عناصر «شناختهاى متعاليه:
« كانت:اگرچه شناخت ما سراسر با تجربه شروع مىشود، با اين همه، از اين جا برنمىآيد كه شناخت ما، سراسر ناشى از تجربه باشد، زيرا كاملا ممكن است كه حتى شناخت تجربى ما، تركيبى باشد از «آنچه ما به وسيله تاثرهاى حسى دريافت مىكنيم» و «آنچه قوه شناخت خاص ما»، كه به وسيله تاثرهاى حسى صرفا برانگيخته شده است از خود برون مىدهد. نخست اگر گزارهاى يافت شود كه همگام با ضرورت خويش انديشه شود، آن يك داورى پرتوم) ماقبل تجربى) است. دوم «تجربه»، هرگز به . . . نقدى بر: «فلسفه كانت« در تئورى شناخت و مابعدالطبيعه علوى سرشكى نظريات كانت، نظريات فلسفي، روش شناسي، فلسفه، مقالات فلسفي، تئورى شناخت و مابعدالطبيعه، علوي سرشكي، : شناختهاى متعالى ، جدليات، روحشناسى كانت، جهانشناسى كانت، خداشناسى كانت، عناصر «شناختهاى متعاليه:«بخش يك: تصورات و حسگانى نزد كانت و سپس نقد آن:عمده ديدگاه كانت در بخش حسگانى:1ـ «تصورات»، «مبدئى نخستين» جز حواس ندارند
2ـ «حواس» هم، كارى جز توليد «تصور حسى» ندارند
3ـ ادراك«زمان»و«مكان»از ادراكات «ماقبل تجربى» است
4ـ مكان فقط صورت حس بيرونى است نه حس درونى«كانت»، سرچشمه نخستين شناخت را تنها «تصورات حسى« مىداند و نيز كار حسگانى را تنها توليد «تصورات حسى» مىداند:در اين كه شناخت ما، سراسر با تجربه آغاز مىگردد به هيچ روى، ترديد نيست. شناخت ما، سراسر از حسها بر مىخيزد و از آنجا به فهم مىرود و به خرد مىانجامد». تنها حسگانى است كه سهشها را براى ما، فراهم مىسازد. ولى برابر ايستا، به وسيله فهم انديشيده مىشود، و از فهم، مفهومها زاده مىگردند. اما انديشيدن سراسر بايد خواه مستقيم يا غير مستقيم (به واسطه بعضى نشانها) سرانجام به سهشها و در نتيجه نزد ما، به حسگانى مربوط شود، زيرا هيچ «برابر ايستائى»، نمىتواند از راهى ديگر به ما داده شود. بدون «حسگانى»، هيچ برابر ايستائى، نمىتواند بما داده شود. و بدون «فهم»، هيچ برابر ايستائى، انديشيده نمىگردد. «ما قبل تجربى بودن«ادراك زمان و مكان و «ذهنى بودن«آنها و اينكه «مكان» تنها «صورت حس بيرونى«و «زمان» تنها «صورت حس درونى» استكانت:اگرچه شناخت ما سراسر با تجربه شروع مىشود، با اين همه، از اين جا برنمىآيد كه شناخت ما، سراسر ناشى از تجربه باشد، زيرا كاملا ممكن است كه حتى شناخت تجربى ما، تركيبى باشد از «آنچه ما به وسيله تاثرهاى حسى دريافت مىكنيم» و «آنچه قوه شناخت خاص ما»، كه به وسيله تاثرهاى حسى صرفا برانگيخته شده است از خود برون مىدهد. نخست اگر گزارهاى يافت شود كه همگام با ضرورت خويش انديشه شود، آن يك داورى پرتوم) ماقبل تجربى) است. دوم «تجربه»، هرگز به داورىهاى خود، كليت راستين يا كليت فرسخت نمىدهد. «ضرورت» و «كليت فرسخت شناخت، نشانهاى مطمئن شناخت پرتوماند. دلائل كانت بر «ماقبل تجربى بودن ادراك مكان» و بر اينكه »مكان» تنها «صورت حس بيرونى» است: ما وقتى از راه حواسمان، متأثر مىشويم و چيزى را حس مىكنيم مثلاًروشنى، رنگ، صدا، حرارت، بو، طعم را، اينها را در مكانى سه بعدى خارج از خودمان احساس مىكنيم و آنها را موجودى خارجى مىيابيم كه حواسمان رابط ميان آن موجودات در خارج از ما و درون ذهنمان است كه تأثرات آنها را از طريق حس، دريافت مىكند يعنى آنچه را از طريق چشم دريافت مىكنيم روشنى و رنگ است.اما اينها را ما در مكانى سه بعدى خارج از خودمان مىيابيم يعنى به ادراكى فطرى و ماقبل تجربى، محسوساتمان در مكانى سه بعدى درخارج ما هستند ادراكى فطرى و ما قبل حسى است كه در ذات حس ما قراردارد؛و لذا ما مىتوانيم تمام محسوساتمانرامعدومفرضكنيماماهرگزنمىتوانيم مكان مطلق و سه بعدى خارج از خود را هم معدوم فرض كنيم زيرا «ادراك مكان»، «ادراكى ذاتى ذهن و احساس» ماست و قابل سلب نيست. علاوه بر آن كه «مكان مطلقى» را كه ما در خارج از ذهن خود ادراك مىكنيم يك «مكان واحد معين نامحدود» است و نامحدود، قابل ورود ازطريق