روح شناسى كانت مفهوم هاى «جوهر، وحدت، عليت و وجود» از مفاهيم مقولى ماقبل تجربى فاهمه، (و صورتهائى براى تشكيل تصديقات حسى) هستند كه تنها بر «تصورات حسى» كه آن را از حسگانى مىگيرند قابل استفاده بوده و تنها در مورد محسوسات خارجى مىتوانند تصديقات واقعى را تشكيل مى دهند. نقدى بر: «فلسفه كانت«در تئورى شناخت و مابعدالطبيعه علوى سرشكى نظريات كانت، نظريات فلسفي، روش شناسي، فلسفه، مقالات فلسفي، تئورى شناخت و مابعدالطبيعه، علوي سرشكي، : شناختهاى متعالى، جدليات، روحشناسى كانت، جهان شناسى كانت، خداشناسى كانت، استدلالها و نقدهاى كانت بر:
1ـ روحشناسى 2ـ جهان شناسى 3ـ خداشناسى روح شناسى كانت:
پيشفرضهاى «روحشناسى كانت»:همان «اصول و پيشفرض هائى» است كه كانت در قسمتهاى اول و دوم و سوم (كتاب سنجش خرد ناباش) در صدد اثبات آنها است يعنى در قسمت حسگانى قسمت فاهمه و مقولات و در قسمت عقل و مينوهاى عقلى: مثلاً: اصول كانت در «قسمت حسگانى» اينكه:1-يكى درصدد اثبات اين اصل است كه از قواى شناختى ما «تنها حسگانى با واقعيات در تماس است» و تنها «حواس»، توليد كننده ى »تصورات نخستين» هستند.2-اصل دوم اينكه حسگانى، «ماده حس» را از خارج مىگيرد ولى »صورت حس» را كه صورت «زمان» و «مكان» است در درون خود به طور فطرى دارد با اين تفاوت كه در «حس بيرونى و حس درونى» اينكه:الف: «صورت حس بيرونى» تنها، «مكان» است كه در آن، جوهر پايدار مىتواند باشد.ب: صورت حس درونى (= شناخت خود) تنها زمان است كه در آن جوهر پايدار نمىتواند باشد.3 – اصل سوم اينكه ما از «موجودات فى نفسه» هيچگونه شناختى نداريم.اما در «قسمت فاهمه»: در قسمت فاهمه كانت درصدد اثبات اين استكه:1ـ مفهومهاى «جوهر، وحدت، عليت و وجود» از مفاهيم مقولى ماقبل تجربى فاهمه، (و صورتهائى براى تشكيل تصديقات حسى) هستند كه تنها بر «تصورات حسى» كه آن را از حسگانى مىگيرند قابل استفاده بوده و تنها در مورد محسوسات خارجى مىتوانند تصديقات واقعى را تشكيل مىدهند.2ـ «تصورات موضوعات» و «تصورات محمولات» در من انديشنده، »وحدت آگاهى» پيدا مىكند و به تصديقات، تبديل مىشود و شرط پيدايش تصديقات همين «وحدت، آگاهى» در «خود اندر يافت» و «من انديشنده» است».3ـ «انديشيدن واقعى» كه مفيد آگاهى جديد است تنها همين انديشيدن درباره «تصديقات حسّى» از طريق تصورات آمده از حسگانى و مقولات فاهمه و ايجاد وحدت (ميان تصوّرات موضوع و محمول در خود اندريافت) است و انديشيدن در غير «تصورات حسى»، اصلاً انديشيدن نيست و مفيد هيچ آگاهى واقعى نمىباشد (بنابراين انديشيدن درباره وجود »من انديشنده»، انديشيدن نيست زيرا آنها، انديشيدن درباره تصور حسى و محسوس خارجى نيست).اما در «قسمت عقل»: كانت در قسمت نيروى عاقله تنها به دفع اين شبهه مقدر مىپردازد كه اگر تنها مخزن و معدن تصورات، حسگانى است پس تصور خدا و جهان و نفس انديشنده (به معنى روح) چيست؟ كانت در پاسخ مىگويد مفهوم «خدا» و «نفس»، همه، توهمات عقل مطلقگرا است كه «عقل»، مىخواهد از هر مشروطى، مطلق بسازد يعنى 1ـ از مفاهيم مقولى «علت و معلول» كه پيامد حادثهاى پس از حادثه ديگر است علتى بسازد كه ديگر معلول نيست و «علهالعلل» باشد.2ـ و نيز «عقل»، مىخواهد از چيزها، مجموعهاى كه ديگر فوق آن مجموعه نيست بسازد كه مفهوم «عالم و جهان»، باشد.3ـ و نيز «عقل» مىخواهد از «من انديشنده» كه «مجموعه تصورات» است (كه در آنها همه نوع تصور موضوع و محمول است) موضوعى بسازد كه مادون آن، ديگر موضوع نيست كه «من انديشنده» باشد كه «مجموعه انديشه» به اصطلاح محمول آن حساب شود كه آن را «نفس يا روح» مىنامند كه يك ايده و مينو و توهم عقلى، بيش نيست.)نتيجه اين پيشفرضها در «روحشناسى كانت»:كانت بنابراين اصولاش، به نقد دلائل دكارت به «غير مادى بوده نفس» (به معنى موجود انديشنده) مىپردازد و مىنويسد:
اولاً «من انديشنده» چنان كه گذشت به معنى «مجموعه تصورات» است كه همان «وحدت آگاهى» بوده كه به نظر كانت، شرط به وجود آمدن تصديقات حسى است نه موضوع واقعى فعل انديشيدن و جوهر پايدار. ثانياً «من انديشنده»، خودشيكتصورحسىنيستبالاخصآنكهبنابر تجرد نفس بخواهيم آن را از تمامتصوراتحسىپاكاشكنيمديگرمىشود يك «من انتزاعى و عقلى» نه «من تجربى» در نتيجه مقولات «هستى و وحدت و جوهر» كه مخصوص تصورات حسى است بر آن حمل نمىشود.ثالثاً تصور عوارض اين موضوع «من انديشنده» كه همان فعلانديشيدن باشد «تصورى حسى» نيست و لذا اين تصور «من انديشنده»، از خودم، «با هر تصور حسى» همراه است و حتى با تصورات غير حسى همراه است مثل تصور مفهوم «خدا». پس «تصور حسى» نيست در نتيجه چون تصور حس نيست، بر اين موضوع «من انديشنده»، كه تصورى حسى نيست نمىتوان مفهوم «جوهر» را منطبق كرد (همانگونه كه بر محمولاش كه انديشيدن باشد نمىتوان مفهوم عرض را منطبق كرد) و به وجود «جوهرى در درون»، معتقد شد. بالاخص آن كه در اصول گذشته بيان شد كه، «مكان» تنها «صورت حس بيرونى» است در نتيجه «مقوله جوهر» كه نيازمند به «مكان» است تنها در «محسوسات بيرونى، ممكن است كه صورت آن، مكان است» باشد و «در حس درونى كه تنهاصورتاش زمان است و در زمان همه چيز در گذر است هيچ چيز ثابتى همچون «جوهر»، نمىتواند وجود داشته باشد حتى بنابر اصول كانت، موضوع «من انديشنده»، قابل انديشيدن هم نيست زيرا (در قسمت اول ودو مكتاب سنجش خردناب گذشتهكه«انديشيدن نزد كانت» يعنى «تصديق كردن»، البته آن هم درباره «تصورات حسى»، پس انديشيدن درباره تصورهاتى غيرحسى همچون درباره «من انديشنده» هرگز نمىتوان آنرا حتى انديشيده ناميد و از كانت مىنويسد: تصور «من، مىانديشم» يك فعل خودانگيختگى است، يعنى نمىتواند متعلقحسگانىنگريستهشود. من اين تصور را «خود اندر يافت ناب» مىنامم تا آن را تميز دهم از «خود اندر يافت آروينى» يا همچنين از «خود اندر يافت اصلى». زيرا اين، همان «خودآگاهى» است كه تصور من مىانديشم را توليد مىكند، كه بايد بتواند ملازم همه تصورهاى ديگر باشد و در هرگونه آگاهى، »تصورى است واحد و همانند» و بنابراين، خود نمىتواند به وسيله تصورى ديگر، ملازمت شود. من يگانگى اين تصور را همچنين «يگانگىتر افرازنده خودآگاهى» من نامم تا امكان شناخت پرتوم ناشى از آن را مشخص سازم. لكن كانت در نقد چهارماش بر گفته دكارت كه دكارت گفته بود: »وجود من يقينى است اما وجود ماده خارجى، مشكوك است»، اصل ديگرى به اصول سابقاش اضافه مىكند كه «اصل ايدئاليسم» است زيرا كانت مىگويد اگر ما قبول كنيم كه «ماده محسوسخارجى»، قطع نظر از احساس ما، براى خودش «وجودى فى نفسه» دارد كه حتى اگر ما هم آن را حس نكنيم باز هم «وجود» داشته باشد حق با گفته دكارت است كه «وجود من يقينى است و وجود ماده خارجى مشكوك است و نيز اينكه من انديشنده موجودى غيرمادى است» زيرا ماده قابل تقسيم بوده و من انديشنده قابل تفسيم نيستم. اما اگر به «مينوگروى