تصديقات و فاهمه كانت: قسمتى كه «عناصر نخستين شناخت» و «اصول اوليه آنها» را(كه با آنها بطور صحيح مىتوان انديشيد را) از «عناصر ديگر شناخت»، مشخص مىكند را قسمت تحليلها مىنامد و در پايان (و قسمت ديگر) به بيان تناقضات استدلالهائى مىپردازيم كه با سوء استفاده از »تصورهاى غير تجربى»، به صورت استدلالهاى حق نما، در آمدهاند (كه از نظر منطق صورى عمومى و ارسطوئى، اشكالى بر آنها وارد نيست). و اين قسمت را جدليات مىنامد. اما در ابتداى قسمت اول، كانت به بيان اين مىپردازد كه «حسگانى» تنها كارش توليد تصورات است (و تصوراتاش را به فاهمه مىفرستد) و »فاهمه» با دريافت تصورات حسى از حسگانى درباره برابر ايستاهاى اين تصورات حسى، مىانديشد يعنى حكم تصديقى، صادر مىكند (بصورت قضيهاى). (يعنى تصديق مربوط به فاهمه است). نقدى بر فلسفه كانت در تئورى شناخت و ما بعدالطبيعه علوى سرشكى نظريات كانت، نظريات فلسفي، روش شناسي، فلسفه، مقالات فلسفي، تئورى شناخت و مابعدالطبيعه، علوي سرشكي، : شناختهاى متعالى ، جدليات، روحشناسى كانت، جهانشناسى كانت، خداشناسى كانت،
نظريات كانت، نظريات فلسفي، روش شناسي، فلسفه، مقالات فلسفي، تئورى شناخت و مابعدالطبيعه، علوي سرشكي، : شناختهاى متعالى ، جدليات، روحشناسى كانت، جهانشناسى كانت، خداشناسى كانت، تصديقات و فاهمه»منطق متعاليه» در مقابل «منطق صورى ارسطوئى»: درست است كه منطق صورى ارسطوئى با دقت در شرائط صورى قياس مىتواند جلو خطاهاى صورى را بگيرد اما در «منطق ارسطوئى»چون «شناختهاى تجربى» را چندان از «شناختهاى ماقبل تجربى»، تشخيص نداده است ممكن است در جائى كه مىبايست از «شناختى حسى»، استفاده شود به خطاء از «شناختهاى ماقبل تجربى» استفاده شود و با وجودى كه صورت قياس، صحيح است به نتيجه خطائى برسند ولذا «منطق صورى ارسطوئى» براى حفظ فكر از خطاء، كافى نيست و به منطق متعاليه اين نياز است كه كاملاً «شناختهاى ماقبل تجربى» را از »شناختهاى مابعد تجربى» جدا كند و «موارد استفاده از شناختهاى ماقبل تجربى» را دقيقا از «موارد استفاده از شناختهاى مابعد تجربى» رامعين كند كه چنين كارى همانا كار «منطق متعاليه» است. صورتهاى ماقبل تجربى قضايا: كموكيف، جهت واضافه: مقدمه منطق متعاليه و تقسيم آن به بخش «تحليلها» و «جدليات»:كانت: قسمتى كه «عناصر نخستين شناخت» و «اصول اوليه آنها» را(كه با آنها بطور صحيح مىتوان انديشيد را) از «عناصر ديگر شناخت»، مشخص مىكند را قسمت تحليلها مىنامد و در پايان (و قسمت ديگر) به بيان تناقضات استدلالهائى مىپردازيم كه با سوء استفاده از »تصورهاى غير تجربى»، به صورت استدلالهاى حق نما، در آمدهاند (كه از نظر منطق صورى عمومى و ارسطوئى، اشكالى بر آنها وارد نيست). و اين قسمت را جدليات مىنامد. اما در ابتداى قسمت اول، كانت به بيان اين مىپردازد كه «حسگانى» تنها كارش توليد تصورات است (و تصوراتاش را به فاهمه مىفرستد) و »فاهمه» با دريافت تصورات حسى از حسگانى درباره برابر ايستاهاى اين تصورات حسى، مىانديشد يعنى حكم تصديقى، صادر مىكند (بصورت قضيهاى). (يعنى تصديق مربوط به فاهمه است).1- كار «حس» توليد تصورات است (و توليد تصورات، كارى است تنها مخصوص حسگانى).2-كار «فاهمه» انديشيدن درباره تصورات است يعنى «تصديق» درباره آن تصورات حسى است.بدون «حسگانى»، فاهمه تهى از تصورات حسى است. و بدون «فاهمه»، هرگز برابر ايستاهاى تصورات حسى، انديشيده نمىشود و حكمى و تصديقى درباره آن تصورات، صادر نمىگردد.كانت: بدون حسگانى، هيچ برابر ايستائى نمىتواند، به ما داده شود و بدون فهم، هيچ برابر ايستائىنمىتواند انديشيده شود. انديشهها بدون گنجانيده تهىاند، سهشها، بدون مفهومها، كورند. .. به علاوه اين دو قوه يا توانائى نمىتوانند كاركردهاى خود را عوض كنند. فهم هيچ چيز نمىتواند به سهد و «حسها هيچ چيز نمىتوانند بيانديشند». فقط از راه اتحاد آنها است كه شناخت، مىتواندناشى شود. »حسها»، خطاء نمىكنند ولى نه بدان سبب كه همواره صحيح داورى مىكنند، بل بدان سبب كه »اصلاً داورى نمىكنند« ….