حواس به ذهن نيست زيرا مكان مورد نظر، واحد «شخصى» است و »مفاهيم انتزاعى»، «كلى» است پس ادراك «مكان»، كه ظرف مدركات حسى ماست هميشه پيشفرض تصورات حسى هست و «ماقبل تجربى» مىباشد نه «انتزاعى مابعد تجربى» بلكه بدون چنين پيش فرض «ادراك مكان خارجى» اصلاً احساس بينائى و غيره، ممكن نيست و هميشه مدركات حسى ما در «صورت مكان خارجى»، احساس مىشود. علاوه بر اينكه «احكام هندسى» كه در فروض چنين مكانى، متصور مىشود، «كليت» و «ضرورت مطلق»، دارند و دادههاى حسى، هرگز «ضرورت» و «كليت» ندارند. »كانت» درباره ما قبل تجربى بودن ادراك «زمان» هم دلائلى مشابه دلائل ماقبل تجربى بودن «مكان» مىآورد و ما براى حفظ اختصار از ذكر آن خوددارى كرديم. اينك عين عبارت كانت در اول كتاب سنجش خرد ناب درباره ماقبل تجربى بودن شناخت مكان:»-1مكان»، يك مفهوم آروينى نيست كه از تجربه هاى بيرونى، اهنجيده شده باشد. زيرا براى آن كه احساسهاى معينى به چيزى بيرون از من، مربوط شوند و نيز براى آن كه من بتوانم، آن احساسها را در بيرون و در كنار يكديگر و در نتيجه نه صرفا متفاوت، بلكه در حيزّهاى گوناگون تصور كنم، براى اين امر بايد تصور مكان خود در بن، نهاده شود. بنابراين تصور «مكان» نمىتواند از نسبتهاى پديدارهاى بيرونى از راه تجربه وام گرفته شود، بلكه اين تجربه بيرونى، خود تازه فقط از راه تصور مكان، ممكن مىگردد. »-2مكان»، يك «تصور ضرورى» پرتوم است كه درپايه همه «سهشهاى بيرونى» قرار دارد ـ هرگز نمىتوان تصور كرد كه مكان وجود نداشته باشد. بنابر اين مكان همچون شرط امكان پديدارهاى بيرونى است و نبايد همچون تعيّن كه به برابر ايستاها وابسته باشد نگريسته شود.»مكان»، يك تصور پرتوم است كه ضرورتا در بن »پديدارهاى بيرونى» قرار دارد.»-3قطعيت» همه آغازههاى هندسى و امكان ساختهاى پرتوم آنها بر پايه اين «ضرورت پرتوم» قرار دارد. در حقيقت اگر اين تصور «مكان«، مفهومى بود كه افدوم بدست آمده باشد يعنى از تجربه عمومى بيرونى، منتج باشد نخستين اغازههاى تعريف رياضى چيزى نمىبودند جز دريافتهاى حسى. در اين صورت آغازههاى نخستين رياضى، داراى همه جنبههاى تصادفى دريافت حسى مىبودند و ديگر «ضرورى«، نمىبودند كه اندر ميان دو نقطه فقط يك خط مستقيم ممكن باشد بلكه تجربه مىبايستى همواره اين امر را نشان دهد. ولى آنچه از تجربه به وام گرفته مىشود داراى كليت نسبى است، كه از «استقراء» به دست مىآيد. پس فقط مىتوان گفت بر طبق آنچه تا كنون مشاهده شده، مكانى يافت نشده است كه بيش از سه بعد داشته باشد….
4مكان واحد و يگانه است…
5. مكان همچون يك چندى داده شده بىپايان متصور مىگردد. نتيجه قياسى از مفهومهاى بالا:الف: «مكان» نه خاصيت شيىهاى فى نفسه را تصوير مىكند و نه شيىءها را در نسبتهاى متقابل. يعنى مكان تعيّن خاصيتى كه به برابر ايستاها ملحق شده باشد نيست كه اگر همه شرطهاى ذهنى سهش را منتزع كنيم بر جاى بماند.ب: «مكان» چيزى نيست جز «صورت همه پديدارهاى حس بيرونى«… . نتيجههاى قياسى از اين مفهومها:الف: زمان چيزى نيست كه لنفسه برجا باشد. يا همچون تعيّن عينى به شيىءها دوسيده شده باشد، و در نتيجه اگر همه شرطهاى ذهنى سهش شيىءها را منتزع كنيم، باز بر جاى بماند.ب: زمان شرط صورى پرتوم همه پديدارهاست، عموما مكان، همچون صورت ناب همه سهشهاى بيرونى، چونان شرط پرتوم، تنها به پديدارهاى بيرونى محدود مىشود…. بدينسان زمان در حقيقت شرط بىميانجى پديدارهاى درونى (روح ما) را تشكيل مىدهد، و درست به همين سبب، با ميانجى، شرط پديدارهاى بيرونى را. نقد و بررسى ما برحسگانى كانتنقد و بررسى ما درباره «ديدگاهكانت»درباره«تصورات نخستين» و «ماقبل تجربى بودن مكان»:1-«تصورات نخستين»، منحصر به «تصورات حسّى»، نيست زيرا كهتصور حسى ما، تنها از اعيان «موجود خارجى» است اما شناخت ما، از »تصور خودمان بعنوان فاعل انديشه»، معلوم بىواسطه درونى هستند و شناختى بواسطه حس نمىباشد .