متعاليه»، معتقد شويم (كه همان واقعگراى آروينى باشد) كه ماده به جز آنچه حس مىكنيم نسبت و ماده وجودى فى نفسه ندارد ديگر گفته دكارت باطل مىشود زيرا بنابراين مكتب »ايدئاليسم متعاليه» من به وجود چنين مادهاى كه همان تصور حسى مىباشد چنان يقين دارم همچون يقين به وجود خودم به عنوان فاعل انديشه. و نيز در نتيجه تفاوت محسوس بيرونى و درونى تفاوتى حسى مىشود كه محسوس بيرونى چون صورتاش مكان است قابل تقسيم به ابعاد است اما محسوس درونى چون صورتاش تنها زمان است در نتيجه در «زمان»، همه چيز در گذر است و هيچ چيز ثابتى وجود ندارد تفاوت )ميان موجود انديشنده و موجود مادى) مىشود تفاوت «مفهوم حس بيرونى از مفهوم حس درونى» كه هر دو حس، در من انديشنده با هم متحد مىشوند و «فرضيه دكارتى» مبنى به اينكه محسوس خارجى مادى، قابل تقسيم است و موجود انديشنده غيرقابل تقسيم است، مىشود »قضيهاى تحليلى» درباره شناخت من انديشنده، نه اثبات كنند دو موجود فى نفسه واقعى مغاير يكديگر و بالاخره كانت با اين اعتقاد، گفتههايش، به ايدئاليستها مىپيوندد و در واقع، كانت هم، وجود «مادهاى» را كه «بار كلى» انكار مىكرد انكار مىكند زيرا آن چه را «بار كلى»، انكار مىكردوجود «ماده خارجى بود كه موجودى فى نفسه باشد» و خود را به اين خاطر جزو منكرين ماده معرفى مىكرد؛ اما كانت وجود ماده را به عنوان «موجود فى نفسه» انكار مىكند و معتقد به وجود ماده به عنوان تصورى حسى مىشود كه وابسته به من انديشنده است نه «موجودى فى نفسه خارجى» كه قطع نظر از احساس من هم براى خودش هيچ است. پس بنابر مكتب «ايدئاليسم كانت» اين گفته دكارت كه «من انديشنده »غيرقابل تقسيم» هستم و «غير از ماده محسوس» بوده كه قابل تقسيم است» بيان تفاوت دو نوع «احساس درونى» و «بيرونى» من است و قضيهاى است تحليلى درباره درون من بوده و در واقع نمىشود بيان دو »موجود فى نفسه» متغاير با هم. همچنان كه بنابر ديدگاه كانت كه «من انديشنده همان مجموعه تصورات هستم كه در تصديقات متحده شدهاند، وحدت آگاهى را به وجود آوردهاند تا انديشيدن به معنى تصديق كردن آنجام گيرد» اين وحدت «من انديشنده» به معنى «وحدت آگاهى» نيز مىشود قضيهاى تحليلى كه خصوصيت هر انديشه و انديشدن به معنى تصديق كردن است. و بالعكس ادعاى «وحدت من انديشنده در طول زمان و عمر» به عنوان جوهر پايدار، صحيح نيست زيرا طبق اصول گذشته، وحدت و كثرت از مقولات ماقبل تجربى هستند كهتنهابر«تصوراتحسى»راجعبهمحسوساتخارجىجارى هستند و من هيچ «تصور حسى ثابتى» از خودم در طول زمان و عمر ندادم. آرى اگر جوهريت «من انديشنده»، ثابت شود بقاى جوهر از خصوصيات جوهر است و نياز به دليل و اثبات ندارد و در نتيجه بقاى شخصى هم روشن است (زيرا لازمه جوهريت پايدارى است). خلاصه بنابر اصول گذشته و بنابر ايدئاليسم كانت و اينكه «من انديشنده» همان «مجموعه تصورات»، نزد كانت هستم كه همان «وحدت آگاهى» باشد. استدلالهاى دكارت بر غير مادى بودن نفس انديشنده كلاً از قضاياى تحليلى شده و هيچ آگاهى جديد و تركيبى به ما نمىدهد. همچنان كه اگر بنا را بر قبول «اصول ادعائى گذشته كانت»، بگذاريمحدوسط در قياس اثبات «جوهريت نفس» به دو معنى مىآيد اما قياس مزبور:كبرى – هر آن چه به جز به صورت موضوع، تصور نمىشود به جز به صورت موضوع وجود خارجى ندارد يعنى جوهر است.صغرى – «من انديشنده» به جز به صورت موضوع، تصور نمىشوم.
نتيجه – پس به جز به صورت موضوع، وجود خارجى ندارم يعنى جوهرم. نقد كانت بنابر قبول «اصول گذشته ادعائىاش» اين است كه «حد وسط» اين قياس كه «هر آن چه به جز به صورت موضوع تصور نمىشود» در كبرى» مقصود، موضوعى است كه حتى بتواند موضوع محسوسات خارجى و تصورات حسى قرار بگيرد؛ اما در صغرى، مقصود از موضوع، همان «من انديشنده» است كه تصورى حسى نيست، و نمىتواند متعلق حواس (پنجگانه) قرار گيرد كه جوهر در ديدگاه كانت تنها به جوهر محسوس خارجى، منحصر است پس صغرى در واقع مصداق آن كبرى نيست .عين عبارت كانت:كبرى: آن چه جز چونان درون آخته، انديشيده نتواند شد جز درون آخته نيز وجود ندارد و بنابر اين، جوهر است.صغرى: حال، يك «هستومند انديشنده»، كه صرفاً همچون هستومند انديشنده نگريسته شود، جز چونان درون آخته انديشيده نتواند شد.نتيجه: بنابراين، «هستومند انديشنده» نيز چونان درون آخته، يعنى چونان جوهر، وجود دارد.)نقد كانت): در مقدمه كبرى از «هستومندى» سخن مىرود كه مىتواند به طور كلى از هر نگرگاهانديشيده آيد، و نتيجةً همچنين «چنان كه بتواند در سهش داده شود». ولى در صغرى سخن بر سر يك «هستومند« است فقط چنان كه او خودش را به مثابه درون آخته، تنها «در نسبت با انديشيدن و يگانگى آگاهى بنگرد ولى نه هم هنگام در رابطه با سهش كه بدان راه،هستومند چونان برون آخته انديشيدن داده شود».بنابراين نتيجه [به سبب ابهام در حد وسط] استنتاج شده است يعنى به وسيله يك قياس دروغين .n ديدگاه كانت مبنى بر اينكه: تنها «نمودهاى حسى» بر ما دآشكارند و ما از كنه ماهيت «موجودات فى نفسه» هيچ نمىدانيم: بعقيده كانت ما تنها از نمود حسى اشياء خارجى از طريق حواس آگاهيم كه آنها چگونه از طريق حواس ما، بر ما ظاهر و آشكار مىشوند و براى ما ظاهر مىشوند اما اينكه موجودات خارجى آنطور كه فى نفسه هستند چگونهاند ما از كنه ماهيت و ذات آنها هيچ آگاهى نداريم. حال چه در «حس بيرونى» كه از طريق حواس پنجگانه بر ما ظاهرمىشوند و چه از طريق «حس درونى» كه ما از طريق حس درونى، وجود خودمان را به عنوان موجود انديشنده و انديشههايمان را مىشناسيم و از وجود آنها آگاهيم. بنابراين كه ما از كنه ماهيت «موجودات فى نفسه» شناختى نداريم تنها از «نمودهاى حسى» آنها آگاهيم. و محسوسات خارجى ما از آن جاكه مكان، صورت آنها است (با ابعاد بر ما ظاهر مىشوند) و وجود خودمان كه محسوس درونى ما است و تنها صورت آن، زمان است نه مكان (در نتيجه بدون ابعاد يعنى غيرقابل تقسيم به ابعاد بر ما آشكار مىشوند) و چون ما از كنه ماهيت «موجودات فى نفسه» آگاه نيستيم نمىتوانيم قضاوت كنيم كه ميان «موجودات محسوس خارجى» كه آنها را موجودات مادى و داراى ابعاد مىيابيم و نيز »من انديشنده» كه محسوس درونى است، ما به الاشتراك نيست كه آن ما به الاشتراك، از زاويه حس بيرونى داراى ابعاد و از زاويه حس بيرونى داراى ابعاد و از زاويه حس درونى بدون ابعاد و غير مادى ديده مىشود يعنى ممكن است «موجود فى نفسه»، «ما به الاشتراك محسوس خارجى و محسوس درونى باشد» و چون ما از كنه «موجودات فى نفسه»، آگاه نيستيم نمىتوانيم از آن آگاه شويم در نتيجه تفاوت محسوس خارجى به صورت ماده داراى ابعاد و محسوس درونى به عنوان موجود انديشنده بدون ابعاد، تفاوتى ظاهرى و حسى و نمودى مىباشد نه تفاوتى عميق و به طور كامل بنابراين، استدلال دكارت بر غير مادى بودن نفس انديشنده به اينكه «ماده، داراى ابعاد است و نفس انديشنده، داراى