ئدر حس هاه هيچ گونه داورى وجود ندارند. مقولات ماقبل تجربى «فاهمه»: از آنجا كه كانت در «حسيات متعاليه» و در «مقدمه منطق متعاليه»، توضيح داد تنها شناختى كه با واقعيات خارجى تماس دارد «شناخت حسى» است كه:1- كار حس، متاثر شدن از واقعيات خارجى است و تنها توليد تصوراتى )بر اثر تاثرات توليد شده) از آن تاثيرات اجسام خارجى است.2-اما «فاهمه»، هيچ تماس با واقعيات خارجيه ندارد و كار فاهمه فقط انديشيدن بر روى تصوراتى است كه توسط حس، توليد شده است و حكم كردن بر آن تصورات، در قالب قضاياى حمليه و شرطيه مثبت يا منفى و… در نتيجه اين كه چون «فاهمه» هيچ تماس با واقعيات خارجيه ندارد در نتيجه اين «قالبهاى تشكيل قضايا» كه «مفاهيم مخصوص فاهمه» باشد «مفاهيم ماقبل تجربى» هستند بالاخص وقتى به قضايائى همچون »قانون عليت» نظر مىكنيم كه حكم در آن قضايا، داراى «كليت و ضرورت» است بيشتر متوجه مىشويم كه اين «مفاهيم فاهمه»، مفاهيمى حسى و تجربى نيستند زيرا «حس و استقراء حسّى»، هرگز داراى «كليت و ضرورت» نيستند و يا وقتى مثلاً به محسوسات حواس پنجگانهمان، توجه مىكنيم «وجود آنها را در خارج و به صورت عوارض يك موجود مادى خارجى مىيابيم»، اين يافتن كليت و ضرورت در قانون عليت، چيزى نيست كه از طريق تصور حسى آمده باشد و نيز اين «يقين بوجود محسوس در خارج» (و آن هم به صورت عوارض يك جوهر مادى)، چيزى است كه در نهاد ذهن هست و لذا انسان بطور طبيعى در وجودمحسوساش در خارج شك نمىكند و همچنين در وجود جوهرى كه موضوع عوارض رنگ و طعم است هرگز شك نمىكند و اين نشان مىدهد كه «يقين به وجود محسوس در خارج» و اين كه «رنگ و طعم و غيره عوارض يك جوهر مادى خارجى» است حتما شناختى ماقبل تجربى است زيرا آنچه قابل رؤيت است رنگ و شكل ظاهرى اجسام است نه آن جوهر مادى كه در زير اين رنگها و… پنهان است. كانت اين «قالبهاى ماقبل تجربى حكم كردن فاهمه» را در قالب »دوازده مقوله»، تنظيم كرده است: از چهار نظر:1-از نظر كميت:كلى = وحدتجزئى = كثرتشخصى = تماميت2-از نظر كيفيت:هست = موجبهنيست = سالبهمعدوله = حصر3- از نظر اضافه:حمليه = جوهر و عرضشرطيه متصله = علت و معلولشرطيه منفصله = تقابل و مشاركت4-از نظر جهت:ضرورىتحققى و واقعى خارجىامكانى = احتمالىبهره دوم درباره كاركرد منطقى فهم در داورىها:«اگر ما سراسر گنجانيده يك داورى به طور كلى را منتزع كنيم و فقط به صورت محض فهم در آن،توجه كنيم درخواهيم يافت كه كاركرد «انديشيدن در داورى»، مىتواند تحت «چهار عنوان» آورد شود كه هر كدام آنها سه عامل را در خود مىگنجاند. اينها مىتوانند به شايستگى در جدولى كه مىآيد عرضه شوند: 1-كميت داورىها: كلى = وحدت جزئى = كثرتشخصى = فردى = مفرد = تماميت2-كيفيت: موجبه= هست سالبه = نيست معدوله = حصر3-اضافه: حمليه = جوهر و عرض شرطيه متصله = علت و معلول شرطيه منفصله = مشاركت 4-جهت: ضرورى=يعنىنبودشمحالاستحتماهست واقعيت خارجى را دارد يا ندارد = جدى امكانى = احتمالى» كاربرد صحيح «استعمال مقولات»، نزد كانت:1- از آنجا كهنزدكانت،تنهاتصوراتحسىنخستينما،حاكىازواقعيتاند.2-وفاهمه هيچ ارتباطى با واقعيات خارجيه ندارد جز از طريق حسگانى (كه تنها توليد كننده تصورات حسى نخستين است). در نتيجه فاهمه» تنها با گرفتن «تصورات حسى» از حسگانى، داراى محتواى واقعى مىگردد و «فاهمه» بدون تصورات حسگانى، بدون محتوى واقعى بوده و شناختى واقعى را به ما عرضه نمىدارد و انديشيدن با «تصورات غيرحسى» همچون نيانديشيدن است.3-لذا «انديشيدن در آن طرف مرزهاى تجربه»، ما را چه بسا به تناقض مىكشاند كه در «بخشهاى بعدى» در «قسمت جدليات» توضيحات لازم داده خواهد شد. »مقوله، كاربرد ديگرى براى شناخت شىءها ندارد به جز تطبيق خود بر برابر ايستاهاى تجربه… بنابراين، انديشيدن يك برابر ايستا عموما از راه يك مفهوم ناب فهم فقط تا آنجا مىتواند نزد ما به يك شناخت تبديل شود كه آن مفهوم، فقط به برابر ايستاهاى حسها ارتباط يابد» .