2-كار «حس»، هم، تنها «تصور كردن» نيست بلكه كار حس، »تصديق حسى» هم هست. و احساس حواس بيرونىمان همچنان كه ما را با تصور محسوس خارجى، آشنا مىكند با تصديق بوجود محسوس، درخارج هم همراه است. 3-انسان بجز «شناخت بىواسطه خودش از خودش»، ابزار شناختى غير از «حس» و «عقل» ندارد كه بتوان نام آن را «فاهمه»، گذارد بنابراين»مقولات كانت«1ـ يا مفاهيمى است كه از «حس»، گرفته شده و «مابعد تجربى» است مثل مفاهيم جزئى محسوس.2ـ يا از «عقل» گرفته شده مثل مفاهيم كلى انتزاعى از جزئيات و مفهوم استحاله اجتماع نقيضين و عدم معقوليته حادثهاى بدون علت و… .3ـ بعضى از مقولات كانت نيز «مفاهيمى فطرى ماقبل تجربى حسگانى»، است مثل شناخت مكان و زمان و تصور جوهر مادى خارجى و تصديق به وجود خارجى اين جوهر مادى.1ـ «تصورات حسى» تنها تصورات نخستين نيستند: آيا واقعا «نخستين تصورات من»، تنها «تصورات حسى» بوده و بعدا من متوجه وجودم خود شدم يا آن كه مقارن با زمان ادراك محسوسات مادى خارجى، من متوجه وجود خودم و تصور از خودم هم بودم؟ اولاً كانت در اين مورد، مبهم سخن گفته است اما «جان لاك» خيلى صريح در اين مورد، صحبت مىكند جان لاك، در كتاب تحقيق در فهم بشر صراحتا مىگويد كه ما سه نوع علم داريم:1-يك نوع علم ما، «بوجود خودمان و آنچه در درون ذهنمان» است كه اين شناختمان از خودمان و درون ذهنمان، شناختى بىواسطه است و در شناخت، مقام درجه يك را دارد.2-دوم شناختمان، نسبت به «چيزها و اجسام خارج از ما» است كه شناخت ما از آنها، توسط حس، انجام مىگيرد و به خاطر تاثير آن اجسام در حواسمان است و در شناخت، مقام درجه دوم را دارد.3-سوم شناخت عقلى برهانى جان لاك: در باب وجود واقعى 1- ما يك علم شهودى نسبت به خودمان داريم.2-و يك علم برهانى در باب وجود خدا3-علم محسوس نسبت به بعض مسائل ديگرـ در فصل نهم در بند دوم مىنويسد: سه نوع علم وجود دارد: اولين علم ما، نسبت به هستى خودمان است كه شهودى است و ما آن را به طور يقينى و بديهى ادراك مىكنيم كه حاجتى براى اثبات ندارد. زيرا چيزى روشنتر از هستى خودمان، ممكن نيست. من فكر مىكنم استدلال مىكنم لذت و الم، حس مىكنيم آيا ممكن است يكى از آنها از هستى خود من، روشنتر باشد. جان لاك در كتاب چهارم از كتاب تحقيق در فهم بشر در فصل يازدهم مىنويسد:»در علم به وجود اشياء»، فقط به واسطه احساس، قابل حصول است،ـ علم ما نسبت به خودمان، علم شهوديست.ـ وجود خدا را هم عقل صريحا به مااعلام مىكند چنانچه بيان شده.ـ اما علم بوجود اشياء فقط به واسطه حواس، ممكن است… .هيچ آدمى نمىتواند نسبت به هستى موجود ديگرى، علم داشته باشد مگر اين كه آن موجود در او تأثيرى كند و ادراك شود… .2- پس دريافت بالفعل تصور ما از خارج است كه ما را متوجه بوجود ساير اشياء مىسازد و به ما معلوم مىدارد كه در آن موقع، و چيزى در خارج ما هست كه علّت تصور ما است». جان لاك در كتاب چهارم از كتاب تحقيق در فهم بشر ـ در فصل هفدهم در باب عقل ـ در بند چهاردهم»:عاليترين علم، علم شهودى است«.ـ در همان كتاب چهارم در آخر فصل نهم درباره اينكه ادراك ما نسبت به اجسام محسوس خارجى همزمان استباادراكمانسبتبهوجودخودمان: در هر عمل احساسى، استدلالى يا تفكر، ما، واجد شعور هستى خود هستيم و در اين باب از يقين درجه اول بهرمنديم. پس آن شناختى كه نياز به واسطه يعنى تاثرات حسى دارد تنها شناخت «اجسام خارج از ما است» نه شناخت ما از وجود خودمان كه شناخت ما از خودمان، نيازى به وساطت تاثّرات حسى ندارد ، شناختمان از خودمان به عنوان آن كه «فاعل انديشه» هستيم و اختيار اعضا ـ بدست ما است و ما مىتوانيم از طريق اعضاء حسى از خارج آگاه شويم و… و از وجود خود دفاع كنيم و شرائط ادامه حيات را براى خود تهيه كنيم حتى