ابعاد نيست»، تفاوتى ظاهرى باشد و غير «مادى، بودن نفس، ديدگاهى ظاهرى و نمودى حسى باشد نه ديدگاهى واقعى و باطنى. پس استدلال دكارت بر غير مادى بودن نفس، نزد كانت، استدلالى كامل و تمام نيست زيرا اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال، نزد كانت، ـ ما از كنه ماهيت «موجودات فى نفسه»، آگاهى نداريم و تنها از نمودهاى حسى آگاهيم در نتيجه نسبت به كنه واقع و موجودات فى نفسه هر احتمالى مىرود و نمىتوان قضاوت كرد. بنابراين، اين گفته كانت، استدلال «دكارت بر غير مادى بودن نفس بازگشت مىكند به تفاوت دو نوع شناخت حسى ما يعنى «تفاوت حس بيرونى ما و حس درونى ما»، چه ما مكتب ايدئاليسم كانت را بپذيريم كه هيچ ماده موجود فى نفسهاى در خارج نيست و آن چه را ما ماده موجود خارجى مىبينيم (و احساس مىكنم)، تنها پديدار حواس ما هستند در نتيجه «قضيه دكارتى من موجود انديشنده غيرمادى هستم»، قضيهاى تركيبى نمىشود و بازگشت مىكند به «قضيهاى بديهى تحليلى» درباره انواع شناخت من (شناختى بيرونى و شناختى درونى) بنابراين ديدگاه ايدئاليسم كانت، ديگر ما دو نوع «موجود فى نفسه» نداريم كه يكى مادى قابل تقسيم و تجزيه باشد و ديگر من انديشنده غير مادى (= غيرقابل تقسيم) بلكه هر دو، «حسى بيرونى و حس درونى»، در من انديشنده متحد مىشود. اما اگر ما به ايدئاليسم كانت معتقد نشويم و براى ماده «موجوديت فى نفسه خارجى»، قطع نظر از احساسمان، موجوديتى قائل شويم باز چون ما از كنه ذات و ماهيت آن، آگاه نيستيم ممكن است در واقع، ما به الاشتراكى ميان اين دو موجود باشد كه ما از آن آگاه نباشيم. پس در هر دو صورت، برهان دكارت، بر غير مادى بودن «من انديشنده» (نزد كانت(، مغلطهاى بيش نيست. 3 و 4 – مادر حسيكتر افرازنده – استوار كردهايم كه: جسمها، پديدارهاى محض حس بيرونىاند نه شيئىهاى فىنفسه». مطابق با آن، به حق مىتوانيم گفت كه: دروناخته انديشنده ما جسمانى نيست؛ يعنى اينكه چون «درون آخته» انديشنده ما به مثابه برابر ايستاى حس درونى بر ما متصور مىشود، مادام كه بيانديشد، هرگز نمىتواند «برابر ايستاى حس بيرونى» ما باشد؛به عبارت ديگر نمىتواند پديدارى باشد در مكان.
اينك اين بدان معنى است كه: اندر ميان پديدارهاى بيرونى، هرگز هستومندهاى انديشنده چونان هستومندهاى انديشنده، وجود نمىتوانند داشت با اينكه: ما نمىتوانيم انديشههاى آنان، آگاهى آنان،خواهشهاى آنان و ديگرها را به طور بيرونىبسهيم، زيرا اينها جملگى متعلقاند به حس درونى. اگر «ماده»، يك شيئى فى نفسه مىبود، آنگاه چونان يك هستومند مركب از «روح»، چونان يكهستومند بسيط، به كلى، متمايز مىگرديد. ولى ماده صرفاً پديدار بيرونى است كه فرولايه آن، از راه هيچگونه محمولهايى كه بتوانند ارائه شوند، شناخته نمىگردد. (كانت در همه جملات بالا نيز تناقضگوئى مىكند زيرا قبول مىكند كه ماده قطع نظر از احساس بيرونى ما براى خود فرولايهاى دارد و آن را در اين جمله، انكار نمىكند بلكه مىگويد نمىتواند شناخته شود گويا اصل وجودانه انكار نمىكند اما در اول كلامش اصل وجود فى نفسه ماده را انكار مىكند). پديدارها» شيئىهاى فى نفسه» را معرفى نمىكنند. بنابراين من در مورد پديدارها، درسگالش ترافرازنده، مفهومهاى خود را همواره فقط مىبايد تحت شراطهاى حسگانى بسنجيم. بدينسان «مكان» و «زمان»، نمىتوانند تعيّنهاى شيئىهاى فى نفسه باشند، بلكه تعين پديدارها، توانند بود. حال اينكه «شيئىهاى فى نفسه» چه مىتوانند باشند، بر من دانسته نيست، و البته مرا هم نيازى به دانستن آن، نيست؛زيرا هرگز «شيئى به وجهى ديگر نزد من نتواند آمد الا در پديدار.» قواى شناختى درونى من» تنها براى شناخت محسوسات خارجى اعتبار دارند و هستند: نكته مهم ديگرى را كه كانت در «روحشناسىاش» در كتاب سنجش خرد ناباش، متذكر مىشود اين است كه تمام قواى درونى ما براى شناخت كه «شناختهاى ماقبل تجربى و فاهمه و عقل باشند» تنها براى اين ساخته شدهاند كه بر طبق تصورات حسى، جارى شوند و بدان وسيله »محسوسات خارجى و علوم تجربى» را بشناسانند و تنها در ابن حد، اعتبار دارند در نتيجه استفاده از آنها براى شناخت «موجودات نامحسوس و غيرتجربى» تجاوز از حد مجاز آنها است و در غير «امور تجربى»، هيچ اعتبارى ندارند شناخت «وجود من انديشنده» و لذا من وجود خودم را مستقيماً نمىتوانم بشناسم مگر آن كه خودم را جاى ديگران بگذارم. … مشكل شناخت خود) و تناقضگوئى همچون تصوير داخل چشم كه وسيله ديدن محسوسات بيرون از بدن است و خودش ديده نمىشود …. اما اين گزاره طبعا هيچگونه تجربه نيست بلكه صورت خوداندر يافت است كه به هرگونه تجربه مىپيوند و مقدم بر تجربه است»، هرچند كه هميشه بايد فقط در رابطه با يك شناخت ممكن، چونان شرط ذهنى محض آن شناخت، در نظر گرفته شود. ولى ماحق نداريم» اين شرط را به شرط امكان شناخت «برابر ايستا، يعنى به يك مفهوم هستومند انديشنده» عموماً، تبديل كنيم زيرا نمىتوانيم چنين چيزى را به خود متصور داريم مگر آن كه خود را با ضابطه آگاهى خود، در جاى هستومند هوشمند ديگر، قرار دهيم .نقد و بررسى ما بر: پيشف پيشفرضهاى روحشناسى كانت نقد و بررسى ما بر «پيشفرضهاى كانت بر روحشناسىاش»: همان نقد و بررسى گذشته ما است بر گفتار كانت در حسگانى و فاهمه: ابتداء از مقولات ادعائى كانت شروع كنيم كه در قسمت «حسگانى و فاهمه» گذشت كه «آنچه را كانت، مقولات ماقبل تجربى ناميده»، چيزى نيست به جز مجموعهاى از «شناختهاى جزئى حسى» و «شناختهاى كلّى عقلى»، و بعضا «شناختهاى فطرى ماقبل تجربى حسگانى»- مثلاً شناخت «جزئى و كلى» و يا «وحدت و كثرت» آنطور كه »فلسفه قديم ارسطوئى»، هم گفته است و حق هم در اين مسئله با »ارسطو» است «شناختهاى حسى ما، همگى جزئى هستند» مثل شناخت ما از گنجشك، ما آن چه را به طور مستقيم از طريق حس بينائى، مىگيريم مشاهده يك «گنجشك خارجى جزئى» است كه در مقايسه با فرد ديگرى از گنجشك، داراى اندازه و ويژگىهاى خاص خودش است همچنين مشاهده ما از «افراد انسانى» كه هر كدام خصوصيت خاص خودش را دارد و جزئى است و با افراد ديگر، مجموعهاى از افراد را كهمصداق كثرتاند به وجود مىآورند اما همه اينها در عين حالى كه جزئى هستند و هر كدام خصوصيت خاص خود را در مقايسه با افراد ديگر دارند، همچنين در مقايسه با افراد ديگر همنوع خود، يك «مشتركاتى» هم با هم دارند كه بر اساس آن مشتركات، يك نوع خوانده مىشوند كه آن «مشتركات» به مفهوم آنها، «وحدت» مىبخشد و هر گروه افرادى كه با هم در صفاتى مشتركاند نام نوعى خاص خود را دارند مثل نام نوع »گنجشك»، «نوع كبوتر»، «نوع انسان»، «نوع فلز طلاء»، «نوع فلز نقره» و…. كه اين صفات مشترك و نوعى را عقل از مشتركات آن افراد، انتزاع مىكند پس «مفهوم كلى» آنطور كه ارسطو گفته است و حق با ارسطو است در اين مسئله، مفهومى است كلى كه عقل از مشتركات افراد انتزاع مىكند.