پس مقولهها براى شناخت شىءها، كاربردى ديگر ندارند مگر فقط تا آنجا كه شىءها همچون برابر ايستاهاى تجربهاى ممكن، فرض شوند. نقد ما بر مقولات كانت:مقدمه:پس از آن كه ما در «قسمت نقد حسگانى»، روشن كرديم كه گفتار »كانت»، كار «حواس» تنها توليد تصور كردن و كار «فاهمه» تنها حكم كردن (و تصديق كردن و نسبت دادن آن تصورات را بهم) مىدانست، گفتارى بىاساس است زيرا «حس» همچنان كه «تصور محسوس» را درفاعل انديشه، ايجاد مىكند «تصديق بوجود آن» را هم در فاعل انديشه ايجاد مىكند. من با ديدن آب و نوشيدن از آن همچنان كه از طريق حس به تصور آب مىرسم از طريق همين حس موجود آن را هم حس مىكنم و خنكى آن را احساس مىكنم بر خلاف كسى كه، دستاش را داخل آن آب نكرده و از آن ننوشيده است كه خنكى آب را احساس نمىكند اما من از طريق لامسه و ذائقه خنكى و طعم آن را احساس و تصديق مىكنم گر چه پس از اخبار به ديگران آنها هم از طريق اخبار من، از خنكى آب و طعم آن آگاه مىشوند اما آگاه شدن و فهميدن وجود چيزى از طريق غيرحسى، غير از احساس كردن آن است همچنان كه كسى كه دنداناش درد مىكند و گريه و فرياد مىكند همه اطرافيان مىفهمند كه او احساس درد مىكند و از وجود درد در او آگاه مىشوند اما آنها مادامى كه دندان خودشان درد نكند احساس درد نمىكنند و توضيح اين مطلب در قسمت حسگانى گذشت و فقط يادآورى اين نكته بود كه «كار حس» تنها توليد «تصور حسى» نيست بلكه «توليد تصديق حسى» نيز توسط حس، انجاممىگيرد. اما نكته ديگر اينكه «فاعل احساس درد» در تصور حسى و چه در تصديق حسى همان «فاعل انديشه» است نه خود حس و لذا اين گفته كانت كه گفته، «حس چيزى را تصديق نمىكند» بايد در جواباش گفت »حس» تصور هم نمىكند بلكه حس ابزارى است در خدمت «فاعل انديشه» اين «فاعل انديشه» است كه توسط حسى «مىتواند تصور حسى نمايد» همچنان كه مىتواند توسط حسى، «تصديق حسى نمايد» فاعل در تمام تصورات و تصديقات حسى و غير حسى همان فاعل انديشه است و حس ابزارى است براى توليد تصور و تصديق حسى. همچنان كه روشن شد كار حس، علاوه بر ايجاد تصور حسى ايجاد تصديق حسى هم هست. مطلب ديگر اينكه: همچنين در «قسمت نقد حسگانى كانت» روشن شد كه توليد تصورات نخستين، اختصاص به حس ندارد بلكه تصور بىواسطه فاعل انديشه از وجود خودش و تصديق بىواسطه فاعل انديشه از وجود خودش نيز، اولين تصور و تصديق غيرحسى انسان نسبت به خودش است. »تصور من از خودم» و «تصديق بوجود خودم»، اولين شناخت بىواسطه و درجه يك من از خودم است و بالعكس تصور من از محسوسات خارجى و تصديق بوجود آنها، توسط حس، شناختى درجه دوم و با واسطه است.)پس اين گفته كانت كه «توليد تصورات»، تنها از حس است گفتار باطل است.(عين عبارت كانت در «روحشناسى كتاب سنجش خردناب»: در حقيقت روشن است كه: چون بيرونگان [= آنچه در بيرون است] در من نيست، پس من آن را در خود اندريافت حسى، كه در حقيقتتعيينخوداندريافتاستنمىتوانميافتن …من از تصورهاى خويش، آگاهم؛ بنابراين تصورهاى من و خود من، به اين سبب كه صاحب اين تصورهايم، وجود دارم. مقصود «كانت» از «فاهمه» اگر «فاعل انديشه» است احكامى كه درباره فاهمه، گفته است، خطاء است و اگر مقصود كانت، غير از فاعل انديشه است وجود «فاهمه»، توهمى بيش نيست: مقصود كانت از «فاهمه» اگر خود «فاعل انديشه» است كه به خودش شناختى بىواسطه و به محسوسات خارجىاش شناختى با واسطه حسى دارد ديگر نمىتوان گفت فاهمه، تصورى از خود ندارد و نيز نمىتوان گفت فاهمه به معنى «فاعل انديشه» با واقعيات تماس مستقيم ندارد زيرا فاعل انديشه به واقعيت وجود خودش، شناخت بىواسطه درجه يك دارد و در درجه دوم، تصور و تصديق بيرونى با واسطه، به محسوساتاش مىباشد. اما «تصديقات عقلى» چنانچه جان لاك در كتاب تحقيق در فهم بشراش، روشن كرد كه انسان به كمك عقلاش با تامل و تفكر بروى اين تصورات و تصديقات بىواسطه درونى و با واسطه حسى بيرونى»، به تصورات و تصديقات ديگرى مىرسد كه آنها را «تصورات و تصديقات عقلى»، مىباشد مثلاً انسان به كمك عقلاش با مقايسه چند محسوس شخصى خارجى مشابه به هم، به تصورى كلى راجع به نوع و صنف و يا جنس آن موجودات پى مىبرد و به مفهومى كلى مىرسد مثلاً با ديدن چند مثلث خارجى و يا مربع خارجى و يا گنجشك و يا گربه، به مفاهيمكلى آنها پى مىبرد و نامى براى مفاهيم كلى مىگذارد تا در محاوره، راحت هم با ديگران مكالمه و مفاهمه كند و يا در بديهيات عقلى، مثل استحاله اجتماع نقيض و يا قانون عليت نيز ابتداء به كمك عقل موارد جزئى آنها را