خداشناسى كانت «قانون عليت» بمعنى «عليت جبرى طبيعى و فيزيكى» است كه ميان دوپديده محسوس مادى مىباشد و استفاده از «قانون عليت» درباره »موجودات فى نفسه خارجى»، قطع نظر از احساس ما و نيز استفاده از»قانون عليت» درباره «موجودات نامحسوس» مثل موجود انديشنده و يا خدا، جايز نيست. همچنانكه مفهوم «ضرورت» نيز مربوط به «ضرورت عليت در پديدههاى محسوس» است و استفاده از مفهوم «ضرورت» درباره «خدا«، جايز نيست. نقدى بر: «فلسفه كانت« در تئورى شناخت و مابعدالطبيعه علوى سرشكى نظريات كانت، نظريات فلسفي، روش شناسي، فلسفه، مقالات فلسفي، تئورى شناخت و مابعدالطبيعه، علوي سرشكي، : شناختهاى متعالى ، جدليات، روحشناسى كانت، جهانشناسى كانت، خداشناسى كانت، خداشناسى كانتپيشفرضهاى خداشناسى كانت:1ـ تنها مفاهيمى كه با واقعيت همراه است مفاهيم نخستين حساند.2ـ مفاهيم «وجود، ضرورت، عليت» از مفاهيمى است كه تنها بر محسوس خارجى قابل اطلاق است و استعمال اين مفاهيم در غير محسوسات و غير تصورات حسى، جايز نيست در نتيجه استفاده از اينمفاهيم است بدون داشتن محتواى حسى يعنى بىمحتوى است يعنى استفاده از اين مفاهيم درباره مفهوم «نفس» و مفهوم «خدا» كه تصورات حسى نيستند، صحيح نيست.3ـ «قانون عليت» بمعنى «عليت جبرى طبيعى و فيزيكى» است كه ميان دوپديده محسوس مادى مىباشد و استفاده از «قانون عليت» درباره »موجودات فى نفسه خارجى»، قطع نظر از احساس ما و نيز استفاده از»قانون عليت» درباره «موجودات نامحسوس» مثل موجود انديشنده و يا خدا، جايز نيست. همچنانكه مفهوم «ضرورت» نيز مربوط به «ضرورت عليت در پديدههاى محسوس» است و استفاده از مفهوم «ضرورت» درباره «خدا«، جايز نيست.4ـ مفهوم «جوهر انديشنده» و مفهوم «خدا» چون نزد كانت گرفته شده از تصورات حسى نيست پس مفهومى واقعى نيست در نتيجه از توهمات بىمحتواى عقل است.اما كانت در مبحث الهيّات، «كتاب سنجش خرد ناب» چندين اشتباهبزرگ دارد من جمله بدين قرار:1ـ يكى اين كه مهمتر است همان خلط ميان مفهوم «واجب الوجود» ومفهوم «وجود برين يعنى خداوند» است.2ـ و ديگرى توهم انحصار «عليت» در علّيت «معّدات طبيعى»، است آنهم در «عليت طبيعى فيزيكى» كه حتى نزد كانت در «كتاب تمهيدات« اين عليت طبيعى، «عليت پديدارى براى پديدار ديگر» ناميده مىشود و غفلتاش در «كتابسنجشخردناب» از عليت «فاعل مختار» كه به تعبيرخودش در «كتاب تمهيدات» عليت «شيىء فى نفسه» مىباشد.3ـ و نيز عدم توجهاش در «كتاب سنجش خرد ناب» (و توجهاش در كتاب تمهيدات) به «عليت تامه» كه با معلول «همزمان» است نه اينكه زمانا مقدم بر معلول است يعنى كانت در ابتداى تحقيقاتاش كه آنرا با تأليف كتاب سنجش ناب، شروع كرد تصور صحيح و كاملى از «خدا» و »قانون عليت»، نداشت. اما تدريجا شناختاش در پايان كار يعنى در تأليف كتاب تمهيدات، كامل و اصلاح شده است و لذا به شناخت «عليت تامه» و شناخت «فاعل مختار» رسيد و به «اثبات خدا»، نزديك شد. نقد كانت بر برهان وجودى:كانت بر اساس آن پيشفرضهايش كه در مبحث «تصورات» و »تصديقات» و «عقل»، گفته و نقد شد و بر اساس اين تصور غلطاش كه مفهوم واجبالوجود يعنى همان مفهوم خدا است مىنويسد: «اگر من در يك قضيه اين همانى، محمول را رفع كنم و موضوع را نگه دارم، تناقض پديد خواهدآمد. ولى اگر موضوع را همراه محمول يكجا از ميان بردارم ديگر هيچ تناقض ايجاد نخواهد شد.اگر مثلثى را وضع كنيم ولى هم هنگام سه زاويه آنرا رفع كنيم تناقض مىشود اما اگر مثلث را همراهسه زاويه، منكر شوم هيچ تناقض نمىشود درست هم اين امر، درباره مفهوم يك هستومند مطلقاضرورى نيز صدق مىكند. اگر شما بر جا هستى چنين هستومندى را رفع كنيد، آنگاه شما اين شيىء را همراه همه محمولهايش از ميان بر مىداريد. پس ديگر تناقض از كجا زائيده خواهد شد… …. اگر بپذيريد كه هر گزاره وجودى همنهادى) تركيبى) است پس چگونه مىخواهيد حكم كنيد كه محمول وجود، بدون اخشيج رفعنمىشود؟ زيرا اين امتياز (= داشتن ضرورت) فقط متعلق است به گزارههاى (آناكاوانه = تحليلى(توضيح ما درباره خلط كانت، ميان مفهوم «واجبالوجود» و مفهوم «خدا« البته اين اشتباه، اختصاص به كانت ندارد نوع فيلسوفان ارسطوئى و افلاطونى، حتى دكارت، دچار چنين اشتباه بزرگى شدهاند «واجبالوجود» را با «خدا» به يك معنى گرفتهاند و يا خيال كردند كه اثبات «واجبالوجود» يعنى اثبات «خدا» است؛ در حاليكه چنين نيست «واجب الوجود» معنى چيزى است كه »وجودش قائم بخودش است و وجودش همانا عين ذاتاش مىباشد» و بعبارت ديگر «حادث نيست تا وجود را از غير خود گرفته باشد» كه كانت در »برهان حدوث» و در «برهان وجودى» در صدد اثبات واجب الوجود است يعنى اثبات چيزى كه وجودش از خودش است و بعبارت ديگر، قائم بوجود خودش است كه چنين وجودى بقول ارسطو و ارسطوئيان لازمه وجود خارجى اشياء است كه بنظر ما برهان وجودى همان بيان مصداق «قانون عليت» است كه هر چيزى عقلاً يا وجودش از خودش است و يا غير از خودش كه در صورت دوم بايد اين وجود منتهى شود به چيزى كه وجودش را از خودش داشته و دارد و عقلاً محال است «چيزى وجودش قائم بغير خودش باشد اما بالاخره منتهى نشود به چيزى كه وجودش را از خودش داشته باشد» مثلاً مهتاب كه در شب است و روشنى زمين از ماه است و ماه هم اين روشنى را از خودش ندارد بالاخره بايد منتهى شود به خورشيدى كه روشنى را از خودش داشته باشد و منبع توليد نخستين نور در منظومه شمسى است و يا مثالى ديگر، غذائى كه شور است چون از آب شور درست شده همان آب شور هم كه شورى را از خود ندارد (چون در زمين آب شيرين هم وجود دارد) پس بايد در آن آب شور، چيزى باشد مثلاً بنام نمك يا شوره كه شورى را از خود دارد و… . در هر حال وجود چيزى كه هستى و وجود را از خود دارد غيرقابل انكار است گرچه آنچه را ما مشاهده مىكنيم از چيزى ساخته شده است و پديده است كه وجود را از خود ندارد و نداشته است و آنطور كه حتى خود كانت هم بالاخره در تمهيدات بالاخره تصريح مىكند «عليت»، اختصاص به عليت »پديدارى براى پديدار ديگر» ندارد و پديدارها نيز قائم و متكى به موجودات فى نفسهاند و نيز «فاعل مختار» كه «شيئى فى نفسه» است آغاز گر توليد پديدارها است؛ پس طبق «قانون عليتى» كه اعم از علّيت «پديدارى براى پديدارى ديگر» و عليت «شيئى فى نفسه است براى ايجاد پديدار» بالاخره وجود چيزى كه هستى و وجود را از خود دارد نه از غير خود، قابل انكار، نيست چه براى مادهگرا (كه واجب الوجود را خود همين ماده مىداند) و يا خداشناسى كه علاوه بر وجود ماده، به وجود «خداوند فاعل مختارى»، معتقد است كه خالق ماده و يا ناظم تغيرات ماده است. و انكار چنين وجودى به انكار قانون عليت بمعنى صحيح و اعماش بر مىگردد و نيز به انكار وجود خارجى كه غير قابل انكار است لااقل هر كسىراجع به وجود خودش كه هيچكس نمىتواند وجود خودش را انكار كند و يا حتى درباره آن شك نمايد چنانچه دكارت توضيح كافى را درباره آن در »كتاب تأملاتاش» داده است. پس در اثبات «واجب الوجود»، صغراى برهاناش، علم «بوجود واقعى» است كه غيرقابل انكار است و در كبراى آن «قانون عليت» است كه بر خلاف گفت هيوم و كانت، (قانون عليت، قانونى تجربى و يا قانونى فطرى ماقبل تجربى نيست بلكه) «قانونى عقلى» است در نتيجه هم شامل پديدههاى مادى و هم غيرمادى است و نيز در نتيجه غيرقابل انكار است و نتيجه آن، اثبات چيزى است كه