كودكان نيز از وجود خود آگاهاند و در مقابل ناملايمات از خود حالتى نشان مىدهند و دنبال تغذيه هستند حتى كودكان نوزاد و شيرخوارگان و حتى حيوانات. ثانيا از اين هم بگذريم كه شناخت ما از خودمان شناختى بىواسطه و درجه يك است و بر رتبه شناختمان از محسوسات مقدم است و چون شناختمان از خودمان شناختى بىواسطه و مستقيم است امكان خطاء در آن نيست در حالى كه شناختمان از موجودات خارجى توسط حسّ چون شناختى با واسطه تاثرات حسى (و درجه دوم) است امكان خطا در آن هست يعنى ممكن است بر اثر عوامل فيزيكى و يا روانى و يا سحر و جادو ويا رؤيا، ما وجود چيزى را در خارج از خودمان احساس كنيم اما آن چيز در خارج از ما وجود نداشته باشد اما ادراك وجود خودمان را ممكن نيست نباشيم و ما خيال كنيم هستيم و… زيرا شناخت وجود خودمان: اينها معلومات، بىواسطه است و امكانخطا در معلومات بىواسطه نيست و لذا دكارت، گفت: «من در هر چيزى مىتوانم شك كنم اما در وجود خودم، محال است شك كنم». چون شناختى مستقيم و بىواسطه و درجه يك هست در هر حال، آگاهى ما به وجود خودمان به عنوان موجودى كه «مىتواند بيانديشد و مىتواند احساس كند»، مقدم بر هر انديشه و احساس است.دكارت در كتاب تاملات در مقدمه در سخن مؤلف با خواننده : »….من از آنچه متعلق به ماهيتام باشد چيزىنمىدانم مگر همين كه «چيزى است كه مىانديشد يا در خود قوه انديشيدن دارد«كتاب تاملات ـ در خلاصه تأملات ششگانه:«نفس انسان بر خلاف جسم، از هيچ نوع عرض تركيب نيافته بلكه جوهر محض است. زيرا اگر چه، تمام اعراض نفس، دگرگون مىشود مثلاً بعضى از اشياء را تصور مىكند، بعضى ديگر را اراده و پارهاى را احساس مىكند و… با اين همه نفس به چيز ديگرى، تبديل نمىشود در حالى كه بدن انسان به محض اينكه، هيئت پارهاىازاجزاءاش تغيير كند به چيز ديگرى تبديل مىشود…. » اما اگر از اين مطالب هم چشم پوشى كنيم و به خود «احساس ديدن و شنيدن» دقت كنيم آيا در احساس ديدن و شنيدن و… ما تنها يك شناخت داريم يعنى در هر احساس، ما فقط از وجود محسوس جسم مادى ديده شده آگاهيم يا مقارن (وهمزمان) تصور محسوس مادى خارجى، متوجه وجود خودمان كه فاعل اين احساس هستيم هم مىباشيم جان لاك در كتاب تحقيق در فهم بشراش مىنويسد از بىفكرى است كه ما خيال كنيم در هر عمل احساس ما، تنها از وجود محسوس خارجى آگاهيم و از وجود خودمان كه فاعل انديشه، هستيم و غير مادى هستيم آگاه نيستيم. جان لاك: «از بىفكرى است كه تصور مىكنيم، حواس ما، به ما نشان نمىدهد مگر اشياء مادى را هر عمل احساسراكهخوبملاحظهكنيمازدوجهت:1-طبيعت يعنى جسمانى2-و روحانى، عقيده يكسان در ما حاصل مىكند.زيرا همان طور كه با ديدن و شنيدن الخ مىبينيم كه در خارج از ما، يك موجود جسمانى است كه موضوع احساس ماست با يقين بيشتر مشاهده مىكنيم كه درون ما يك امر روحانى است كه مىبيند و مىشنود. بايد اذعان كنيم كه اين نمىتواند عمل يك مادى خشك غير ذى حس باشد و ممكن نيست بدون يك موجود غير مادى، حصول يابد. پس در هر حال، «چه شناخت ما از وجود خودمان به عنوان آن كه موجودى هستيم كه، مىتوانيم احساس كنيم قبل از احساس باشد يا همزمان با خود احساس، همراه باشد» پس نخستين تصورات ما، منحصر به تصورات حسى نيست بلكه، تصورى از «وجود خود» به عنوان «فاعل انديشه» (كه موجودى بسيط و داراى اختيار است) و همزمان تصورى از وجود محسوس مادى خارجى (كهموجوداتىتقسيمپذير و تابع جبر طبيعت يعنى جبر قوانين فيزيك و شيمى هستند) هر دو از تصورات نخستين مىباشند. بالاخص تصور من از اراده و انتخابام كه تصورى مادى محسوس نيست. كه كانت هم در كتاب سنجش خرد ناباش مىپذيرد كه اگر ما ماده را قطع نظر از آگاهى مان، موجودى فى نفسه خارجى بدانيم تمايز ماده از موجود انديشنده به اينكه ماده تقسيمپذير و مركب است و فاعل انديشه بسيط است غير قابل انكار است. كانت، در كتاب سنجش خرد ناب در روحشناسى:»اگر «ماده»، يك «شىء فى نفسه» مىبود آنگاه «چونان يك هستومند مركب» از «روح، چونان يك هستومند بسيط» به كلى متمايز مىگرديد.