ادراك مىكند مثلاً اين كه در حالى كه هست معقول نيست نباشد (آنرا به شهود درونى مىيابد) يا اين كه هيچكارى را تا اراده نكرده نمىتواند انجام دهد بعد در يك شهود عقلى متوجه مىشود كه اين حكم، اختصاص به خودش ندارد و عموميت دارد چنانچه وقتى يك دايره را باقطرش اندازهگيرى مىكند و متوجه مىشود كه محيط آن دايره بيش از سه برابر قطر آن است در يك شهود عقلى، متوجه مىشود كه اين حكم اختصاص به دايره مورد آزمايشاش ندارد و مربوط به دايره بماهو دايره است. پس حكم كلى است همچنين در احكام ديگر هم هركجا به موضوع و علت واقعى حكم مىرسد و عقلاش آن را تصديق كند تعميم مىدهد لكن در امور تجربى، تنقيح مناط بسيار مشكل است. همچنين در رياضيات در مواردى كه تشخيص مىدهد محمول جزئى از موضوع و يا لازم ذاتى و لاينفك موضوع است به ضرورت گزارده حكم مىكند مثل اينكه مثلث سه ضلع دارد و يا اينكه مجموع زواياى داخلى مثلث، مساوى با دو قائمه است (يعنى صد و هشتاد درجه) در مورد «هستى» هم وقتى متوجه مىشود «تبديل نيستى بدون هر علتى به هستى نامعقول است به ضرورت قانون عليت حكم مىكند» و… .خلاصه ما همچنان كه 1) تصورات و تصديقات بىواسطه «شهودى درونى» داريم و 2) تصورات و تصديقات با واسطه «حسى بيرونى» داريم (3 همچنين تصورات و تصديقات عقلى داريم كه سرچشمه پيدايش تصورات و تصديقات عقلى همان تأمل و تعقل بر روى «تصورات و تصديقات بىواسطه درونى و با واسطه حسى بيرونى» بوده است و نمىتوان اين نوع تصورات و تصديقات عقلى را، ماقبل شهودى و ماقبل حسى بناميم زيرا پس از تصورات و تصديقات شهودى بىواسطه و درونىو چه بسا حتى پس از تصورات و تصديقات حسى بيرونى به كمك تامل زياد عقل بدست آمده باشند نه قبل از آنها پس تا اينجا روشن شد كه ما سه دسته شناخت داريم «شناختهاى بىواسطه درونى» و «شناختهاى با واسطه حسى» و «شناختهاى عقلى» لكن شناخت دسته چهارمى هم داريم كه مىتوان آنها را «شناختهاى فطرى ماقبل تجربى» ناميد كه من جمله تصديق فطرى حس است به اينكه محسوس حواس ما، موجود در خارج است و اولين كسى كه متوجه فطرى بودن اين شناخت شد هيوم بود زيرا بعضى از فلاسفه ارسطوئى، علم ما بوجود محسوساتمان را در خارج، علمى استدلالى مىدانستند به اين صورت كه چون تصورات حسى ما تأثراتى است كه بر اثر عامل خارجى و علت خارجى ايجاد مىشود پس موجوداتى در خارج از ما واقعا هستند كه بر حواس ما، تاثير مىگذارند لكن اين استدلال ارسطوئيان علاوه بر آن كه دورى و مصادره بمطلوب است، هيوم پاسخ به آنها داد كه تنها فيلسوفان نيستند كه محسوسات شان را موجود در خارج مىدانند بلكه مردم عوام و حتى كودكان هم كه بوجود محسوساتشان در خارج يقين و علم دارند بخاطر آگاهى از اين استدلال فيلسوفان ارسطوئى نيست بلكه طبيعة و فطرتا انسان و حتى حيوانات بر اين است كه، محسوساتشان را موجود در خارج مىدانند. اين بود كه كانت متوجه شد علم ما بوجود محسوساتمان درخارج، علمى فطرى ماقبل تجربى است كه در ذات حواس پنجگانهمان هست و از آنجا نيز متوجه شد كه آنچه ما از طريق حواس پنجگانهمان در خارج مىيابيم عوارض و ظواهر آنهاست و آن جوهر مادى كه در زير اين ظواهر پنهان است را ما از طريق علم فطرى ماقبل تجربى مىدانيم در نتيجه كانت به ماقبل تجربى بودن جوهر و عرض خارجى و مادى متوجه شد كه دكارت هم در تاملاتاش به آن اشاره كرده بوده و ما هم آن را قبول داريم كه «علم ما به وجود محسوساتمان در خارج» و نيز «علم ما بوجود جوهرى مادى در خارج» (كه ظواهر آنها را ما از طريق حواسمان درك مىكنيم) «علمىماقبل تجربى هستند» به اين معنى كه ذاتى حواس بوده و در نهاد و بنياد حواس ما وجود دارند البته فطرى بودن علمى، منافات با حكايت از واقعيت داشتن ندارد گوسفند گرگ را به طور فطرى دشمن خود مىداند و واقعا هم گرگ دشمن گوسفند است زنبوران عسل به طور فطرى گياهان مفيدشان را مىشناسند و شناختشان هم مطابق با واقع و صحيح است و…. پس يقين بوجود «محسوسات در خارج» و يقين بوجود «جوهر و عرض خارجى»، «علمى ماقبل تجربى» است زيرا اينها در خارج از درون ما هستند اگر بطور فطرى ندانيم راهى ديگر به اين راحتى براى علم مان به آنها در خارجمان نيست اما علم ما بوجود خودمان كه علمى بيواسطه است و علممان به اختيارمان و حالات درونىمان دوستى و دشمنىمان و… اهداف و اغراضمان، چون علمى بىواسطه است نياز به وساطت حسى و استدلال عقل و يا داشتن علمى فطرى نيست.