وجود را از خود دارد و وجود، عين ذاتاشمىباشد. و گفته كانت (در برهان اثبات واجب الوجود) كه گفته: «مىتوان موضوع را رفع كرد» (كه بنظر كانت موضوع قياس، واجب الوجود يا وجود خدا است اما بنظر صحيح، «موضوع برهان وجودى»، اصل وجود است كه مورد انكارهيچ كس نيست و لااقل براى هر كسى وجود خودش غيرقابل انكار است در نتيجه اصل وجود غيرقابل انكار و غيرقابل رفع است) در بحث برهان وجودى، گفتارى غلط است چون در پاسخ ما به كانت گفتيم كه آن محمولاتى را كه مىتوان با رفع موضوعشان رفع كرد «لوازم ماهيات» هستند همچون اينكه مجموع زواياى داخلى مثلث مساوى با دو قائمه يعنى صد و هشتاد درجه است؛ اما موضوع «در لوازم وجود خارجى» كه خود «وجود خارجى و واقعى» باشد را نمىتوان رفع كرد چون «وجود واقعى و خارجى» را نمىتوان انكار و رفع كرد مگر با انكار وجود خارجى خودش كه براى يك انسان واقعگرا و رئاليست، ممكن نيست «وجود خارجى» را و من جمله «وجود خود» را عقلاً انكار كند.ما گفتيم كه مفهوم «خدا» همان مفهوم «واجب الوجود» نيست بلكه مفهوم خدا، اخص از مفهوم واجب الوجود است و «خدا» يعنى »واجب الوجودى كه داراى علم و اختيار است» و لذا مادّه يعنى الكترون و پروتون كه فاقد شعور و اختيار است معقول نيست خداى فاعل مختار باشد. يعنى اشكال كانت به «برهان وجودى كه ارسطوئيان نقل مىكند» وارد نيست لكن برهان وجودى، همانا برهان اثبات واجب الوجود است نه اثبات خدا و مفهوم «واجب الوجود» اعم از مفهوم خدا است و بمعنى خدا نيست و برهان وجودى به تنهائى، اثبات خدا نمىشود. نقد ما بر گفتار فوق كانت: كه «هر قضيه ضروريهاى قضيهاى تحليلى است»: اما اين گفته كانت كه «هر قضيهاى كه سلب محمول از موضوع به تناقض بانجامد قضيه تحليلى است»، گفتار صحيحى نيست گرچه «در هر قضيه تحليلى، سلب محمول از موضوع به تناقض مىانجامد لكن عكس آن صادق نيست» كه «هر قضيهاى كه سلب محمول از موضوعاش به تناقض بانجامد همجا قضيه تحليلى باشد» همچون قضيه دكارت يعنى قضيه «من هستم» كه بقول دكارت «هر وقت كه انسان درباره آن بانديشيد يا بگويد، قضيهاى صادق است زيرا اگر من نبودم حتى نمىتوانستم آنرا بگويم و يا درباره آن، بانديشيم» با آنكه وجود من عين ماهيت من نيست و لذا من زمانى نبودهام و ممكن است در آيندهام نيست شوم و وجود من، عين ماهيت من نيست كه مطلقاً غيرقابل سلب از ماهيتام باشد لكن «الان كه مىدانم كه هستم» در اين يقين، هيچ شكى ندارم و يا «قضاياى رياضى» با آنكه «يقينى و ضرورى» است (چنانچه ما در مقدمه كتاب شرح داديم) از قضاياى تركيبى است اما از قضاياىتحليلى نيست پس اينكه «هر قضيه ضروريه»، حتمايك«قضيهتحليلى» باشد گفتار غلطى است. همچنانكه «قانون عليت» نيز يك «قضيه ضروريه» است اما «قضيه تحليلى نيست» همچنانكه بقول معروف مىگويند «هر گردوئى گرد است اما هر گردى، گردو نيست» همچنين صحيح است كه «سلب محمول در هر قضيه تحليليهاى به تناقض مىانجامد» اما عكس آن صحيح نيست كه «هر قضيه ضروريه، حتماً قضيه تحليليه باشد».ـ نكته مهمتر اينكه اصلاً يقين بوجود چيزى كه وجود را از خود دارد )واجب الوجود) چه ماده يا خدا، هيچ نيازى باثبات ندارد گرچه اثبات آن هم چنانچه گفتيم بدون اشكال است زيرا وجود چيزى كه وجود را از خود دارد نزد هيچ عاقلى، قابل انكار نيست چه خدا پرست و يا ملحد و مادهگرا كه ماده را موجود فى نفسه و ضرورى الوجود ازلى و ابدى مىداند، و آنچه ميان «مادهگرا» و «خداشناس»، مورد اختلاف است مصداق واجب الوجود است كه آيا مصداق واجبالوجود همان «خدا» است كه داراى علم و اختيار است و يا مصداق واجبالوجود همان «ماده» است .