دچار انفعالي گشته ايم.در عين حال اعيان بيروني نيز در همان حال كه واقع مكاني اند ،زمان دار نيز هستند.شهود محض يا همام امكان تجربه ي حسي تنها از اين دو طريق ممكن مي شوند.پس پيش از اينكه اصلا تفكر آغاز شود ما حسياتمان را در اين دو قالب در مي يابيم.اگر از كانت بپرسيم كه اين امكانات فطريند يا نه؟ مي گويد اين امكان پيشيني است يعني عارضي و يا اكتسابي نيست بلكه هست از آن جهت كه هست.به عبارت ديگر ساختار حسيات اينگونه پديد آمده يا ساخته شده اند.
بدينسان كانت با بيان ساختمان حسيات تجربه كردن جهان را ممكن مي سازد.منظور اين نيست كه تا پيش از او آدمي جهان را تجربه نمي كرده است بلكه قاعده ي كانتي تناقضات مطروحه از طرف هيوم را بر طرف مي سازد.اين مقدمه قاعده ي ديگري را نمايان مي سازد كه مي توان آن را پاسخ به پرسش آيا جهان طبيعي در بيرون از ذهن ما موجود است ؟ دانست.كانت با آوردن مفهوم شهود محض در واقع عيان مي دارد تنها در صورتي مي توان داراي تجربه ي حسي بود كه جهان محسوسات وجود داشته باشد.ابتدا از جانب اشياء ماده ي احساس صادر مي گردد و همزمان در مدار زماني_مكاني در قوه ي احساس در يافت مي گردد.بدين ترتيب اگر جهان محسوس وجود نداشت اگر چه امكان تجربه براي احساس بر قرار بود اما احساس چه چيز را مي خواست تجربه كند؟ در اين بين كانت از لفظ پديدار استفاده مي نمايد و انسان را موجودي درون جهاني مي خواند.اما اگر هر آنچه ماده ي تجربه است تنها به صورت پديداري ادراك شود آيا در فراسوي آن ذاتي مادي اما ناشناخته واقع است؟ موضع كانت چندان ثابت نيست گاهي نومن يا وجود في نفسه را تنها يك نتيجه ي منطقي مي شمرد گاهي آنرا اصلا لحاظ نمي كند وگاهي به تاكيد امكان دستيافتن به شناخت در باره ي شئ في نفسه را نا ممكن مي داند.اين موضوع تا حدودي مشكل سابق الذكر را ( جدايي سوژه/اوبژه ) تمديد مي كند.در هر حال كانت دست از پديده شناسي خود بر نمي دارد.علت را بايد در شرايط پيشيني تجربه و بديهي دانستن آن جستجو نمود.تا اينجا وجود جهان و امكان تجربه ي آن ممكن گرديده است.حال بايد ديد فهم ما از اين تجربه ها چگونه صورت مي پذيرد.كانت در اين جا نيز دست به نو آوري ميزند و عمل فهم را از گونه ي تركيبي پيشيني قلمداد مي كند.ما دو گونه صورت براي صادق نشان دادن گزاره ها استفاده مي كنيم. تحليلي و تركيبي.اولي بدان معناست كه آنچه در محمول هست عينن و شامل موضوع است.مثلا مي گوييم الف ب است اگر ب الف باشد يا همه ي شوهران مردند.در اين صورت گزاره ي ما نوعي اينهماني است و در صورت صدق بديهي و ضروري است. در گونه ي دوم يعني تركيبي ما محمول را در موضوع مندرج نمي بينيم.مانند تمامي اعضاي فلان قبيله كوتاه قدند.مفهوم كوتاهي و بلندي در مفهوم عضويت مندرج نيست.حال آنچه تركيبي است پسيني است زيرا تنها با تجربه مي توان آنرا تصديق نمود.در عوض هر آنچه تحليلي است پيشيني است زيرا تنها در صورت تناقض باطل است. اما كانت مدعي مي شود ما احكام تركيبي پيشيني نيز داريم.يعني اگرچه از نوع همانگويه نيست اما ضروري و قطعي است.به عبارت ديگر كانت معتقد است در عمل فهم ما مفاهيم پيشيني فاهمه را با شهودات محض تركيب مي كنيم. بنابراين قوه ي فاهمه ما داراي مقولاتي بديهي و ضروري است كه از طريق تركيب با ادراكات حسيمان به تفهم مي انجامد. منظور از مقولات پيشيني آن مفاهيم يا صور تفكر است كه امور تجربي را تنها در زيل آن مي توان فهميد.اين مقولات در يك جدول 12 تايي و در ذيل 4 دسته بندي كلي بيان ميشود.كه شامل 1-كميت 2-كيفيت 3-نسبت 4-جهت مي باشد.