پس ما چهار نوع تصديقات داريم1- تصديقات بىواسطه درونى مثل علم من به وجود خودم2و3-. تصديقات حسى ماقبل تجربى و تصديقات حسى ما بعد تجربى. كه شرحاش گذشت در شناخت حس4-تصورات و تصديقات عقلى» مثل استحاله اجتماع نقيضين و قانون عليت و …ـ در هر حال مقصود «كانت» از «فاهمه» اگر همان «فاعل انديشه» باشد كه فاعل احساس و اراده و تعقل و غيره است كه تصورى بىواسطه و تصديق بىواسطه از خود دارد در نتيجه آن «گفتههاى كانت درباره فاهمه»، همگى باطل است (مثلاً اينكه فاهمه با هيچ واقعيتى در تماس نيست حتى با وجود خودش) و اگر مقصود كانت از فاهمه، چيز ديگرى است به جز توهمى باطل و تخيلاتى از كانت، چيز ديگرى نمىتواند باشد چون ابزار شناخت در خدمت «فاعل انديشه» به جز حس و عقل چيز ديگرى نيست و ابزارى در خدمت فاعل انديشه بنام «فاهمه» نداريم.اشكالات ديگرى بر مقولات كانت:اولاً اينكه كانت خيال مىكرده كه تمام مفاهيم مقولى دوازده گانهاش سرچشمهاى تصديقى دارد صحيح نيست زيرا چنانچه ما گفتيم ما از طريق حسى، موضوع محسوس را تصور و از همين طريق حس وجود آن را تصديق مىكنيم لكن اين تصور و تصديقى كه مستقيما از طريق، حس، انجام گرفته است «تصورى و تصديقى جزئى و شخصى خارجى» است مثلاً گوسفندى يا گنجشكى را كه در خانه ما است اما ديدن اين گوسفند و گنجشك و سپس ديدن افراد ديگرى از گوسفندان و گنجشكها موجب مىشود «عقل» از مشتركات گنجشكها «مفهومى كلى»، انتزاع كند و احكامى كلى را بر آنها حمل كند مثلاً اينكه گنجشك پرنده است و يا اينكه گوسفند چرنده است گنجشك جاندار است و غيره پس «سرچشمه قضاياى جزئى و شخصى حس، همانا مشاهده مستقيم حس است و سرچشمه مفاهيم كلى، انتزاع مفهوم كلى از مصاديق شخصى آنها توسط عقل است و منشاء تصديقات كلى نيز قرار گرفتن همين مفاهيم تصورى كلى در موضوع و محمول آنها مىباشد» يعنى تصديقات كلى از تصورات تصورى است كه به مفهوم تصديقى سرايت كرده است و لذا مىتوان گفت بعضى از مقولات (به اصطلاح فاهمه كانت)، در واقع منشاء اصلى آنها، تصورى است نه تصديقى حتى مىتوان براى قضيه حمليه و حتى قضيه شرطيه و حتى شرطيه منفصله، منشائى تصورى قائل شد كه مفاهيم جوهر و عرض مفهومى است تصورى كه از ديدن مثلاً گل و رنگ آن و يا درخت و شكل آن و غيره كه همان وصف و موصوف باشد به دست آمده است نه بالعكس يعنى نه اين كه وصف و موصوف از مفهوم قضيّه حمليه گرفته شده باشد زيرا تصور وصف و موصوف از ديدن چيزها و تصور آنها بدست آمده باشد امرى بسيار ساده و عادى براى همه است حتى براى كودكان تا اينكه عكس آن را بگوئيم و همچنين مىتواند باشد تصور و ديدن «توليد چيزها» كه از آنها مفهوم «علت و معلول» بدست آمده باشد. خلاصه اينكه مقولات كانت، مفاهيمى هستند يا از حس گرفته شدهاندو يا از عقل و بعضا ما قبل تجربى حسگانى هستند و بس.ثانيا راجع به تعداد مقولات اصلى، اشكال است كه اگر اين تقسيمات و تعداد از نسبت ميان موضوع و محمول (= نهاد و گزاره) گرفته شده دو عددبيشتر نبايد باشد زيرا نسبت قضيه يا موجبه يا سالبه است و اگر جهت را هم از تقسيمات نسبت قضيه بدانيم ضرورت و امكان هم مىشود تقسيم ديگر «نسبت» اما تقسيم به يقين و ظن و احتمال تقسيم «نسبت»، نيست بلكه صفت فاعل انديشه است در اطمينان داشتن يا نداشتن به آن نسبت موجبه يا سالبه اما «نسبت ضرورى و يا ممكنه» مربوط مىشود بهذات نسبت. اما تقسيم قضايا نه به لحاظ «نسبت حكميه و تصديق آنها» بلكه به لحاظ مفهوم «موضوع و محمول» آنها، به «كلى و جزئى»، اختصاص ندارد و در منطق ارسطوئى تقسيمات زيادى براى قضايا به لحاظ موضوع و محمول آنها انجام گرفته است همچون قضاياى خارجيه، ذهنيه، نفس الامريه و بسيارى از تقسيمات ديگر و تنها بسنده كردن كانت تقسيمات قضايا را به لحاظ اين چهار نظر و فروعات آنها را به سه چيز، هيچ دليل قانع كنندهاى ندارد.