خلاصه اينكه:الف: اين كه مفاهيم «جزئى» و «كثرت»، از مصاديق شناختهاى حسى هستند و «مفاهيم كلى و وحدت» (موجودات در مشتركاتشان) از »مفاهيم عقلى» ذهنى هستند كه، پس از تعقل محسوسات جزئى، »عقل»، آنها را انتزاع كرده است و از مفاهيم «عقلى ما بعد تجربى»هستند و يا من، بعد از ادراك درونى نفس مثلاً «وجود خود» را به عنوان »موجود انديشنده» به طور درونى و بىواسطه مىشناسم سپس درون »موجودات خارجى مشابه خود» را از طريق تشبيه به خود مىشناسم و لذا به افراد ديگرى كه همچون من به قيافه من، انساناند مفهوم مشترك«انسان» را انتزاع مىكنم و از حالات درونى آنها در مقايسه با حالات درونى خود پى مىبريم وقتى گريه مىكنند مىفهمم آنها ناراحتاند و وقتى مىخندند خوشحالاند و …و اينكه همچنان كه من ادراك مىكنم هستم حتماً آنها هم ادراك مىكنند هستند و با وجود اختلافات جزئى در روحيات و روان من با ديگران، به مشتركات افراد همنوع خود، مفهوم «انسان» را عقلام انتزاع مىكند؛ همانطور كه علاوه بر «ارسطو»، دكارت و جان لاك هم گفتهاندمفاهيم «جزئى و كثرت»، مربوط به جزئى خارجى و مدركات جزئى (و بىواسطه درونى) است كه انسان به طور مستقيم آنها را درك مىكند، «و مفاهيم كلى» و وحدت «مشتركات موجودات»، مفاهيمى است عقلى كه عقل از مشتركات مصاديق جزئى، انتزاع مىكند.
مدركات درونى را، اول، «من انديشنده» در خود مىيابد :«مدركات درونى» را، انسان اول از طريق درون خودش درك مىكندسپس متوجه وجود آنها در ديگران مىشود. حتى اين كه من، (به عنوان «موجود انديشنده») هستم يعنى اين كه اول من، هستى خودم را به عنوان موجود انديشنده درك مىكنم و به آن يقين مىكنم سپس به وجود چنين وجود انديشندهاى در اجسام ديگرى كه شبيه من هستند (و همچون من دست و پا و زبان و غيرهشان را حركت مىدهند) نسبت مىدهم و لذا وقتى كسى از همه اين حركات بيافتد و ناتوان شود و قلباش هم از حركت بيافتد مىگوئيم او ديگر مرده است و »موجود انديشنده»، در آن جسد، وجود ندارد پس من اول وجود خود را «به طور درونى و بىواسطه» مىشناسم. اگر بخواهيم روشنتر گفته كانت را بيان كنيم و براى ادعاى كانت مثلى محسوس، بزنيم گفته كانت اين است كه قواى شناختى ما، (اعم از فاهمه و عقل) براى شناخت «محسوسات خارجى و علوم تجربى» ساخته شدهاند همچنانكه «عدسى چشم من و تصويرى كه داخل عدسى مىافتد» براى شناخت محسوسات خارجى است و لذا من هرگز آن «تصويرعدسىچشم»خود را (در وقت ديدن اشياء خارجى) نمىبينيم مگر آنكه ديگرى به من بگويد داخل چشم تو، چنين تصويرى است يا در مقابل آينه بروم و متوجه وجود آن بشوم بنابراين گفته كانت، من همچون «تصوير داخل عدسى چشمام» نبايد متوجه وجود خودم به عنوان فاعل انديشنده بشوم همانگونه كه متوجه «تصوير داخل عدسى چشم» نمىشوم. »اگر من بخواهم از وجود خود آگاه شوم بايدخود را به جاى ديگرى كه در خارج از من است بگذارم . ما در پاسخ كانت مىگوئيم: اگر قواى شناختى من، طبق گفته كانت فقط براى شناخت و آگاهى از «موجودات محسوس و مادى خارجى»، ساخته شده است، چرا من از وجود خود (به عنوان فاعل انديشه) آگاهم. اگر كانت پاسخ دهد كه اين آگاهى چون درباره موجودى نامحسوس است هيچ اعتبارى ندارد: عين عبارت كانت): چون گزاره صورى «خود اندر يافت»: «من مىانديشم»، يگانه بنيادى است كه روانشناسى تعقلى، جرأت مىكند شناختهاى خود را بر آن پايه بگستراند. اما اين گزاره طبعاً هيچگونه تجربه نيست بلكه صورت خوداند ريافت است كه به هرگونه تجربه مىپيوندد و مقدم بر تجربه است، هرچند كه هميشه بايد فقط در رابطه با يك «شناخت ممكن» عموماً، چو نان شرط ذهنى محض آن شناخت، درنظر گرفته شود. ولى ما حق نداريم اين شرط را به شرط امكان شناخت برابر ايستاها، يعنى به يك مفهوم »هستومند انديشنده»، عموماً تبديل كنيم مگر آنكه خود را با ضابطه آگاهى خود، در جاى هر هستومند هوشمند ديگر قرار دهيم» . يعنى بقول كانت چون تو از مقوله وجود در غير «محسوسات خارجى»، استفاده كردى اين شناخت، هيچ اعتبارى ندارد حتى اگر صد بار هم بگوئيد «من موجود انديشنده هستم»، هيچ اعتبارى ندارد. لكن كانت در روحشناسىاش، قبول مىكند كه «من موجود انديشنده هستم و بوجود خودم به عنوان فاعل انديشنده، آگاه هستم و آگاهى شناخت من نسبت به وجود خودم و به عنوان موجود انديشنده، شناخت و آگاهى كاذب هم نيست» و معنى اعتبار، بجز اين نيست كه شناختى صادق باشد نه كاذب و اين گفته كانت كاملاً متناقض با گفتههاى سابقش مىباشد كه گفته است كه قواى شناختى من تنها براى شناخت موجودات محسوس خارجى مىباشند و بس، نه براى شناخت وجود خودم به عنوان »موجود انديشنده«.نقد ديگر ما بر كانت اينكه: چون «فلسفه كانت» مىگويد: «قواى شناختى درونى ما»، تنها براى شناخت «محسوسات خارجى و علوم تجربى»، اعتبار دارد و بس، بنابراين، استفاده كانت از قوه عقلاش در فلسفهاش براى «شناختهاى متعاليه و ماقبل تجربى و غيره» هيچ اعتبارى طبق فلسفهاش نبايد داشته باشد چون اين «شناختها» همان شناختهاى ماقبل تجربى و غيرحسى است و «شناخت عقلى» نيز طبق گفته كانت، از «شناخت محسوسات خارجى» نيست و تنها شناختهاى »حسى و محسوسات خارجى»، طبق فلسفه كانت اعتبار دارند نه »شناختهاى ماقبل تجربى و نه شناخت قواى درونى من انديشنده». در نتيجه، «شناخت فلسفى كانت» مثلاً در كتاب سنجش خرد ناباش شناختى تجربى نيست تا براساس گفتههاى همين كتابش، اعتبار داشته باشد. يعنى فلسفه كانت نابود كننده خودش است. خلاصه بر خلاف گفته كانت در واقع اينكه، «موجودى كه در خود قوه انديشيدن را دارد» در تعامل با تأثرات خارجى از طريق حواس، ايجاد كننده تصورات حسى است و بنابراين خودش به عنوان «موجودى كه در خود قوه انديشندن» را دارد قبل از احساسات و قبل از تصورات حسى بوده و علت ايجاد «تصورات حسى» است و محال است وجود علت همان وجود معلول باشد يعنى من از وجود خودم به عنوان موجودى كه در خود قوه انديشيدن را دارد و علت ايجاد «تصورات حسى بيرونى و درونى» است آگاهم هرگز اين آگاهى يك تصور حسى نيست زيرا اگر چنين موجودى نباشد هرگز تصورات حسى بوجود نمىآيد همچنانكه اگر موجودات فى نفسه خارجى نباشد كه حواس خارجى را تحريك كند هرگز تصورات حسى نمىآيد و لذا كانت تصورات حسى را در تعامل نفس با عامل خارجى مىداند و به آنها «عامل خارجى» در مقابل «عامل درونى» نام مىبرد در حاليكه آندو، علتهاى تصور حسى هستند نه خودشان، تصورى حسى باشند همچنانكه خود «عقل» كه نيروى فهم يا قوه داورى باشد باز موجودى محسوس و مادى نيست اما كانت بوجود آن، اعتراف نموده و تصريح مىكند و حتى آنرا علّت پيدايش تصور «مفهوم خدا» مىداند كه مفهوم خدا هم تصورى حسى نيست اما كانت از مفهوم وجود و عليت براى »عقل» استفاده مىكند «عقل»، «موجودى محسوس» نيست.كانت: دكارت نيز به حقهمهدريافتهاىحسىبه خاصترين معنا را به اين گزاره محدود ساخت كه:من چونان يك هستومند انديشنده، هستم.