حال مي بايست كانت بيان نمايد كه چگونه شهود هاي حسي متكثر با اين مقولات تركيب مي گردند.در اينجا پاي قوه ي ديگري به جريان باز مي شود و آن قوه ي تخيل است.اين قوه همانند شاكله اي عمل مي كند پيشيني كه دو سوي داستان را به هم متصل مي كند.شاكله ها معمولا فرض هايي استعلايي هستند كه تنها حاصل اگاهي استعلايي((من)) از عمل فهم مي باشند.بنابراين ابتدا مي بايست تمامي عمل تركيب در يك آگاهي ادراكي محض قرار گيرد و سپس از طريق شاكله ها انطباق شهود و فهم اتفاق افتد.در اينجا بار ديگر من مي انديشم ظاهر مي شود.با اين تفاوت كه اين من بدنبال اثبات بديهي خود از حيث وجودي نيست.اگر تصوري از اعيان وجود دارد مي بايست مني داراي اين تصورات باشد كه داراي قوه ي فاهمه و دستگاه حسي باشد.در غير اين صورت ممكن است تصوري در من باشد كه نتوانم آنرا بينديشم آنگاه اين تصور در واقع هيچ خواهد بود.اصل خود آگاهي (self-consciousness ) پيش شرط تفكر است. با اين حال من كانتي داراي فهم پيشين از خود نيست.يعني تنها زماني كه در برابر اعيان قرار مي گيرد مي داند كه تصورات حاصله از آن اوست.اين در حالي است كه من دكارتي پيشا تجربي است.اتصالات برقرار مي شود.ما ابتدا حس مي كنيم و همزمان از طريق درك ((من حس مي كنم)) و مقولات پيشيني فاهمه فهم را مي آغازيم.با اين حال كانت براي فاهمه اصولي پيشيني تايين مي كند كه به گفته ي خود او ((جدول مقولات راهنماي طبيعي به جدول اصول است،زيرا اصول چيزي جز قواعدي براي استفاده ي عيني از مقولات نيست)). بدين سان ما براي استفاده از مقولا در تجربه ي حسيمان جدولي از اصول نيز داريم كه پيشيني است اما بدون تجربه بي فايده است.براي مثال در برابر مقوله ي كيفيت اصل انتظارات تجربي قرار دارد كه به معناي اين است كه تمامي امور واقع داراي مقدار شدت يا به عبارتي مراتب و درجات هستند.فايده ي اين اصول اين است كه ما مي توانيم نسبت به تجربيات بعديمان پيشبيني كنيم.البته نمي توانيم كيفيت يا زمان آن را پيشبيني كنيم اما مي توانيم بدانيم كه هر آنچه در آينده نيز تجربه مي كنيم داراي امتداد،اندازه و در نهايت علتي خواهند بود.بدينسان اصل عليت نيز اثبات مي گردد و عالم مي تواند به آنچه بهعنوان قاعده كشف مي كند باديدي مطمئن بنگرد.در پارهي دوم نقد اول كانت سوال آيا متافيزيك يك علم است را به مداقه مي نشيند.در اتدا مي بايست گفته شود آنچه موجب تعقل در باب اعيان مي گردد وجود آنهاست كه از طريق شهود محض تجربه مي شود.اما آنچه متعلق متافيزيك است يك عين نيست بلكه تنها از طريق عقل مي بايست در يافت شود پس نا چار بايد داراي شهود عقلي باشيم.كانت مطلقا امكان شهود عقلي را رد مي كند.زيرا آنچه در شرايط امكان تجربي موجود است بر متعلقات مابعدالطبيعي ناممكن و محال است بنابراين ما چگونه مي توانيم از آن داراي شهود باشيم.وظيفه ي عقل اين است كه از جابهجايي يا انتقال شهود تجربي به آنچه متافيزيكي است جلوگيري كند.پس كانت متافيزيك را علم نمي داند زيرا شرايط تفكر در برابرش ممكن نيست و يك سوي معادله ناقص مي ماند.با اين حال وي به 4 جدل ممكن كه در سدد است امكان وجود خدا را اثبات كند مي پردازد و تمامي را در يك جدل خلاصه مي كند و در نهايت آنرا رد مي نمايد.البته نبايد كانت را به كفر متهم نمود بلكه وي مي كوشد بگويد امكان اثبات خدا وند به عنوان يك دستگاه تعقلي محال است در حالي كه مي توان بدان ايمان داشت.در اينجا به دو جدل مي پردازيم.
جدل اول مي گويد نفس يك جوهر است، دكارت با اين فرض به جوهري بسيط و كامل اشاره مي كند.اما كانت معتقد است من انديشنده تنها زماني كه در برابر شهود تجربي قرار گيرد داراي محتوي است،پس در حدودي كه از تجربه خبري نيست اصلا خالي از معناست. اگرچه شرط فهم همين من است اما در شرايط عاري از تجربه اين من قادر نيست هيچ وجودي را كشف و اثبات نمايد آنهم تنها از آن جهت كه خود را در مي يابد.در جدل دوم تلاش مي شود كه از تفكر در من مي انديشم وحدتي ادراك شود و وجود اين وحدت بر يك فاعل بسيط دلالت كند.بار ديگر كانت ياد آوري مي كند كه اين تصور از وحدت تحليلي است پس نمي توان از آن به عيني بسيط دست يافت.
بدين سان كانت مدعي مي گردد تنها آنچيزي متعلق تفكر سازمان مند قرار مي گيرد كه داراي حيث شهودي تجربي باشد و ديگر گزاره هاي تحليلي را نمي توان به عنوان قاعده اي علمي اما مستقل از تجربه مورد تفكر قرار داد مگر از طريق خطا هاي منطقي.
نقد اول كانت بناي در حال شكل گيري مدرنيته را بر پايه هايي مستحكم قرار داد.وي نتنها مجادلات من به عنوان جوهري غير جسماني را رد نمود بلكه توانست به مجادلات جوهر جسم/جوهر عين نيز خاتمه دهد.و در نهايت تفكر را عملي تركيبي و پيش رونده معرفي نمود.در واقع انسان از كانت به بعد مجهز به عقلي دقيق و خود بسنده شد كه مي توانست مدام به سنجشش بكشد و اصلاحش كند.بي شك تلاش انسان در كونيگسبرگ به ثمر نشست. روشنگري از اين پس در پرتو فلسفه ي نقادي مي توانست هر تاريكي را روشن كند.با اين حال اين پايان تلاش بشر و ايستار نهايي وي نيست دو قرن بعد سوژه ي دكارتي-كانتي جنگي را رهبري نمود كه جز ويراني هيچ به ارمغان نياورد. با اين حال تلاش كانت شايد پس از افلاطون و ارسطو سترگ ترين عمل در راه انچه حقيقت است بود.