اما به «تقسيمات فرعى» هر كدام از آن چهارتا وقتى نظر مىكنيم مشاهده مىكنيم بهتر بود تقسيمات فرعى را كانت دو گانه انجام مىداد. مثلاً در كميت به كلى و جزئى اكتفا مىكرد و يا در كيفيت به موجبه و سالبه و آن را ثلاثى تقسيم كردن دليل قوى ندارد و لذا خودش در ادامه بحث مقولات براى توجيه تقسيم ثلاثى كردن به توجيهات ضعيفى استناد مىكند كه اگر بخواهيم به اين توجيهات توجه كنيم چنانچه در منطق ارسطوئى مشاهده مىشود تقسيمات فرعى قضيه حمليه و يا شرطيه متصله و يا حتى شرطيه منفصله بسيار زياد است. شايد كانت چنانچه خودش مىگويد كه اسم «مقوله» را روى اين مفاهيم گذارده چون در كتاب منطق ارسطو اين كلمه در «مقولات عشر»، آمده گويا اگر تقسيمهاى فرعى را دو تائى مىكرد مقولاتاش از مقولات دهگانه ارسطو كمتر مىشد و لذا تقسيمات فرعى «مقولاتاصلىچهارگانه» خود را ثلاثى انجام داد تا دوازده تا شود و از مقولات عشر ارسطو بيشتر شود و اگر مىخواست بعضى را بيشتر از سه تا و بعضى را كمتر از سه تا تقسيم كند مقولات كانتى، به خيال خودش، نظم زيباى خود را از دست مىداد هر چه هست، هيچ دليل قانع كنندهاى براى محصور كردن مقولات كانتى به عدد دوازده وجود ندارد مگر تصميم قاطع خود كانت و علاقهاش به رساندن تعداد مقولات را به دوازده عدد.شاكله يا علامت راهنماى مقولات براى تطبيق بر محسوساتـ شاكلهها يا علامتهاى راهنماىتطبيق«مقولات»بر«مصاديق جزئى محسوس»:پس از آنكه كانت، اقسام دوازده گانه قضايا را بيان مىكند به اين انديشه مىافتد كه چگونه انسان مصاديق اين انواع قضايا را تشخيص مىدهد »يعنى يك قضيه را ضروريه و ديگرى را ممكنه و غيره» تشخيص مىدهد اينجاست كه كانت «علامتهائى حسى» كه قابل تشخيص حسى است براى تشخيص مصاديق مقولات بيان مىكند و آن را «شاكله يا علامت واسطه» مىنامد كه انسان از راه ديده اين علامتهاى حسى، تشخيص مىدهد كه اين «قضيه حسى»، مورد و مصداق كدام يك از »مقولات» است ما از باب مثال چند علامت مورد نظر كانت را بيان مىكنيم كه چگونگى «زمان» در همه اينها واسطه تشخيص است مثلاً مىگويد ما مصاديق «عليت» را در حوادث طبيعى از «توالى آنها» در زمان تشخيص مىدهيم كه يكى در زمان مقدم و ديگرى در زمان ماخر باشند،«آنچه در زمان مقدم» است مصداق «علت» و آنچه در «زمان ماخر» است مصداق «معلول» است و يا مصداق «قضيه ضروريه» را از اين تشخيص مىدهيم كه «در تمام زمانهائى كه ما حس مىكنيم باشد» مثلاً جوهر در تمام زمانها باقى است و يا اينكه در تمام زمانها «حادثه معلول بدون حادثه علت رخ نمىدهد» از اينجا مىفهميم كه وجود علت براى حادثه معلول »ضرورت» دارد و… ـ نقد ما، برشاكله:كانت خيال كرده، تشخيص همه مصاديق مفاهيم مورد نظرش يعنى مصاديق مقولات اش از طريق حس، ممكن است مثلاً علامت تشخيص مصداق «عليت» نزد كانت همين مقدار تشخيص است كه «در دو زمان متوالى» باشند كه بلافاصله بتوان حكم كرد كه «حادث مقدم»، «علت» و حادثه ماخر، «معلول» است در حالى كه هرگز مصداق عليت چنين نيستند، علاوه بر آنكه «عليت ناقصه» قبل از معلول است اما علت تامه هميشه با معلول، همزمان است مثلاً زدن كليد برق مقدم بر روشنايى لامپ است چون زدن كليد يكى از شرائط روشنى لامپ است اما علاوه بر اين شرط، وجود برق در سيم علت ديگر است و مجموعه اتصال سيم برق و وجود برق در سيم «علت تامه» روشنى لامپ است و مادامى كه اين مجموعه مقتض و شرائط باشد، لامپ هم روشن است و «روشنى لامپ» و «وجود برق» در سيم «همزماناند» اگر لحظهاى برق برود لامپ هم خاموش مىشود و همچنين در منطق ارسطوئى روشن است كه «قضيه دائمه»، غير »ضروريه» است. زيرا ممكن است انسان چيزى را در تمام عمرش مشاهده كند اما ضرورتى نداشته باشد چنانچه ما هميشه ماه را در آسمان مشاهده مىكنيم و دائما هم به دور زمين مىگردد اما هرگز ضرورت ندارد زيرا ممكن است با برخورد كرهاى از كرات آسمانى به آن و يا برخورد جسمى عظيم در مسير حركت منظومه به كلى ماه، متلاش شود و مادامى كه اين امكان تلاشى باشد نمىتوانيم بگوئيم تا ماه، به دور زمين مىگردد،يك «قضيه ضروريه» است. همچنين درباره «علامت، مشاركت» كه كانت »هم زمانى» را علامت مشاركت و تعامل قرار داده است در حالى كه ممكن است همزمان با حادثه يازدهم سپتامبر در نابودى برجهاى دوقلوى ايالات