نقد كانت بر»برهان حدوث«برهان حدوث:«كبرى ـ اگر چيزى وجود داشته باشد، پس بايد يك هستومند مطلقا ضرورى، وجود داشته باشد. صغرى ـ حال دست كم من خود وجود، دارم. نتيجه ـ بنابراين يك هستومند مطلقا ضرورى وجوددارد .اشكال كانت بر برهان حدوث:در اينجا «مقدمه صغرى»، گنجانيده يكتجربهاست.و «مقدمه كبرى»، گنجانيده نتيجه قياس برجا هستى امر ضرورى است از يك تجربه عموما. ـ بدينسان اين برهان براستى از تجربه آغاز مىكند و در نتيجه كاملاً «پرتوم، يا هستىشناسانه»، فرا برده نمىشود… . ـ ولى روشن است كه ما در اينجا در پيش، فرض مىكنيم كه مفهوم «هستومندى كه داراى برترينواقعيت است» مفهوم «ضرورت مطلق در بر جا هستى» را كاملاً خرسند مىكند . )خلاصه اينكه، كانت در اين برهان قبول مىكند كه اين برهان واجب الوجود را اثبات مىكند اما قبول نمىكند كه واجب الوجود همان خدا است و بعبارتى ديگر قبول نمىكند كه «واجب الوجود» همان «برترين وجود» و واقعىترين وجود است(نقد و بررسى ما بر «اشكال كانت بر برهان حدوث»:كاملاً از نقل كانت (اين دو برهان هستى شناختى و كيهانشناسى)، معلوم مىشود كه كانت، (در اين دو برهان)، «واجبالوجود» را كه اين دو برهان درصدد اثبات آن هستند با «برترين وجود كه خدا باشد، كه اين دو برهان درصدد اثبات آن نيستند را با هم خلط كرده است. در حاليكه آنطور كه خود «ارسطوئيان»، سازنده آن برهان، تصريح كردهاند هرگز نمىخواهند با اين برهان، خدا را اثبات كنند بلكه تنها مىخواهند با اين برهان، واجب الوجود را اثبات كنند و سپسبا«برهانهاى صفات»، علم و شعور را كه مشخصه خداوند است را اثبات كنند .ـ كه با برهانهاى متكلمين همچون «برهان غايت شناختى و برهان نظم و برهان پيدايش فاعل مختار و برهان پيدايش حيات در جانوران و برهان ايجاد علوم فطرى در جانوران و انسان و غيره»، دلائلى كافى براى اثبات (صفات شعور و اختيار براى واجب الوجودى استكهعلتجهاناست) خدا هست و نيازى به برهان صفات ارسطوئيان نيست (كه برهان صفات ارسطوئيان هم فى نفسه بازى با الفاظ و ناتماماند و اشكال كانت بر آنها وارد است كه ارسطوئيان دارند تنها در بازى تحليلى مفهومى دور خود مىچرخند…. اندر ميان مفهومهاى صرف مىپژوهند كهيك هستومند ضرورى مطلق، كلاً چه خصلتهائى مىبايد داشته باشد ـ… .اما آخرين نكتهاى را كه اينجا بايد متذكر شويم اين است كه خدا آن طور كه ارسطوئيان گفتهاند علت اولى است صحيح نيست كه كانت از طريق سلسله معدات مىخواهد به آن برسد بلكه خدا فوق سلسله علت و معلولهاى جهان و مسلط بر سلسله علل استهمچنانكه«منانديشنده»، اولين تصور خودم نيستم بلكه فوق سلسله تصورات بوده و خالق همه آنها هستم كه در هر لحظه وجود سلسله، متقوم به من است نه اينكه اولين آنها، من باشم همچنين در هر لحظه، وجود مخلوقات متقوم به خدا است چه اولين آنها و چه بقيه سلسله حتى بر فرض اگر جهان بدون اول هم باشد باز در هر لحظه متقوم به خدا است لكن علم جديد، ثابت كرده كه افلاك آغاز زمانى دارند بدون اول نيستند). خلاصه اينكه هم تصور كانت درباره خدا در اينجا (به اينكه خدا علتاولى است و اول سلسله است) غلط است و هم كانت، «برهان وجودى» و »برهان حدوث» را غلط نقل كرده است در نتيجه غلط هم نقد كرده است.