ولى «ماده» صرفا پديدار بيرونى است كه فرولايه آن، از راه هيچ گونه محمولهايى كه بتواند ارائه شوند، شناخته نمىگردد«. علاوه بر آن كه كانت در كتاب تمهيداتاش در بند ششم مىپذيرد كه تصور من از خودم به عنوان «فاعل مختار»، قاطعانه ماده گرى را كه همه چيز را پيرو جبر فيزيك و شيمى مىداند باطل مىنمايد. كانت در كتاب تمهيدات در بند ششم:«….اكنون معلوم مىشود كه هر چند تصور مربوط به نفس در خصوص طبيعت محض نفس آدمى،چندانمعرفتى فوق همه مفاهيم تجربى، به من نمىدهد، لااقل نارسائى اين مفاهيم را به وضوح آشكار مىسازد و مرا از «ماده انگارى» كه در روانشناس به هيچ وجه، مفهوم مناسبى براى تبيين طبيعت نيست و به علاوه، در عمل نيز محدود كننده عقل است، بر كنار مىدارد. هم بدين گونه است تصورهاى مربوط به جهان كه با نشان دادن اين كه تمامى شناخت ممكن ما، از طبيعت براى اقناع عقل در تحقيقات مشروع آن، اشكالات نارسا است، ما را از اعتقاد به «اصالت طبيعت» كه در آن طبيعت، به خودى خود، كافى دانسته مىشود، مصون مىدارد« .خلاصه اين گفته كانت، تحت تاثير ارسطوئيان مبنى بر اين كه »نخستين تصوراتمان تنها تصورات حسى هستند» خلاف بديهى است.2ـ كار «حس»، توليد «تصديقات حسى» هم هست:اما مطلب دوم كانت مبنى بر اين كه «كار حس تنها توليد تصورات حسى است نه توليد تصديق حسى» از بالاترين و خلاف بديهىترين گفتههاى كانت است زيرا چه كسى، شك مىكند در وجود تصديقات حسى بيرونى و تصديقات بىواسطه درونى و تصديقات عقل مثلاً وقتى من با چشم خود آب را مىبينم و با دست خود خنكى آن را احساس مىكنم و با خوردن آن رفع عطش مىكنم اگر كسى از من بپرسد آيا تو در وجود اين آب شك دارى مىگويم هرگز اگر بگويد به چه دليل شك ندارى مىگويم چون با حواس خود وجود آن را احساس و تصديق كردم و تصديق بوجود چيزى از راه فهم مثل از راه استدلال و يا اخبار شخصى معتبر غير از تصديق حسى است مثلاً وقتى كسى مىگويد كه اين آب جوش است و من به حرف او اطمينان مىكنم يا از بخار آن مىفهمم كه جوش است غير از ان وقتى است كه دستم را داخل آن كردم و گرماى آن را احساس مىكنم همچنان كه اگر كسى بخاطر درد ناله مىكند و اطمينان مىكنى كه ناله دروغين نيست مىفهمى كه دنداناش يا دلاش درد مىكند اما با فهميدن اين كه فلانى درد دارد احساس درد به من ايكه مىفهمم وارد نمىشود و فرق مىكند با آن وقت كه خودم دندانام درد كند كه درد را احساس مىكنم و يا بخاطر علاقه زياد به مريض، درد او را مقدارى در خودم تجسم كنم در هر حال فهم وجود چيزى غير از احساس وجود آن و تصديق حسى بهآناست. كانت گويا متوجه فرق اين دو از هم نشده است.ـ اما اگر من بگويم اجتماع نقيضين محال است و او بپرسد آيا يقين دارى مىگويم ارى ـ وقتى بپرسد از كجا يقين دارى مىگويم از طريق عقلام و نيز وقتى از وجود تصميم راجع به كارى سؤال مىكند آيا چنين تصميمى دارى مىگويم آرى ـ بعد سؤال مىكند از كجا يقين دارى كه چنين تصميمى دارى مىگويم از آنجا كه راجع به تصميمات درونى خودم آگاهى بىواسطه درونى دارم.