زيرا در حقيقت روشن است كه: چون بيرونگان [= آنچه در بيرون است] در من نيست، پس من آنرا در خود اندر يافت خويش، و در نتيجه همچنين در هيچ دريافت حسى، كه در حقيقت فقط تعيين خود اندر يافت است، نمىتوانم يافتن زيرا حقيقت اين است كه من از تصورهايم آگاهم؛ بنابراين، تصورهاى من و خود من، باين سبب كه صاحب اين تصورهايم وجود داريم… . ولى اينك برابر ايستاى بيرونى (جسمها) پديدارهاى محض است. … بنابراين همانطور كه من وجود دارم شىءهاى بيرونى نيز وجود دارند والبته هر دو، بر پايه گواهى بيميانجى خود آگاهى من ؛… بدون دريافت حسى حتى خيالپردازى و رؤيا نيز ممكن نيستند، بنابراين «حسهاى بيرونى ما»، به طبق دادههايى كه «از آنها تجربه ناشى تواند شد»، برابر ايستاى متناظر و واقعى خود را در مكان دارند .آيا «مكان» تنها «صورت حسى بيرونى»، است:ما پاسخ اين را هم در حسگانى داديم كه صورت محسوسات خارجى، مكان است همچنانكه صورت محسوسات خارجى هم زمان است ما زمان را از توالى حوادث خارجى مىفهميم و اگر محسوسات خارجى و حوادث خارجى در زمان نبودند چگونه ما زمان را از تحولات آنها مىفهميم همانطور كه خود كانت هم در قسمتى از كلاماش به آن اعتراف كرده است) از توالى شب و روز از گردش عقربه ساعت و غيره (كه قطعنظر از توجه و احساس ما به آنها موجوداتى فى نفسه هستند در مكان خارجى و زمان واقعى)، ما مقدار گذشت زمان را مىفهميم چگونه بگوئيم «تنها صورت محسوسات خارجى»، مكان است و زمان صورت اشياء خارجى نيست. بلكه محسوسات خارجى، هم در مكاناند هم در زمان و همچنين مدركات بىواسطه درونى ما (كه كانت به غلط آنها را محسوسات درونى گفته اما مدركات بىواسطه درونى هستند نه محسوس درونى) ممكن نيست «تصور تجسم» و «تخيل اجسام خارجى»، در ذهن و مخيله ما، بدون مكان باشد چنانچه شرحش در اول بحث گذشت چنانچه يك دستگاه دو بين عكاسى تا صفحه و مكانى در آن براى گرفتن عكس نباشد ممكن نيست بتواند تصوير مكانى را در داخل خود حفظ كند و همچنين دستگاه فيلمبردارى اگر زمان كه حركت فيلمها در آن باشد در آن تعبيه نشده باشد، ممكن نيست از حوادث متوالى بتواند فيلمبردارى كند همچنانكه ادراك حسّى اجسام محسوسات خارجى، نيازمند به مكان و زماناند «تصور و تخيل آنها» نيز، نيازمند به صورت زمان و مكان است.آيا آنطور كه كانت مىگويد:ما از «موجودات فى نفسه خارجى» هيچگونه شناختى نداريم: در بحث سابق گذشت كه كانت مىگويد ما از «موجودات فى نفسه خارجى» هيچگونه شناختى نداريم، زيرا ما، تنها از طريق تأثرات حسى آنها، آگاه مىشويم اما اينكه اين تأثرات چقدر با موجودات خارجى شباهت دارند يا ندارند هيچ امكانشناختى نداريم زيرا اشياء خارجى بر ما آشكار نمىشوند مگر در صورت »پديدار حسى«اين گفته كانت اگر ظاهرش را بگيريم تمام فوائد و نتائج فلسفهاش ر كه به قول خودش همان تقويت علوم تجربى باشد نابود مىكند زيرا آنطور كه كانت مىگويد: «ما از موجودات فى نفسه خارجى هيچ شناختى نداريم» مثلاً اين كه هستند يا نيستند و اگر هم باشند اصلاً با شناخت حسى ما، متناظر هستند يا متناظر نيستند عين عبارت گورگياس از فيلسوفان سوفسطائى است كه به قول كانت: «ماده به جز پديدارهاى حواس چيزى نيست و مقولات «وجود و عليت و غيره» نيز تنها بر همين پديدارهاىحسى منطبق است كه اگر احساس ما نباشد موجودات فى نفسه نيستند» و كانت در قسمتى كه در روحشناسى است بالكل به ايدئاليستها پيوسته است در حالى كه آن چه امروزه با پيشرفت علوم و فلسفه، كشف شده است تفاوتهائى ميان ماده موجود خارجى به عنوان «موجودى كه قطع نظر از احساس ما براى خود وجود دارد و موجود فى نفسه» است تفاوتى آشكار با آن جسمى كه ما از طريق حواس پنجگانهمان، احساس مىكنيم دارد.
1ـ اينكه ما در اجسام مادى آنطورى كه احساس مىكنيم و ارسطو مىگويد خلاء را مشاهده نمىكنيم و اجسام رنگى را پر از ماده مىبينيم در حالى كه با كشف اتم روشن شد كه خلاء موجود در اجسام (و ميان جرم اتمها) چندين برابر جرم الكترون و پروتونها است و گردش الكترون به دور هسته بدون وجود خلاء محال است.