متحده امريكا طفلى هم در ايران و يا عراق متولد شده باشد و هر دو با هم همزمان باشند اما هيچ گونه مشاركتى و تعاملى با هم نداشته باشند و … . موارد استفاده از «مفاهيم فوق» همچون «قانون عليت و غيره»: كانت استفاده از اين مفاهيم را از آنجائى مشروط به موارد تجربى مىكرد كه خيال مىكرد اين مفاهيم، «مفاهيمى مخصوص فاهمه» است كه تنها راه تماس فاهمه با واقعيت خارجى، است، اما پس از آن كه روشن شد مفاهيم تصورى «علت، ضرورت و وجود و غيره» از مفاهيم انتزاعيه عقلى هستند كه از ادراكات درونى بىواسطه نفس همچون اراده و نيز از توليدات محسوسات انتزاع مىشود و «قانون عليت» كه مفهومى تصديقى است از «مفاهيم بديهى عقلى» است، اختصاص به محسولات مادى خارجى ندارد در نتيجه بر تمام اين موارد، صادق است و بر خلاف تعريف هيوم و كانت كه گفتهاند «علت و معلول»، در دو زماناند (در دو زمان متوالى، هستند) لكن واقعيت اين است كه «علت» به معنى «علت تامه» با وجود «معلول» در يك زماناند، آن علتى كه در زمان قبل از معلول است »علت ناقصه» و «زمينه» است «علت تامه»، هميشه در زمان وجود معلول، وجود دارد و علت وجودى معلول است هم در حدوث معلول و هم در بقاء معلول همچون نور و خورشيد يا آتش و حرارت و يا روشنى لامپ برق و انرژى الكتريكى برق كه اگر يك لحظه برق قطع شود روشنى لامپ هم ديگر وجود نخواهد داشت، (و يا مثلاً كليدى را كه در دست مىگردانيم تا درب خانه باز شود همزمان با گردش دست، كليد هم مىگردد. يعنى گردش دست كه علت گردش كليد است و گردش كليد كه معلول گردش دست هست هر دو همزمان رخ مىدهد اما گردش دست، علت است چون گردش كليد از گردش دست به وجود آمده است و لذا گردش دست، علت و گردش كليد، معلول است) همچنين در روشنى چراغ برق و وجود برق در سيم لامپ كه اگر ساعتى برق قطع شود همان وقت چراغ برق هم خاموش مىشود پس تعريف هيوم و كانت، «علت و معلول» را به دو حادثه متوالى خطا است مخصوصا آن كه شب و روز هم دو حادثه متوالى هستند اما هرگز علت و معلول نيستند و علت شب و روز همانا گردش زمين به دور خودشات در زمانى كه خورشيد روشنى دارد وقتى خورشيد ديگر نورش تمام شود و يا زمين ديگر به دور خودش نگردد توالى شب و روز هم قطع مىشود و «شب و روز» نسبت به هم، علت و معلول نيستند نه شب علت روز است و نه روز علت شب با آن كه هر، دو حادثههائى، متوالى هم هستند پس تعريف هيوم و كانت، «علت و معلول» را به دو حادثه متوالى، خطا است بلكه «علت»، چيزى است كه معلول را ايجاد كرده و معلول وجودش از علت سرچشمه گرفته است و هميشه در زمان وجود معلول، علت هم وجود دارد زيرا حدوث و بقاى معلول از طرف وجود علت است. «همچون عليت فاعل انديشه براى ايجاد اراده و يا وجود اراده و حركت اعضاء ارادى و يا حركت اعضاء ارادى، و بالعكس وجود خورشيد در آسمان و روشنى روز و احساس ديدن چشم و ايجاد تصورات حسى در ذهن و حافظه» و ضرورت وجود علت براى وجود معلول در تمام اين موارد، لازم است و «عليّت»، به «علت ناقصه» (يعنى زمينه و مقدمه وجود معلول) كه با معلول در دو زمان متوالى هستند اختصاص ندارد.شرط توالى زمانى ميان «علت و معلول» نزد كانت:آغازه توليد:هر آنچه رخ مىدهد (يعنى به هستى آغاز مىكند) چيزى را در پيش فرض مىگيرد كه بر طبق قاعدهاى از آن منتج مىشود. آغازه «توالى زمانى» بر طبق قانون عليت. همه تغييرها بر طبق قانون پيوستگى علت و معلول رخ مىدهد. ـ تطبيق مقولهها بر پديدارها، به چه سان ممكن تواند بودن؟ ـ بدينسان تطبيق مقوله بر پديدارها به ميانجى »تعيين زمانى» ترافرازنده، امكانپذير مىشود، و اين تعيين، چونان ديسه نماى مفهومهاى فهم، تابعيّت پديدارها را تحت مقوله، واسطه مىشود. ـ … ديسه نماى «علت و عليت» يك شىء عموما، عبارت است از «امر واقعى كه هر گاه بخواهيم وضع كنيم، همواره، چيزى در پى آن مىآيد». بنابراين، ديسه نماى «عليت» در «توالى بسيارگان» وجود دارد، مادام كه اين توالى تابع قاعدهاى باشد، و ديسه نماى «ضرورت» عبارت است از «وجود آن در هر زمان»، از اين همه، مىتوان دريافت كه ديسه نماى هر مقوله يك «تعيين زمانى» را در خود مىگنجاند. نتيجهگيرى از عبارات كانت:اولاً اگر مفاهيم فوق