در هر حال «تصورات نخستين»، دو منبع بيشتر ندارند كه يكى تصورات بىواسطه درونىام از وجود خودم (از اختيار خودم و غيره) باشد و ديگرى، تصورات حسى كه از طريق حواس پنجگانه بدست مىآورم ـ اما »تصورات عقلى» همچون تصور عليت و غيره از تصوراتى است كه يا از تصورات بىواسطه درونى انتزاع شده است و يا از تصور محسوساتبيرونى. ـ اما «تصديقات» نيز يا «تصديقات حسى» است و يا «تصديقات درونى بىواسطه شهودى» است و يا «تصديقات عقلى استدلالى» (كه يا به كمك تصديقات شهودى درونى و يا به كمك تصديقات حسى بيرونى و يا هر دو انجام مىگيرد و عقل تصور يا تصديق نخستين از خود ندارد) و يا تصديقى است كه از راه اخبار ديگران بمن و اعتماد به قول آنها، آمده است در نتيجه اين كه تصورات و تصديقات ما از اين منابع است و «هر كدام از اين منبعها»، براى خود، هم تصور دارند و هم تصديق، غيرقابل انكار است. «اينكه تصور حسى را مولود حس و تصديق حسى را مولود فاهمه بدانيم» بر خلاف واقع است. و مقولات كانت يعنى «مفاهيمى را كه كانت آنها را ماقبل تجربه ومتعلق به فاهمه مىداند» بعضا از مفاهيم و تصديقات حسى بوده و بعضى ديگر از مفاهيم عقلى و تصديقات عقلى بوده كه در بخش بعدى كتاب مفصلاً درباره آنها صحبت مىكنيم. خلاصه اين كه تا به حال روشن شد كه هر دو گفته كانت در بخش اول كتاباش باطل است (هم اين كه گفته تمام تصورات نخستين ما حسى هستند و هم اين كه كار حسى تنها توليد تصور است(3ـ ادراك «زمان و مكان»، ماقبل تجربى هستند:اما اينكه، كانت گفته ادراك «زمان و مكان» را ادراكى فطرى و ماقبل تجربى براى انسان مىداند گفتارى دور از عقل نيست حتى يك دستگاه تصويربردارى تا در درون خودش مكانى و صفحهاى براى گرفتن تصوير نداشته باشد هرگز نمىتواند تصوير بردارى كند، همچنان كه اگر بخواهد از رفتار انسانها كه در آن رفتار، زمان است تصوير بردارى كنيد بايد از دستگاه فيلمبردارى كه در آن با گردش زمانمند فيلم آمادگى براى ثبت حوادث در زمان را دارد تصوير بردارى كنيد نه با دوربين تصوير بردارى سادهاى كه آمادگى فيلم بردارى و تصاوير متغير در زمان را ندارد؛ در نتيجه در ذهن انسان هم اگر ادراكات مكان و زمان تعبيه نشده باشد امكان دريافت تصاوير كه نيازمند مكان دريافتى هستند و امكان ادراك زمان كه نيازمند آمادگى زمانى ذهن هستند هرگز ممكن نيست و خلاصه اين كه آمادگى مكانى و زمانى ذهن براى گرفتن تصاوير متغير، غيرقابل انكار است.ـ اما در فرد انسانى علاوه بر اين كه يك «آمادگى مكانى و زمانىدرونى» براى حفظ و يادآورى دادههاى حواس پنجگانهاش لازم است كه بدون «مكانى درونى»، ممكن نيست همچنين بطور فطرى در هنگام ديدن و… مىداند كه آنچه مىبيند و مىشنود و غيره در «مكانى بيرونى» است مثلاً خورشيد و ماه در «مكانى بيرونى» هستند و در بيرون از من مىگردند. [و با گردش خارجىشان در زمان، مقدار گذشت زمان را به ما نشان مىدهند.] و اين دانستن وجود «مكانى درونى» كه ما آنرا «درون ذهن» مىناميم از طريق حسّ نيامده است و لذا مىتوان ادراك و فرض كرد كه هيچ محسوسى وجود ندارد (يا در آينده وجود نخواهد داشت يا معدوم مىگردد) اما نبود «مكان مطلق و زمان مطلق»، هرگز قابل ادراك نيست. زيرا ادراك وجود مكان بيرونى و وجود مكان درونى، همانا ذاتى نيروى ادراك است.4 و 5ـ «مكان و زمان» تنها «موجوداتى ذهنىاند» و نيز «مكان» نزد كانت تنها «صورت حس بيرونى» است نه حس درونى و بالعكس »زمان»، نزد كانت تنها «صورت حس درونى» است. »كانت» در ابتداى كتاب سنجش خرد ناباش در «حسيكتر افرازنده«مىنويسد «مكان» تنها «صورت حس بيرونى» و «زمان» تنها «صورت حس درونى» است اما در «روحشناسى» مىنويسد لااقل شخص، مقدار گذشت زمان از طريق حس بيرونى را از گردش خورشيد و ماه و… بدست مىآورد (و به قول ما از گذشت عقربه ساعت) پس حتى باعتراف كانت، زمان صورت حس بيرونى هم هست (بر خلاف گفته سابق كانت). اما در همين حسيكتر افرازنده اول كتاباش در قسمت زمان همچنين مىنويسد كه:»اگر تصور زمان، پرتوم در بن نهاده نشده بود، «باهم بودن» يا «پى در پى آمدن» حتى به دريافت حسى، راه نمىبرد« فقط بر پايه فرض پيشين زمان مىتوان تصور كردكه برخى چيزها «همزمان» و برخى ديگر در »زمانهاى متوالى» هستند.