نقد كانت بر برهان نظم و «غايتشناسى«نقد كانت بر برهان «گيتى ـ يزدانشناختى» بر پايه همه ملاحظههاى بالا، بىدرنگ دريافت مىشود كه مىتوان پاسخى آسان و قاطع به اين پرسوجو، انتظار داشت.1ـ زيرا تجربهاى كه مىبايستى با يك مينو متناسب باشد، اصلاً چگونه داده تواند شد؛ ـ ويژگى مينو درست در اين است كه هرگز هيچ گونه تجربه با آن تطابق نتوان داشت. ـ مينوىتر افرا زنده يك نخستين هستومند ضرورى و كامل بسنده، چنان بىحد و اندازه، بزرگ است، چنان در اعلى عليين، برتر از هر گونه عنصر تجربى كه همواره مشروط است، قرار دارد كه انسان سرگردان مىماند: زيرا از يك سو، هرگز نمىتوان در تجربه، مايهاى بسنده يافت تا چنين مفهومى را پر كند؛ ـ و از سوى ديگر، اين هميشه در زمينه امر مشروط است كه انسان با كو رمالى پيش مىرود و پيوسته، بيهوده امر نا مشروط را مىجويد، امرى كه هيچ قانون گونهاى همنهاد در آروينى، نمونهاى از آن ياكمترين راهنمايى درباره آن، بر ماعرضهنمىدارد…» تكرار دوباره اينكه واجب الوجود اگر داخل جهان باشد مشمول قوانين تجربى است و اگر خارج از جهان باشد نمىتواند در جهان كارى كند و اينك توجه به نظم حيرتآور جهان مىكند كانت: جهان فعلى، خواه آن را در بيكران مكان، خواه در بخش كردن مكان، دنبال كنيم، ـ نمايشگاهى چنان انداز،ناپذير از بسيارگانى، نظم، هد فمندى و زيبايى در برابر ما مىگشايد كه هد فمندى و زيبايى در برابر ما مىگشايد كه حتى با شناسايىهايى كه فهم ضعيف ما توانستهاستدرباره آن، بيالفنجد، در برابرش حيران مىمانيم: ـ زبان از توصيف اين شمار شگفتىهاى بسيار، عاجز مىماند؛ عددها سراسر، نيروى خود را در اندازهگيرى از دست مىدهند؛ وحتّىانديشههايمانمرزهاىخودرابكلىگممىكند. چنانكه داورى ما درباره كل، به يك حيرت خاموش مىانجامد كه به همين سبب، فصيحتر است. ما همه جا زنجيرهاى مىبينيم از معلولها و علتها، از هدفها و وسيلهها، از قاعده مندى در هستى پذيرفتن يا در درگذشتن؛ و چون هيچ چيز خودبخود به حالتى كه در آن يافت مىشود گام ننهاده است، پس هميشه فراتر و دورتر، به يك شئى ديگر چونانعلتخويشرجوعمىدهد؛ آنگاه درست همين شيئى نيز باز پرس و جوى بعدى را ضرورى مىسازد. چنانكه بدين شيوه، اگر چيزى را فرض نگيريم ـ چيزى در گوهر خويش نخستين و مستقلانه برقرار كه بيرون از اين همه امور تصادفى بى پايان، كيهان را پشتيبانى باشد و همچون علت خاستگاه كيهان، همهنگام دوام آنرا نيز تامين كند، (در اين رابطه با همه شيئىهاى جهان) به چه اندازه بايد انديشيد؛ ما كل گنجانيده جهان را نمىشناسيم و نيز نمىتوانيم چندى آنرا از راه همسنجش با هر آنچه ممكن است، به چه اندازه ارزيابى كنيم. ـ ولى چون از نظر گاه عليت، ما به يك «غائىترين و والاترين هستومند»، نياز داريم، چه چيزى ما را باز مىدارد از آنكه او را همهنگام به لحاظ درجه كمال فراتر از هر گونه امر ممكن ديگر قرار دهيم؛ ـ ما اين كار را به آسانى، و هر چند البته فقط بوسيله گرته ظرفيت يك مفهوم انتزاعى، عملى مىتوانيم ساخت ـ به شرطى كه در او، چونان يك جوهر واحد و يگانه، هر گونه كمال ممكن را متحّد شده، متصور داريم. ـ اين مفهوم: براى طلب خرد ما در صرفهجوئى اصلها، مناسب است؛ ـ در خود تابع هيچ گونه تناقضهايى نيست؛ حتّى براى گسترش كاربرد خرد در درون تجربه، مساعد است، زيرا چنين مينوئى تجربه را به سوى نظم و هدفمندى راه مىنمايد؛ و سرانجام، هرگز به گونهاى قطعى به ضد يك تجربه نيست. اين برهان شايستگى آنرا دارد كه همواره با احترام نام برده شود. اين برهان، كهنترين، روشنترين و براى خرد همگان آدمى، مناسبترين برهان است… . ـ اين برهان شناسايىهاى ما را از طبيعت بوسيله رشته راه نمايى يك يگانگى ويژه كه اصل آن، بيرون از طبيعت است، مىگستراند… .