2ـ و نيز اين كه بعضى از صفات اجسام مادى از «صفات ثانويه اجسام» است و قطع نظر از احساس ما، «وجود فى نفسه خارجى» ندارند و … اما در عين حال قوانين فيزيك بر همان ماده «موجود فى نفسه خارجى»، جارى است كه چه ما احساس بكنيم يا نكنيم جارى بوده و هست و خواهد بود يعنى قبل از پيدايش انسان هم «ماده موجود»، بوده و طبق قوانين فيزيك عمل مىكرده و بعد از نابودى انسان هم همچنان خواهد بود و طبق «قوانين فيزيك» هم كه «قوانين» قطع نظر از احساس ما هستند عمل مىكند و «پديدار» ذهنى ما نيستند و اگر طبق ديدگاه كانت عمل كنيم يعنى مفاهيم «وجود و عليت و غيره» را بر «ماده»، قطع نظر از احساسمان، جارى نكنيم يعنى علوم تجربى را ناديده كردهايم. خلاصه طبق فلسفه توهمگرائى و تخيلگرائى كانت، نه براى شناختهاى قواى درونى متعالى و معرفتشناسى و غيره، اعتبارى باقى مىماند چون طبق ديدگاه كانت قواى شناختى ما، تنها براى شناخت محسوسات خارجى و علوم تجربى ساخته شدهاند نه براى «شناختهاىغيرتجربى» و نه براى «موجودات فى نفسه خارجى» كه قوانين فيزيك درباره «موجودات فى نفسه خارجى»، جارى است علاوه بر آن كه تمام پيشفرضهايش «خلاف واقع و خلاف عقل و خلاف علوم تجربى روز» است و نيز جريان «قانون عليت و غيره» در «موجودات فى نفسه خارجى» است و جريان آنها در «روحشناسى و خداشناسى و جهانشناسى» چنان چه بعداً بيان مىكنيم هيچ تناقضى و تعارضى به وجود نمىآورد. و نيز اينكه ما «موجودات فى نفسه خارجى» را به قدر لازم مىشناسيم: علاوه بر آن كه درست است كه شناخت ما از «موجوداتخارجى» توسط حواس و «پديدارهاى حسى»، آنجام مىگيرد رنگ، طعم، بو، «صفات ثانويه اجسام»اند كه حسگانى ما در تعامل با موجودات مادى خارجى ايجاد كرده است و اينها بعضاً «وجود فى نفسه خارجى» ندارند اما هرچه هستند «اين صفات» براى تشخيص اجسام مادى از هم ديگر، نسبت به زندگى ما مفيداند ما از طريق رنگ و طعم، بو، مزه و غيره آنها را از هم، تشخيص مىدهيم آن چه را براى ما مفيداند جدا مىكنيم و استفاده مىكنيم علاوه بر آن كه متناظر «صفات اوليه و نخستين اجسام»، هم وجود خارجى دارند و هم ما را به واقع مىرسانند مثل اشكال هندسى آنها، و تفاوت ميعان و انجماد و گاز و بخار شدن آنها و غيره و «بعضى از صفات واقعى اجسام را هم» با همكارى عقل و تجربه، مىتوان كشف كرد مثل كشف نيروى جاذبه و كشف اتم و كشف گردش زمين به دور خود در زمان گاليله و حتى قبلاً به دست فيثاغورث و اينك توسط سفينههاى فضائى و تلسكوبهاى بزرگ و … گرچه باز ما به كنه «ماهيت اجسام مادى و آسمان»، آن طور كه هست شناخت نداريم اما همين مقدار شناخت هم،نسبت به آنها واقعاً شناخت است و براى پيشرفت زندگى ما، هم مفيد و هم لازم است. و همين مقدار شناخت هم براى اثبات «غير مادى بودن ذهن و موجود انديشنده»، كافى است زيرا آنطور هم كه حتى خود كانت در تمهيداتش بان، اعتراف كرده است «فاعل مختار بودن ذهن» انديشنده، غير مادى بودن آن را اثبات مىكند و با كشف اتم، اينك مىدانيم كه اتم حتى اگر بينهايت تركيب يابد باز طبق قوانين جبرى فيزيك، عمل مىكند نشان مىدهد كه «موجود انديشنده فاعل مختار»، موجودى مادى نيست. چون اتم، اختيارى از از خود ندارد و طبق قوانين فيزيك، جبرا عملمىكند اما من انديشنده، فاعل مختارام. خلاصه اينكه، گرچه ما كنه «ماهيت خودمان» را آنطور كه هست به طور كامل نمىدانيم و كنه «ماهيت ماده و اتم» را آنطور كه فى نفسه هستند به طور كامل نمىدانيم و مقدار دانستههايمان نيست به جهلمان بسيار ناچيز است اما همين مقدار هم كه خود را مىشناسيم كه فاعل مختاريم به همين مدار آن كه فاعل مختار هستيم نسبت به ماده هم كه تنها طبق قوانين فيزيك عمل مىكند همين مقدار كافى است براى آن كه بفهمم موجود مادى نيستم و با وجود تغييرات و تبديل اجساء بدنم در طول عمرم باز من همان موجود و شخص سابق هستم و مستحق پاداش يا مجازات بوده و تا آخر عمرم نيز همان هستم و چون موجود غيرمادى هستم اگر خدا بخواهد، ممكن است حتى پس از مرگام نيز در جهانى دِگر باقى بمانم؛ و پيشرفتهاى علوم هيبنوتيزم و منيه تيزم و رؤياهاى صادقه درباره آينده غير مترقبه و…، غير مادى بودن نفس انديشنده را بيشتر اثبات مىكند. كانت در قسمتى از روحشناسى كتاب سنجش خردناباش، اخبار از دور بدون وسائل فيزيكى را محال و دروغ ميدانست در حالى كه اينك واقعيت خارجى آنها، توسط علوم هيبنوتيزم و منيه تيزم و مرتاضات هندى غيرقابل انكار است و حتى اخبار از آيندهاى كه غيرقابل انتظار است و… را مىدهنده؛ كانت دست آورد هيبنوتيزم و مرتاضان را انكار مىكند:كانت: جوهرى كه… يا يك نيروى بنيادين ويژه ذهن ما كه بتواند آينده را از پيش بسهد (نه اينكه انرا صرفا استنباط كند)، يا سرانجام يك قوه ذهن، كه با انسانهاى ديگر در مشاركت انديشه باشد (هرچند كه دور باشد) – اينها، جمله مفهومهائى اندكه امكان شان كاملا بىپايه است».
زيرا اين مفهومها نمىتواند بر پايه تجربه و قانونهاى شناخته شده تجربه قرار داشته باشد… . آنچه مربوط است به واقعيت، خودبخود محال است بدون يارى گرفتن از تجربه چنين چيزى را بهطور ملموس انديشيدن. وحدت آگاهى محال است:زيرا همانطور كه هيوم هم گفته است «تصورات متمايز از هم كه وجودات متمايز از هم هستند، محال است وجود واحدى را تشكيل دهند» بنابراين، مقصود كانت از گفتن «وحدت آگاهى»، مجازا و استعمارة يا:1- «وحدت آگاهى» بلحاظ وحدت فاعل آگاهى است كه «من انديشنده» باشد كه در خود «قوه انديشندن» دارد و همه انديشهها، معلول آن موجود واحد بسيط حقيقى است.2- و يا مقصود از «وحدت آگاهى»، به لحاظ «وحدت متعلق آگاهى» است كه آن متعلق در خارج (يا در ذهن) است و مجموعه تصور موضوع و محمول از آن «موجود واحد خارجى»، حكايت مىكند مثل اينكه طلاء زرد است و يا شيرينى مفيد است براى انسانهاى سالم البته مجازا به «مجموعه تصورات» مىتوان گفت «شناختى» واحد است به لحاظ آنكه آن تصورات مختلف، معلولات فاعل انديشنده واحدى است.- اما هرگز به «مجموعه تصورات» نمىتوان به لحاظ مورد خارجىاش مثل تصديق به اينكه طلا زرد است بگويم همه تصورات مختلف و تصديقات مختلف من، تصديق واحدى را تشكيل مىدهند هرگز چون موضوعات متعارض و متناقض و متباين هرگز با هم يكى نمىشوند و تصور با تصديق واحدى را تشكيل نمىدهند و همانطور كه هيوم هم گفته است محال است تصورات مختلف كه وجودات متمايز و متغاير از هم هستند، وجود واحدى را تشكيل دهند. پس «من» همان «وحدت آگاهى» نيستم زيرا وحدت آگاهى محال است و نيز من «مجموعه تصورات» نيستم. اولاً مجموعه متعارض و متضاد تصورات هرگز موجود واحد حقيقى را تشكيل نمىدهند در حاليكه من، «موجود واحد حقيقى» هستم. و ثانيا «زيرا من فاعل انديشنده» موجودى هستم كه در خود، «قوه انديشيدن را دارد» و با تعامل با تاثرات خارجى، خالق تصورات و علت وجودى آنهاست و محال است وجود علت همان وجود معلول باشد يعنى محال است خالق تصورات خود تصورات باشد.آيا آنطور كه كانت مىگويد: «من اى كه احساس مىكند غير از من اى است كه تعقل مىكند؟»از توضيحات گذشته ما كاملا روشن شد كه «كانت» مقصود «دكارت» را از «من انديشنده» متوجه نشده است كه مقصود دكارت از «من انديشنده» «موجودى است كه در خود قوه انديشيدن را دارد» چه در حال خواب و رؤيا يا بيهوشى باشد و چه در حال انديشيدن به معنى احساس ديدن و شنيدن و غيره كردن يا در حال تعقل و تامل كردن باشد «فاعل» در تمام اينها، يكى است كه فاعل احساس و تعقل همان موجودى باشد كه در خود قوه انديشيدن را دارد. و اين موجودى كه در خود قوه انديشيدن را دارد موضوع روحشناسى است از اين جهت كه آيا «موجودى مادى و فيزيكى» است يا «موجودى متافيزيك و غيرمادى«اما «موجود انديشنده و روان انسان» كه موضوع روانشناسى تجربى است «از اين جهت موضوع روانشناسى» است كه آيا «حالات وويژگىهاى شناختى و انگيزهاى و سائقههاى رفتارى و غيره انسان» در نسبت با رفتار انسانى چه نقشى دارند و رفتار انسان و حالات درونىاش چگونه شكل مىگيرند. همچنانكه «علم تشريح» در «طب» و «علم كلام»، موضوع مورد بحث است اما در «طب» براى يادگرفتن طبابت و عمل جراحى و در «علم كلام و خداشناسى» براى اثبات وجود نظم و وجود ناظم الهى). يعنى «روان انسان» هم موضوع روحشناسى فلسفى است و هم موضوع روانشناسى تجربى است لكن هركدام از جهتى خاص بخودش در فلسفه براى اثبات غيرمادى بودن نفس و در علوم روانشناسى براى كشف علت رفتارها و… . (عين عبارتكانت):داورىزير:«منمىانديشم.» باسانى ديده مىشود كه اين مفهوم وسيله نقليه همهمفهومهاى به طور كلى است و در نتيجه همچنين وسيله نقليه مفهومهاى (متعاليه غير تجربى)ترافرازنده مىباشد؛ و بنابراين همواره بايد در شمار اين مفهومها قرار گيرد و از اين رو خود متساويا ترافرازنده است.