يعنى تشخيص مقدار گذشت زمان را ما از راه تصورهاى بيرونىمىگيريم بلكه اگر زمان نبود توالى حوادث بيرونى مثلاً توالى شب و روزممكن نبود و اين عبارات اخير كانت مىرساند كه زمان شرط واقعى وخارجى توالى «چيزهاى بيرونى» هست پس بر خلاف گفته كانت،«زمان»،اولاً تنها «صورت حسى درونى» نيست و ثانيا «ذهنى محض» هم نيستبلكه در عين حالى كه فطرى ما قبل تجربى است (و گفتار كانت در اينكهزمان فطرى ماقبل تجربى است مورد قبول است) اما هرگز زمان، تنهاصورت حس درونى نيست بلكه «زمان»، هم صورت حس درونى است،هم صورت حس بيرونى است (و هم واقعا و خارجا ظرف حوادث بيرونى ودرونى به طور عموم) است و هم مكان صورت حسى درونى و هم صورتبيرونى است.اما اينك عين عبارات كانت كه زمان راتنهاصورتحسىدرونىمىداند.كانت»:قسمت حسيك ترافرازنده ـ نتيجههاى قياسى ازمفهوم بالا: »مكان»، چيزى نيست جز صورت همه پديدارهاىحسهاى بيرونى؛يعنى مكان، شرط ذهنى حسگانى است، كه فقط تحت آن، سهش بيرونى براى ما، ممكن است. حال چون اندر پذيرندگى درون آخته، ـ اين كه مىتواند تحت تاثير برابر ايستاها قرار گيرد، ـ ضرورتا پيش از تمام سهشهاى برون آختهها مىآيد مىتوان فهميد كه چگونه صورت همه پديدارها ممكن است پيش از همه دريافتهاى حسى واقعى و در نتيجه پرتوم در ذهن داده شود. و چگونه آن صورت همچون سهش ناب، كه در آن همه برابر ايستاها بايد تعيين شوند، مىتوانند اصلهاى نسبتهاى آن برابر ايستاها را پيش از هر گونه تجربه در خود بگنجاند . مكان همه شىءها را كه مىتوانند در بيرون بر ماپديد شوند فرا مىگيرد، ولى نه همه شىءهاى فى نفسه راـ حال آن شىءها، به وسيله هر درون آختهاى كه باشد چه بتوانند سهيده شوند چه نتوانند.ـ زيرا ما هرگز نمىتوانيم درباره سهشهاى ديگر هستومندهاى انديشنده داورى كنيم كه آيا به همانشرطهايى كه سهش ما را كرانمند مىسازند و براى ما عموما معتبرند، وابستهاند يا نه . پس «فقط از راه مكان»، ممكن مىگردد كه شىءها براى ما، برابر ايستاهاى بيرونى باشند… ….. براى نمونه يك گل سرخ به مفهوم آروينى، يك شىء فى نفسه است كه باز به لحاظ رنگ، مىتواند به هر ديدهاى ديگرسان نمايد. در برابر، مفهوم ترافرازنده پديدارها در مكان يك ياد آورى سنجشگرانه است كه اصلاً نه چيزى كه در مكان سهيده مىشود يك چيز «فى نفسه» است و نه مكان صورت شىءهاست، كه «فى نفسه» ويژه آنهاباشد؛ بلكه «برابر ايستاهاى فى نفسه»، به هيچ روى بر ما شناخته نيستند، و «آنچه ما برابر ايستاهاى بيرونىمىناميم، چيزى نيستند جز تصورهاى محض حسگانى ما، كه صورت آنها «مكان» است…» . كانت ـ حسيك ترافرازنده ـ بهره دوم درباره زمان:شرح متاگيتيانه مفهوم زمان:…شرح ترافرازنده مفهوم زمان:…نتيجههاى قياسى از اين مفهومها:الف-«زمان»، چيزى نيست كه لنفسه بر جا باشد…ب ـ «زمان»، چيزى نيست مگر «صورت حس درونى»، يعنى صورت سهيدن خودمان و حالت درونىمان .اما همانگونه كه بر خلاف گفته كانت، «زمان»، هم ظرف «موجودات فى نفسه خارجى است هم صورت تصورات حس درونى» است آيا«مكان« هم انطور كه كانت مىگويد تنها صورت حس بيرونى است يا آنكه«مكان»، همچنان كه صورت مكانى «موجودات خارجى و حوادث بيرونى»است همچنين صورت درونى تصورات و تخيلات درونى ما هم هست؟حق اين است كه «تصورات حسى و تخيلات درونى از اجسام خارجى»نيز بدون فرض «مكانى درونى و فضائى ذهنى»، ناممكن است.و لذا هيوم به اين «مكان و فضاى درونى ذهنى»، اعتراف و تصريح مىكند و نيز در فلسفه باستان و ارسطوئى هم با اين دليل كه تخيلات و تصورات حسى نيازمند به مكان درونى است (ابن سينا در اشارات، نفس حيوانى را كه محل تصورات حسى و تخيلات حسى و تحريكات حركتى و اراده هست را داراى مكان مىداند).