ـ همانا خرد با افكندن نگاهى به شگفتىهاى طبيعت و مِهِستى ساختمان جهان، از بىتصميمى پرانديشگانه خود، گوئى همچون از يك رؤيا، به خود مىآيد، از بزرگ ها به بزرگىها فرا مىرود تا به برترين بزرگى اندر رسد؛ او از امر مشروط به شرط فرا مىشود تا به حدّ آفرينندهاى كه والاتر از همه چيز است و نامشروط است؛ اعتلا يابد. دقت مجدد به نقد كانت بر برهان «گيتى ـ يزداشناختى»:1- واجب الوجود پيشفرض اين برهان است : برهان گيتى ـ يزدا شناختى، بتنهايى هرگز بر جا هستى «برترين هستومند» را ثابت نمىتواند كرد. ـ بعكس برهان گيتى ـ يزداشناختى همواره بايد اينرا به عهده برهان هستى شناختى واگذارد، تا كمبود خود را در ثابت كردن، جبران كند»… .2- اين برهان، حدوث ماده جهان را اثبات نمىكند: كانت: «بر پايه استدلال قياس گيتى ـ يزداشناختى،هدفمندى و همسازى اين همه كارهاى طبيعى، بايد صرفا تصادفى بودن صورت را استوار كند، نهتصادفى بودن ماده را، يعنى نه تصادفى بودن جوهر را در جهان. ـ زيرا براى استوار كردن تصادفى بودن ماده، باز طلب خواهد شد كه بتوان استوار كرد كه شيئىهاى جهان در گوهر خويش بر طبق قانونهاى كلى براى چنين نظم و توافق، نامناسب اند، مگر آنكه حتى به لحاظ جوهر خود، محصول گونهاى برترين فرزانگى باشند. ـ ولى براى ثابت كردن اين امر، دليلهايى لازماند بكلى ديگر سان با دليلهايى كه از آناگوئى، با هنر آدمى، ناشى شوند.3-اين برهان تنها ناظم و معمار اين بر جهان را اثبات مىكند: اين برهان حداكثر مىتواند يك معمار جهان را ثابت كند، كه به وسيله قابليت مصالحى كه با آن عمل مىكند، هميشه بس محدود خواهد بود، ولى نه يك جهان آفرين را كه همه چيز تابع مينوى اوست؛ ـ واين به هيچ روى براى آهنگ بزرگى كه در برابر ديدگان داريم، يعنى يك نخست هستومند كاملاً قدرتمند (=هر و يسپ بنده) رسا نيست»… . نقد ما بر نقدهاى كانت به برهان نظم:ـ نقد كانت بر اين برهان نظم به نقد كانت بر دو برهان قبل يعنى »برهان هستى شناختى» و «برهان حدوث يعنى كيهاشناختى» باز مىگرد چون «آن برهانها را پيشفرض اين برهان مىداند» و چون كانت خيال مىكرد آن برهانها، ناتمام است اين برهان را هم ناتمام مىدانست اما چنانچه گذشت كه ـ برهانهاى «هستىشناختى» و «كيهاشناختى» براى اثبات «واجب الوجود»، غيرقابل نقد است علاوه بر آنكه «واجب الوجود»، بديهى بوده و نيز مورد قبول همه خداشناسان و هم مادىگرايان است ديگر از اين جهت اشكالى به برهان نظم وارد نيست. اما اشكال كانت به برهان نظم باينكه: ـ «حدّاكثر چيزى را كه «برهان نظم و غايتشناسى»، اثبات مىكند اين است كه خدا تعيين كنند صورت و تركيبات ماده است و اوست كه ساختمان جهان را نظم داده و مىدهد و «معمار جهان» است اما اينكهماده هم حادث است و مخلوق و معلول اوست را ثابت نمىكند در حاليكه خداوند يعنى كسيكه هم خالق ماده و هم خالق صورت است پس برهان نظم خدا را اثبات نمىكند»، ـ اين اشكال كانت هم وارد نيست اولاً چون خداشناسان نيز در صفات خدا با اينكه معمار جهان است يا خالق ماده هم هست با هم اختلاف نظر دارند و ارسطوئيان نيز ماده را قديم مىدانند و در عين حال معتقد به خدا هستند در هر حال «اعتقاد بخدا اعم است از اينكه خدا را تنها معمار جهان و خالق صورت ماده بداند يا هم خالق صورت جهان و هم خالق اصل ماده جهان بداند». مهم اين است كه ماده و طبيعت را خود كفا ندانند كانت هم ماده و طبيعت را آنطور كه در كتاب تمهيدات تصريح كرده است خود كفا نمىداند در حاليكه مادى مذهبها، ماده و طبيعت را خود كفا مىدانند و وجود فاعل مختار و نظم در جهان بر ردّ مادهگرا و طبيعتگرا كفايت مىكند و نظم نامحدود جهان و وجود فاعل مختار در جهان بر خالق با شعور و فاعل مختار جهان دلالت كافى دارد علاوه بر آنكه با پيشرفت «علوم تجربى جديد» ثابت شده كه «عقيدهكانت بتبع ارسطوئيان بر قدم جهان و خورشيد و ماه و كره زمين و حيات،عقيدهاى باطل و مردود است» و هر روزه مقدارى از انرژى خورشيد كم مىشود و روزى خورشيد خاموش و حيات در روى زمين پايان مىپذيرد در نتيجه معلوم مىشود كه جهان و خورشيد