را تنها در محسوسات، قابل استفاده بدانيم تمام فلسفه كانت و بالاخص شناختهاى ماقبل تجربى كانت از درجه اعتبار ساقط و باطل مىشود زيرا كانت بطور ناخوداگاه از «قانون عليت» براى اثبات «ماقبل تجربى بودن» مفاهيم «عليت و ضرورت»، استفاده كرده است مثلاً به اينكه «شناخت قانون عليت» كه داراى «ضرورت و كليت» است ممكن نيست شناخت حسى باشد چون شناخت حسى هميشه جزئى و غيرضرورى است و چون هيچ شناختى بىعلت نيست پس آن مفاهيم بطور ماقبل تجربى و فطرى، در ذات فاهمه وجود دارد. وجود اين شناختها را بدون علت نگذارد كه بگويد شناخت قانون عليت بطور تصادفى در ذهن مىآيد نه حسى است و نه فطرى ماقبلتجربى زيرا گفتن چنين حرفى با اعتقاد به قانون عليت براى هر وجود ممكن چه در خارج و يا ذهن، اعتقاد داشت و حتى شناختهاى غير حسى را بدون علت نمىدانست.ثانيا كانت «موجودات فى نفسه» را به موجواتى خارجى اطلاق مىكند كه قطع نظر از تاثرات حس ما، «در خارج براى خود وجود دارند» همچون وجود ماده و حالات خارجى ماده (كه پديدههاى خارجى در همديگر تاثير مىگذارند و همچنين در وقت تماس با حواس، در حواس ما تاثير مىگذارند «تاثرات حسى و تصورات حسى» را به نام «پديدار»، در ما ايجاد مىكنند. خلاصه پديدارها، همان تاثرات حسى و تصورات حسى هستند كه قائم به وجود ذهن ما هستند. و «حالات جوهرهاى مادى» كه در خارج وجود دارند همان »پديده خارجى» هستند كه قطع نظر از تاثرات حسى ماو قطع نظر از ذهن ما، براى خود و در خارج، وجود دارند و در همديگر تاثير مىگذارند آفتاب و آب، علت رشد گياه مىشود چه ما ببينيم و چه بدانيم يا ندانيم و لذا علوم فيزيك و شيمى و طبيعى و قوانين علّى آنها، از اين «موجودات فى نفسه مادى» است چه اصل وجود ماده كه دائمى است و چه «حالات آنها» كه «پديده خارجى و موجود فى نفسه» هستند). اگر موارد استفاده از مفاهيم «عليت و وجود و ضرورت» را اختصار به نمودهاى ذهن يعنى پديدار بدانيم و شامل «پديدههاى خارجى و حالات خارجى ماده» ندانيم، ديگر «علوم تجربى»، ناممكن مىشود چون «علوم تجربى» درباره «حالات خارجى مواد» است (كه گر چه اين حالات، پديدههاى خارجى هستند و نه همچون ذات خود ماده، كه ثابت و دائمى است) لكن اين پديدههاى خارجى، موجودات فى نفسه هستند و هيچ وابستگى به حواس ما و تاثرات حسى ما ندارند و چه ما از وجود خارجى آنها آگاه باشيم يا نباشيم، تاثر و تاثير در يكديگر دارند و قوانين طبيعى، قائم به اينها است كه پديدههاى واقعىخارجىهستندنههمچونپديدارها حس و «ذهنى ما» باشند كه «پديدارهاى ذهنى»، در رؤيا هم رخ مىدهد. خلاصه اشكال اول و دوم، اين كه اگر استفاده از مفاهيم فوق (قانون عليت و…) در غير پديدارهاى ذهنى، قابل استفاده نباشند برخلاف هدف كانت از فلسفهاش (كه هدفاش اثبات علوم تجربى بود)، «علوم تجربى» غيرممكن مىشود. و اگر مقصود كانت از موارد مجاز استفاده از اين مقولات را نه بر پديدارهاى ذهنى و تاثرات حسى بلكه بر ما بازا خارجى (= برابر ايستاى خارجى) آنها مجاز بداند كه «موجودات فى نفسه و حالات خارجى جوهر مادى و پديدههاى مادى باشد»، تمام فلسفهاش باطل مىگردد كه مىگويد: «ما درباره موجودات فى نفسه خارجى، هيچ نمىدانيم». (زيرا اگر درباره آنها هيچ نمىدانيم چگونه قانون عليت و مقولات را درباره آنها جارى مىدانيم).ثالثا از آنجا كه «ضرورت و كليت»، تنها مىتواند «مفاهيم عقلى» باشد زيرا ممكن نيست مفاهيمى همچون «ضرورت»، «امكان» و «استحاله» از مفاهيم غيرعقلى باشد (نه حسى كه تنها وجود و عدم محسوسات را تشخيص مىدهد و نه فاهمه كه هيچ واقعيتى ندارد و توهم محض كانت است) و تنها «عقل» است كه امكان و استحاله و يا ضرورتهاى عقلى را تشخيص مىدهد در نتيجه (چون اين مفاهيم واقعا عقلى است و هيچ دليلى بر اختصاص آنها بر تجربه وجود ندارد) استفاده از اين «مفاهيم عقلى»، اختصاص به موجودات محسوس يا اختصاص به نامحسوس ندارد و عام است. راسل در كتاب تاريخ فلسفه غرباش در قسمت مربوط به كانت: درباره فلسفه كانت) در مورد عليت، مىنويسد: تناقض وجود دارد زيرا كانت «نفس الامر» را علت احساس مىداند و از طرفى به عقيده وى، »اراده آزاد»، علت رويدادهاى واقع در زمان و مكان است.