و جان لاك هم (همچون متكلمين)، محل نفس انسانى را بدن مىداند و نفس انسانى را مكانى و زمانى مىداند بر خلاف فلاسفه ارسطوئى كه نفس انسانى را فوق زمان و مكان مىدانند و (امام صادق (ع) هم مخ را محل روح انسانى دانسته و قرآن هم بدن را ظرف نفس انسانى مىداند و با حرف «فى» كه در عربى به معنى مكان مىآيد آورده استدرباره جسم آدم وقتى توسط جبرائيل آماده شد خداوند روح را در آن مىدمد و لذا در قرآن، خداوند مىفرمايد: «نفحت فيه من روحى» و در سوره سجده هم حكايت مىكند وقتى جنين طفل، آماده گرفتن روح شد مىفرمايد من خلقتى جديد در آن قرار دادم. و ابن سينا چنين استدلال مىكند ما وقتى در درون خود صورت انسان يا چيز ديگرى را تصور مىكنيم بدون شك، نيمه راست اين تصوير در مكانى است كه غير از مكان نيمه چپ آن است و نيز نيمه فوقانى آن نيز در مكانى است غير از مكان نيمه تحتانى آن صورت يعنى پس در نتيجه اينكه نفس حيوانى كه داراى حس و اراده است زمانى و مكانى است و فوق زمان و مكان نيست. اصلاً گفتن «بيرونى و درونى» از تقسيمات «مكان»استهمچوندرون كشور و بيرون از كشور يا درون خانه و بيرون آن يا درون خودم و بيرون خودم و… همچنان كه «گذشته و حال و آينده» از تقسيمات زمان است. نتيجه اينكه اين گفتار «كانت» مبنى بر اين كه «مكان» تنها صورت حس بيرونى است و «زمان» تنها صورت حس درونى است، گفتارى بىاساس و فاقد دليل و مخالف بديهه عقلى است. خلاصه اين كه اگر ساعت و گردش فلك كه (موجوداتى فى نفسه خارجى هستند،) معلوم به حس بيرونى ما است در واقع خارج، زمانمند نباشد چگونه ما از آنها، مقدار گذشت زمان را مىفهميم. و نيز اگر در درون ذهن ما، «فضاى سه بعدى و مكان درونى» نباشد چگونه اجسام سه بعدى رادر آن مىتوانيم تصور و تخيل و تجسم كنيم ورؤياهائى از اين قبيل ببينيم. لكن بايد توجه داشت كه آنچه در درون ذهنمان، مكاندار است تصور اجسام داراى ابعاد است يعنى محل ذهنى كه در آنها اجسام تصور و تخيل مىشوند نمىتواند بدون مكان باشد اما فاعل انديشه كه غيرقابل تقسيم به ابعاد است. را نمىتوانيم مكاندار بدانيم و يا لااقل درباره آن نمىتوانيم عقلاً قضاوت كنيم آيا مكاندار است يا خير و آنچه موجب شده كه كانت شناخت درونى را بدون مكان بداند همان تصور فاعل انديشه است. كه غيرقابل تقسيم و تجزيه است و بعضى از صفات فاعل انديشه همچون رضايت و حالت خوشى و شادى و… .لكن كانت از اين نيز غافل ماند كه تصور و تخيل اجسام در درون بدون مكان درونى ممكن نيست و مقصود از شناخت درونى كه كانت گفته، اعماز شناخت فاعل انديشه وتصوراتحسىوغيرهاستكهموجودىدرونىهستند. يكى از فروعاتى را كه كانت بر اين تفكر غلطاش بار مىكند اين است كه مىنويسد چون جوهر در مكان وجود دارد و مكان تنها منحصر به همين مكان بيرونى است كه اجسام مادى در آن هستند پس جوهر ديگرى به نام «جوهر درونى»، وجود ندارد زيرا صورت حس درونى تنها زمان است و در حس درونى و حالات درونى، مكانى وجود ندارد تا در آن بتواند جوهرى وجود داشته باشد پس جوهر درونى وجود ندارد اما بنابر نقد ما بر كانت، مبنى بر اين كه «زمان و مكان در عين حالى كه ما به آنها به طور فطرى و ماقبل تجربى، شناخت داريم در عين حال، حاكى از واقعيتخارجى هستند» و نيز مكان و زمان هر دو، هم ظرف زمانى و مكانى موجودات خارجى محسوسات هستند و هم ظرف زمانى و مكانى تصورات حسى و تاثرات حسى و تخيلات حسى در درون هستند كه ما در درون خودمان آنها را تخيل و تجسم مىكنيم. همچنان كه «ماده»، جوهر بيرونى براى صورتهاى مختلف وتغييرات آن است «فاعل انديشنده» نيز جوهر درونى براى احساس لذت و الم و انديشيدن و غير است كه اين حالات درونى «خوشى و ناخوشى» و لذت و درد، انديشيدن درباره ابعاد اجسام» از حالات و افعال جوهر درونى هستند كه فاعل انديشه باشد .