براى خود عمرى دارد زمانى بوجود آمده و زمانى انرژى مفيد جهان پايان مىپذيرد بنابراين ممكن نيست ماده ازلى باشد اگر ماده ازلى بود مىبايست تا بحال انرژى مفيد آن تمام شده باشد پس جهان از نظر ماده و انرژى، حادث زمانى مىباشد و با نظمى و هماهنگى كه ميان زمان پيدايش ماده و انرژى و همچنين هماهنگى كه «ميان صورت جهان و بدن جانوران و جان فاعل مختاراست» قطعا خالق صورت جهان همان خالق ماده و همان خالق جان فاعل مختار است؛ و با پيشرفت «علوم جديد و فلسفه جديد»، ديگر اين اشكال هم بر برهان نظم و برهان پيدايش حيات و برهان پيدايش فاعل مختار و پيدايش علوم فطرى، وارد نيست. اما اشكالات ديگرى همچون اينكه آيا خدا قادر مطلق است و يا اينكه علم مطلق دارد و يا اينكه داراى صفات عدالت و اصاف اخلاقى هست يا نيست ديگر اشكال به اصل اعتقاد بخدا نيست كه يك خداشناس ماده و طبيعت را خود كفا نمىداند و به وجود شعور و اختيار در خداوند قائل است اما خداشناسان هم در موارد چنين صفاتى با هم اختلاف نظر دارند خصوصا آنكه بعضى از خداشناسان همچون ارسطوئيان و بعضى از يهوديان با آنكه بوجود خداوند معتقدند خداوند را قادر مطلق نمىدانند و فقط خداوند را خالق صادر اول مىدانند. هيچ دليل صحيحى بر تحديد علم و قدرت و كمال او وجود ندارد كه اگر هم داشته باشد بر اصل خداوندى او و نظم آفريناش، هيچ اشكالى وارد نمىكند. اما تكرار كانت، اشكالاتى را كه بر شناخت ماوراءالطبيعه در «مبحثتصورات و تصديقات و مبحث مينوهاى ساختگى عقل و مبحث روحشناسى و جهانشناسى» در اين مبحث بطور تكرارى مطرح كرده است، نياز به تكرار پاسخ ندارد زيرا پاسخ آنها در همان مباحث قبل دادهشده. مثلاً گفته كانت باينكه: «قانون عليت» بر اساس «انحصار عليت به عليت پديدارى» نمىتواند وجود «واجب الوجودى» كه آغازگر پيدايش جهان باشد را اثبات كند زيرا فرض چنين عليتى بنابر انحصار عليت به »عليت طبيعى» (چه حوادث طبيعى را بدون آغاز و يا با آغاز بدانيم) نقضقانون عليت است اما عقل بخاطر مطلقگرائىاش معتقد به علهالعلل و( آغازگر جهان) مىشود و مفهوم علة العلل و آغازگر جهان يك مفهوم خيالى و توهمى عقل است. اما ما در پاسخ كانت گفتيم همان طور كه او هم در «كتاب تمهيدات» گفته است «عليت»، منحصر به «عليت طبيعى» نيست و نوع ديگر عليت كه عليت فاعل مختار باشد هست و آغازگر جهان است و هيچ تناقضى هم بوجود نمىآيد و آغاز زمانى داشتن جهان هم كه با علم روز هم ثابت شده، لازمه قبول عليت «فاعل مختار» است كه «خدا» باشد و وجود چنين فاعل مختار واجبالوجودى يك مينو، نيست چون به تناقض نمىانجامد و باعلم و عقل هم اثبات شده است.كانت: (در كتاب تمهيدات بند پنجاهوسوم):»اگر بنا باشد كه «اختيار»، خصوصّيت بعضى از علتها باشد در مقايسه با پديدارها كه امور حادث اند، مىبايد قوهاى باشد كه آنها را بخودى خود، =)بالطبع) ابتداء كند، بعبارت ديگر، بايد خود عليّت علّت، احتياجى بابتداء نداشته باشد و بالنتيجه به هيچ مبدئى براى وجوب بخشيدن به ابتداى خود، محتاج نباشد«…اگر «علت در پديدار» را از «علت پديداره»» بمعنى شيىء فى نفسه»، تميز دهيم، به آسانىمىتوانيم هر دو قضيه را دوشادوش يكديگر، صادق بدانيم بدين معنى كه:1ـ در عالم محسوسات (به اقتضاى قوانين عادى عليت) به هيچ وجه علّتى پيدا نمىشود كه وجود آن، و جوب مطلق داشته باشد،2ـ و حال آنكه اين عالم با واجب الوجودى كه علت آن، است (اما از سخن ديگر است و به مقتضاىقانونى ديگر) ارتباط دارد؛ ناسازگارى اين دو قضيه، منحصرا ناشى از اين سوءفهم است كه ما آنچه را كه صرفا براى »پديدارها»، معتبر است به «اشياء فى نفسه»، سرايت مىدهيم و بطور كلى اين دو را در يك مفهوم خلط مىكنيم«.