اگر كوچكترينام آروينى انديشيدن من، گونهاى دريافت حسى ويژه حالت درونى من نيز با بنيادهاى شناخت اين دانش آميخته شود، در اين صورت اين دانش نه «روحشناسى تعقلى»، بلكه «روحشناسى آروينى» خواهد بود. كوچكترين برون اخته دريافت حسى (براى نمونه حتى رامش يا نارامش) كه به تصور كلى خودآگاهى افزوده شود بيدرنگ «روانشناسى تعقلى» را تبديل خواهد كرد به «روانشناسى آروينى«. اما جان لاك متوجه اين نكته بوده است كه فاعل انديشه كه فاعل مختار است چه در حال تصور حسى باشد و چه در حال تصورات ديگر باز موجودى مادى، نمىتواند باشد آنجا كه جان لاك در كتاب دوم از كتاب تحقيق در فهم بشراش مىنويسد: از بىفكرى است كه تصور كنيم حواس ما بما نشان نمىدهد مگر اشياء مادى را، هر عمل احساس را كه خوب ملاحظه كنيم از دو جهت1-طبيعت يعنى جسمانى. 2- روحانى، عقيده يكسان در ما حاصل مىكند. زيرا همانطور كه با ديدن و شنيدن الخ مىبينيم كه در خارج از ما، يك موجود جسمانى است كه موضوع احساس ما است با يقين بيشتر مشاهده مىكنيم كه درون ما يك امر روحى است كه مىبيند و مىشنود. بايد اذعان كنيم كه اين، نمىتواند عمل يك مادى خشك غير ذى حس باشد و ممكن نيست بدون يك موجود غيرمادى حصول يابد. آيا ديدن و شنيدن تنها محسوسات را مشخص مىكند و با فاعل انديشه را هم مشخص مىكند: يعنى من تجربى هم غيرمادى است و فاعل در من تجربى با فاعل در من تعقل كننده يكى است يعنى من اى كه حس مىكنم همانى هستم كه تعقل مىكنيم).اشكال ديگر كانت بر غير مادى بودن نفس انديشنده: «اينكه در سراسر انديشيدن ما، «من»، عبارت است از درون آختهاى كه بدان، انديشهها فقط همچون تعيّنها ملتصف مىگردند و اين من، نمىتواند همچون تعين يك شى ديگر بكار رود.» بنابراين هركس بايد خويشتن خود را ضرورتا چونان جوهر، ولى انديشيدن را فقط چونا عرضهاى برجا هستى خود و تعينهاى حالت خوددر نظر گيرد. اكنون اين مفهوم جوهر را چگونه بكار مىبايدم بردن؟ من هرگز نمىتوانم از آن نتيجه گيرم كه: من چونان يك هستومند انديشنده، براى خود دوام دارم و طبيعتا نه هست مىشوم و نه از ميان مىروم. نقد ما بر اين گفته كانت:ـ اولاً اينكه «در انديشه و انديشيدن است كه تعين و محمولات اشياء بر اشياء حمل مىشود و موضوعات محسوس خارجى توسط محمولات حسىشان متعين مىشوند مثلا آب در سرماى زياد يخ مىزند و گياه در آب و آفتاب مىرود و… و اينكه اين محمولات تعينهاى اشياء محسوس خارجىاند»، هيچ جاى ترديدى نيست اما در عين حال خود احساس كردن سرما و گرما و نيز «احساس ديدن و شنيدن، و…»، تعيّن «فاعل انديشه» هم هستند من ديدم كه آب يخ زد و من مىدانم كه گياهان در آب و آفتاب رشد مىكنند از حالات فاعل انديشه است و انكار اين واقعيت دوم، از طرف كانت، خلاف واقع است پس «من» همچنانكه تصوراتموضوع و محمول حسى را با هم متحد مىكند و به موضوعات محسوس خارجى تعين مىبخشم به خود نيز با داشتن چنين آگاهى نيز تعيين مىبخشم. ـ ثانيا لازمه اينكه من جوهر هستم، ازلى بودن و ابدى بودن من نيست مگر طبق ديدگاه باطل ارسطو كه علم روز هم آنرا باطل كرده است كه طبق قانون انتروپى، محال است ماده و جهان، ازلى، باشد و كتب آسمانى هم ماده جهان را حادث زمانى مىدانندخطا در «نقل كانت از فلسفه دكارت»:«كانت»، گويا تاملات «دكارت» كه معتبرترين كتاب دكارت باشد را مطالعه نكرده يا انكه به طور دقيق، مطالعه نكرده است، لذا جملهاى را كه از دكارت از «روش گفتار»، دكارت نقل مىكند سزاوار بود جملهاى از دقيقترين كتاب فلسفى دكارت نقل مىكرد كه «كتاب تاملات» باشد لكن كانت از دكارت، آن جمله را نقل مىكند كه دكارت ادعا كرده است كه «من مىانديشم پس هستم» – در حالى كه هرگز چنين جملهاى را دكارت در »كتاب تاملات» نگفته است در هرحال سپس كانت مقصود دكارت را از جمله اينكه «من فكر مىكنم پس هستم» را چنين معنى مىكند كه مقصود دكارت از اين جمله اين است كه: »من فكر مىكنم، هستم فكركننده» كه قضيهاى است تحليلى نه قضيهاى تركيبى و به عبارت ديگر، جمله «من فكر كنم هستم فكركننده» در واقع همان تكرار «من فكر مىكنم» است گويا دوبار گفته شود كه «من فكر مىكنم من فكر مىكنم» و از موجودى واقعى كه ماوراء فكر كردن باشد و از صدق آن خبر نمىدهد در حاليكه دكارت در «كتاب تاملاتاش» كه دقيقترين كتاب فلسفىاش مىباشد طورى ديگر، نقل كرده است كه حتى كلمه «فكر مىكنيم» در آن نيست تا چنين برداشت غلطى كانت از گفته دكارت بكند آنجا كه دكارت در تاملات در تامل دوم مىنويسد: اين قضيه «من هستم»، هربار كه آنرا به زبان مىآورم يا در ذهن تصور مىكنم، بالضرورة صادق است. يعنى اين قضيه «من هستم»، مطابق با واقع بوده و صادق است انهم بالضروره، صادق است يعنى اين علم من به وجود واقعى و خارجىام، علمى است مطابق با واقع و نفس الامر و لذا صادق است و محال است توهم محض و تخيّل و صرف فكر كردن باشد؛ زيرا ممكن نيست من در حالى كه مىدانم هستم و وجودى واقعى و خارجى دارم محال است »موجود نباشم و فكر كنم كه هستم» پس تنها اين علم به وجود متعلق فكر است (علم به وجود خوم) كه بالضرورة صادق است و خيال محض و صرف فكر كردن تنها، نيست». يعنى گفته دكارت در صدد بيان اعتبار و عدم اعتبار علم است كه كدام علم من بالضروره معتبر و مطابق واقع خارجى است و بالضروره صادق است و كدام علم من صرف فكر كردن بوده و صادق نيست .