به نقل از گلزار شهدا
بیوگرافی
به نام خدا
شهید سید حسین علوی سرشکی در بهمن ۱۳۳۸ درتهران در یک خانواده روحانی ومذهبی متولد شدپدرش هم پیشنماز مسجد و هم روضه خوان اباعبدالله الحسین ع بود
سید حسین فضای معنوی خانواده رویش خیلی موثر بود بطوریکه در کودکی ۵_۶ سالگی اصرار به بیدارشدن برای نماز صبح داشت که اکثرا همه با سختی بلند می شوند.
درسن ۱۰_۱۱ سالگی باعلاقه خودش به قم رفت و شروع به خواندن دروس حوزه کرد تصور اینکه بچه ای تو این سن بخواهد مستقل زندگی کند و تمامی کارهای خانه و بیرون را خودش انجام دهد؛ سخت است اما او با عشق به تحصیل در راه اسلام از خانواده جدا شد و در قم مشغول خواندن درس طلبگی و دروس روز شد آخرهای هفته تهران پیش خانواده میامد
استعداد و ذهن خیلی قوی داشت بطوریکه من هر سوالی از دروس ریاضی و فیزیک از او می کردم براحتی جواب میداد ؛ در تعمیر وسایل برقی خانه مثل تلویزیون؛ جاروبرقی و …. استاد بود
در اوایل انقلاب احزاب فعال بودند در دبیرستان من حزب دمکرات براحتی تبلیغ کمونیسم می کرد و گروهاش درهمه جا نفوذداشت، وقتی ابهامات وسوالاتی که برام پیش میامد از او می پرسیدم خیلی مسلط به من یاد می دادکه تو کتابشون اینطور گفته این مطلب را بهشون بگو و بهتر از اونا کمونیسم و ایده های دیگه رو می دونست و نقد و انتقاد می کرد.
من همیشه به علمش حسرت می خوردم که چرا من این مطالب را نمیدونم.
اخلاق وبرخوردش باخانواده و دوستان بسیارمهربان وباگذشت بود.
دراوایل انقلاب در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان برای نماز ظهر و گوش کردن سخنرانی به مسجد میدان امام حسین تهران رفت بعد از نماز ظهر ساواک تمام درهای مسجد رابسته و با زنجیر به جون مردم افتاده بطوری میزدن که فرشهای مسجدخونی شده بود و بعداز واقعه فرشها را شستن تا آخر هم آ ثار زنجیر به پشتش بود بعد ماشین بزرگ پلیس که داخلش دیده نمیشد راگاز اشک آور زده بودن از پشت به درمسجد چسبانده بودند که کسی نبینه بافشار همه را سوار ماشین کردن برادرم میگفت اگرکمی دیرتر به کلانتری رسیده بودیم همگی خفه می شدیم طوری بودکه کمی به افطارمانده همگی بخاطر اینکه نمیرند روزه ها یشان روخوردند بعد آنها را به زندان اوین منتقل کردند.
دو سال آخر تو گروه فیلم و سناریو نویسی حوزه علمیه رفته بود و خیلی فعال بود جزءگروهی بودکه فیلم ها رو می دیدند بعداجازه پخش آنها را در سینما می دادند.
دوسال آخرشبها نمی خوابید و مشغول سناریو نویسی بود ؛۲_۳ سناریوی کامل وچندسناریوی ناقص از او به جای مانده.
درسن۲۳ سالگی به درس خارج فقه و اصول رسیده بود.
درجبهه وقتی فهمیدن تحصیلاتش بالاست اجازه نمی دادن خط مقدم برود میخواستن باشد و برای گروه سخنرانی و ارشاد کند اما او پشت برادرش قایم شد و خود را به خط مقدم جبهه رساند و در جبهه موسیان درظهر عاشورای سال ۱۳۶۱ بر اثر ترکش خمپاره از غفا به درجه شهادت نایل شد
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
وصيت نامه
اكنون كه با كاروان عاشقان به سوى ديار عشق درحركتيم و باروبنديلهاى خويش را بربستيم دور از نظر نيست كه بنده نيز سعادتى يابم و خداوند قادر متعال مرا نيز به خيل شهيدانش بپيوندد.
در آن زمان گر چه باز هم من در ميان شما خواهم بود ولى چه بهتر كه پيام خويش را از هم اكنون براى انسانهاى رشدپذير بيان سازم تا آنان راه ما را ادامه دهند واز سستى وكاهلى بر حذر باشند.
شرح شهادت
آخرین لحظات شهادت سیدحسین علوی سرشکی
سیدحسین انسان بزرگی بود بخاطر اینکه دنیا درچشمش کوچک بود به همین خاطر درهر جمعی واردمیشدخیرمحض بود .من همه گونه انسانی دیده ام .باافرادزیادی برخوردداشته ام .اما بدون اغراق میگویم که مثل سیدحسین راکمتر دیده ام ایشان روحانی مومن.صالح.عابد.زاهد.متواضع.شجاع و…………اوبرای خانواده علوی خیر محض بود.
همیشه به ما کمک میکرد یعنی هرکس راکه احتیاج به کمک داشت یاری میکرد.
درمنطقه موسیان پشت خط مقدم جبهه سنگرساخته بودیم و سیدحسین کنار سنگر ماسنگر دیگری ساخته بودند .یادم می آیدکه هرشب ساعت دوبامدادنیروهای عراقی باخمپاره بصورت شخم زدن منطقه وخط مقدم جبهه راخمپاره باران میکردندواز کنارسنگرهای ما میگذشت وصبح همه رزمنده ها در باره این مسئله صحبت میکردندوحتی یادم هست که باسیدحسین صحبت میکردیم خلاصه درروز عاشورا تقریباً ساعت ۱۱صبح بود پیش سیدحسین رفتم وایشان بالای سنگر نشسته بود من هم کنارسیدحسین نشستم وبعد از چند دقیقه گفتم یک نامه ای برای پدر ومادر بنویسیم . نگاهش راکه در آن محبت موج می زد انداخت توی صورتم وسرتا پایم رابادقت نگاه کرد بعد سری تکان داد وگفت باشه .بارها از دوستان شهدا شنیده بودم که قبل از شهادت رفتار وکردار آن ها تغییر میکند ، شایدبرای خود من باور کردنی نبود باخودم می گفتم شایدفکروخیال بوده ، شاید میخواهند ازشهدا موجودات ماورایی در ذهن ما ایجاد کنند.
اما خود من باهمین چشمانم دیدم که روز آخری که سیدحسین رادربالای سنگرش دیدم (دوساعت قبل از شهادت) رفتارش بابقیه روزها فرق میکرد .چهره اش نورانی شده بود ولحن صحبت تغییر کرده بود من از سید حسین خداحافظی کردم وبرای تهیه پلیت برای سقف سنگرمان ۴۰۰متر فاصله گرفتم وسربازان عراقی هرچند لحظه چند خمپاره میزدند .تقریبا’ساعت یک ظهر روز عاشورا یکی از خمپاره ها در سنگر سیدحسین خورد وایشان با چند همسنگر هایش که یکی ازآنهابرای کاری از سنگر خارج شده بود زنده ماندوبقیه به شهادت رسیدند.
هرروز من خون سیدحسین وهمسنگرانش درکف سنگر مشاهده می کردم …….