كانت (از كتاب تمهيدات در خاتمه و درباره تعيين مرزهاى عقل محض): «عالم محسوسات هيچ نيست مگر سلسلهاى از »پديدارهايى» كه مطابق قوانين كلى با يكديگر ارتباط يافتهاند، و بنابراين، بنفسه ثبوت ندارد، و در واقع، شيئى فى نفسه نيست و لذا ـ بالضروره به امرى كه مبنا و اساس اين پديدارها را در خود دارد راجع مىشود، يعنى حكايت از موجوداتى مىكند كه آنها را نه صرفا به عنوان پديدار، بلكه به عنوان »شيئى فى نفسه» مىتوان شناخت.ـ تنها در شناخت اين (موجودات) است كه عقل مىتواند اميدوار باشد نياز خود را ـ كه همانا رسيدن به كمال و تماميّت، در فرا رفتن از امر مشروط به شرائط آن است ـ برآورده ببيند»… . «در عين حال بدين نكته نيز پى مىبريم كه چگونه تنها فايدهاى كه اين تصورات با اهميت، دارند ايناست كه مرزهاى عقل آدمى را معين مىسازند، ـ تا از يك سو (مراقب باشيم كه) شناخت تجربى را به نحو بىپايان، گسترش ندهيم، چنانكه گوئى همه آنچه بايد شناخت، عالم طبيعت است و بس. ـ و از سوى ديگر، از مرز تجربى فراتر نرويم و سعى نكنيم درباره امور خارج از اين مرز، كه اشياء نفسالامرى هستند، حكمى صادر كنيم. ماندن در داخل اين مرز، تنها در صورتى ممكناست كه حكم خود را صرفا به رابطهاى محدود سازيم كه ميان اين «عالم» با «موجودى برقرار است كه مفهوم آن، خود از هر شناختى كه براى ما در درون اين عالم، قابل حصول باشد، فراتر است». ـ زيرا بدين ترتيب ما هيچ يك از خصوصياتى را كه لازمه تصور متعلقهاى تجربى است به ذات آن »وجود برين» نسبت نخواهيم داد و بالنتيجه از تشبيه مبتلاء به اهل جزم، اجتناب خواهيم كرد و در عوض، اين خصوصيات را به رابطه «اين موجود» با »عالم»، نسبت مىدهيم و خود را تنها در حدّ يك تشبيه تمثيلى، مجاز مىشمريم كه در حقيقت فقط به زبان مربوط مىشود نه به خود شيئى. ـ هنگامى كه مىگوئيم ما ناچاريم به «عالم» چنان نظر كنيم كه گوئى مصنوع يك عقل و اراده اعلى است، در واقع همه حرف من اين است كه: ـ همچنانكه يك ساعت و يك كشتى و يك فوج را بايك ساعت ساز و مهندس كشتى و يك فرمانده، رابطهاى است همانطور نيز ميان «عالممحسوسات«يا هر آنچه مقوم اساس اين مجموعه پديدارها است) «با آن (ذات) ناشناخته»، رابطهاى است. بدينسان، من هر چند آن را چنانكه فى نفسه هست، نمىشناسم، آنرا چنانكه بر من ظاهر مىشود، يعنى به تناسب عالمى كه خود نيز جزئى از آنم، مىشناسم. خلاصه آنچه گذشت از گفتههاى كانت درباره خدا:اينكه كانت در كتاب سنجش خرد ناب، تنها «علت ناقصه» يعنى زمينه (= معدّ) پيدايش معلول را كه در دو زمان متوالى هستند را تنها مصداق «علت و معلول» مىداند در نتيجه وجود مورد كشف از طريق قانون عليت را منحصر به موجودى مىداند كه از طريق اين «علت ناقصه» كه در دو زمانند كشف شود و ضرورت نياز به علت را نيز به ضرورت نياز معلول به چنين علت ناقصهاى، منحصر مىكند و مىخواهد از طريق پيشروى با چنين «علت ناقصهاى»، خدا را كشف كند كه موفق هم نمىشود و به تناقض مىافتد اما در كتاب تمهيداتاش متوجه «علت تامه» مىشود كه »معلول علت تامه»، با «علت تامّه» در يك زمان واحد است بالاخص متوجه عليّت «فاعل مختار» مىشود كه علت، «موجود فى نفسه» است و انتخاب او، زمان پيدايش معلول و اراده بايجاد آن را تعيين مىكند نه حادثهاى فيزيكى قبل از آن معلول، در نتيجه تمام آن تناقضاتى را كه كانت در كتاب سنجش خرد ناب گرفتارش بود حل مىشود همچنانكه كانت، متوجه بطلان مكتب مادهگرائى و طبيعتگرائى مىشود. كانت گرچه فلسفه شناخت مابعدالطبيعهاش با تأليف كتاب سنجش خرد ناب، شروع كرد اما آنرا با تأليف كتاب ديگرش يعنى كتاب تمهيداتاش به پايان رساند.