توضيح: – هر عاقلى كه درست و عميق اين گفتههاى دكارت را مطالعه كند متوجه مىشود كه دكارت درصدد بازى با الفاظ و بيان يك قضيه تكرارى بىفايده و تحليلى محض نبوده كه محمول در آن تكرار مفهوم موضوع باشد مثل اين جمله كانت كه به غلط به دكارت نسبت داده است كه دكارتگفته «من فكر مىكنم هستم فكركننده» كه جمله «هستم فكر كننده»، تكرار همان «من فكر مىكنم» است) و اين نقل هرگز رد و ابطال مكتب سوفسطائيان و شكاكان نيست كهسوفسطائيان و شكاكان، در وجود واقعى هرچيزى شك مىكردند و فيلسوفان قبل از «دكارت» از پاسخ منطقى به شكاكان عاجز بودند اما «دكارت» با اين بيان بسيار روشناش مكتب شكاكيست مطلق و سوفسطائىگرى را كه دوباره، رو به سربلند كردن بود را در نطفه خفه كرد و اين كار با بازى با كلمات و تكرار مفهوم موضوع درگزارده با قضيه منقول كانت، تحليل ممكن نبوده و نيست و هرگز جملات دكارت در تاملاتاش قضيه تحليلى نيست . كانت: من فكر مىكنم پس هستم – در واقع همانگويانه است زيرا Cogo Sum cogitons]= فكر مىكنم (هستم فكركننده) ] سردرگمى كانت در تعريف «محسوس درونى» و «فاعلانديشه»:ما در بحث سابق گفتيم كه كانت مدعى است كه «تمام قواى شناختىما براى شناخت محسوسات هستند و تنها به مقدارى كه در جهت شناخت محسوسات هستند اعتبار دارند»؛ لكن بايد توجه داشت كه مقصود كانت از محسوسات اعم از محسوس درونى و بيرونى است بنابراين اينكه كانت گفته قواى درونى شناختى ما اعم از عقل و غيره براى شناخت محسوسات هستند و تنها در جهت شناخت محسوسات اعتبار دارند به اين معنى نيست كه يعنى تنها وقتى اعتبار دارند كه بخواهند محسوسات مادى خارجى را بشناسند هرگز يعنى ماداميكه در جهت شناخت محسوسات هستند معتبراند چه در جهت شناخت محسوسات مادى خارجى باشند و يا در جهت شناخت محسوسات درونى خود نفس باشند مثل احساس خوشى و ناخوش. بنابراين آنجائيكه در فلسفه كانت بايد در آن بيشتر دقت كرد همين »محسوسات درونى نفس» نزد كانت است كه مقصود كانت از «محسوساتدرونى» چه چيزهائى است و چيزهائى نيست؟مقصود كانت از دريافت «حسدرونى»همان«خوداندربافت»است:كانت: اين «دريافت حسى درونى» چيزى نيست مگر «خوداندريافت محض»: «من مىانديشم»، كهحتى جملگى مفهومان ترافرازنده را نيز ممكنئ مىسازد؛ و آنچه در مفهومهاى ترافرازنده، منظور است، اين است كه: مىانديشم جوهر را؛ من مىانديشم علت را؛ و غيره .نزد كانت، تصور «خويشتن من»مربوطمىشودبه«حسدرونى»: كانت: «برابر ايستاى حس درونى» (من خودم با همه تصورهايم) بيميانجى دريافت مىشود و وجود آن به هيچ روى در معرض شك نيست . ما از همان اغاز جانب مينوگروى ترافرازنده را گرفتيم.بنابراين همانطور كه «من خود، وجود دارم، شىءهاى بيرونى نيز وجود دارند، و البته هردو فقط با اين فرق كه: «تصور خويشتن من» چونان يك درون اخنه انديشنده، صرفا به «حس درونى» مربوط مىشود، ولى تصورهائى كه هستومندهاى استينده را مشخص مىسازند، همچنين به حس بيرونى ارتباط مىيابند .نزد كانت: «من» همان «صورت محض آگاهى» است: كانت: ولى اين «من»، نه سهش است و نه مفهوم فلان با بهمان برابر ايستا؛ بل همانا «صورت محض آگاهى» است كه مىتواند هردو تصور را همراهى كند و بدان وسيله آنها را به حد شناخت ارتقاء دهد… كانت: «آگاهى خويشتن تعيينپذير،» يعنى آگاهى سهش درونى من (مادام كه بسياردگان آن بتواند بهطبق شرط كلى يگانگى خود اندريافت در انديشيدن متصل شود)، «برون آخهته را تعيين مىكند. »نزد كانت «من»، كارش اين است كه تصور موضوع و تصور محمول را با هم متحد مىكندآگاهى آروينى كه ملازم تصورهاى گوناگون است، فى نفسه پراكنده است و با اينهمانى درون آخته رابطهاى ندارد. پس اين رابطه باز به وسيله همراه كردن آگاهى با هرگونه تصور، واقع نمىشود بل بدين راه كه «من» يكى از اين تصورها را بر تصور ديگر، مىافزايم و از همنهاد آنها اگاهم. از اين رو، اين انديشه كه: اين تصورها كه در سهش داده شدهاند.
جمعا به من تعلق دارند، بدان معناست كه: من»، اين تصورها را در يك خود آگاهى واحد با يكديگر متحد مىسازم يا دست كم مىتوانم آنها رابا هم متحد سازم؛ و هرچند اين هنوز آگاهى به همنهاد نيست ولى باز مستلزم امكان اين همنهاد است». ظاهرا مقصود كانت از يگانگى اصلى همان موجود انديشنده است كه در خود، قوه انديشيدن را دارد و ايجاد كننده تصورات در تعامل با خارج است و متحد كننده تصورات حسى در قضاياى تصديقىنتيجهكارآناست: يگانگى آروينى خود اندريافت» از «يگانگى اصلى»، مشتق مىشود، فقط اعتبار ذهنى دارد . در «يگانگى اصلى همنهادى خود اندريافت»، من به خويشتن خود آگاهم: نه اينكه چگونه به خود پديد مىشوم، و نيز نه اينكه فى نفسه چگونه هستم، بل فقط اينكه هستم….از اين رو هرچند برجا هستى خود من پديدار نيست (و البته فرانمود محض نيز نيست)، ولى بااين همه، تعين برجا هستى من فقط مىتواند بر طبق صورت حس درونى (= زمان) به شيوهاى ويژه كه چگونه بسيارگانى كه من بهم پيوند مىدهم، درسهش درونى داده مىشود، وقوع يابد . آگاهى به خويشتن خودباز بسى از شناخت خويشتنى خود به دور است. بدينسان، همچنانكه براى شناخت يك «برون اخته» كه از من متفاوت است، فزون بر انديشيدن يك «برون اخته»، عموما (در مقوله)، من همچنين به »سهش»، نياز دارم كه بدان طريق آن مفهوم كلى را تعيين كنم، همچنين متساويا، براى شناخت خويشتن خود، نيز فزون بر آگاهى يا فزون بر انكه من خود را مىانديشم باز به يك سهش بسيارگان در خود، محتاجام تا بدان وسيله، اين انديشه را تعيين كنم. بنابراين من چونان هوش وجود دارم: هوش كه منحصرانه از قوه هميشگىاش آگاهى است ولى در رابطه با بسيارگانى كه اين هوشمىبايستى انرا پيوندد تابع يك شرط محدودكنندهاى است كه او حسى درونى مىنامد و بدين سان هوش، همبستگى را فقط بر طبق نسبتهاى زمانى كه يكى بكلى بيرون از مفهومهاى فهم، معنى خاص، قرار دارند سهيدنى مىسازد.نقد و بررسى ما درباره گفتههاى كانت درباره «من انديشنده»:از طرفى كاملا از گفتههاى كانت استفاده مىشود كه مقصود كانت از »شناخت حس درونى»، «شناخت من از تصوراتام بوده» كه اين تصورات، در «خوداند يافت»، ذهنىام در صورت وحدت تصورات موضوع و تصورات محمول به