جدليات سابقا روش گشت كه به نظر كانت، «تصور» (تصور حسى)، مربوط به «حواس» بوده و «تصديق» (و قضيه) مربوط به «فاهمه» مىشود كه فاهمه، «صورت قضيه» را (يعنى مقولات را) كه به طور ما قبل تجربى دارد با محتواى مواد شناخت يعنى «تصورات حسى» (كه از تجربه مىگيرد)، تركيب نموده و قضيه را تشكيل مىدهد و تصديق صورت مىگيرد و لذا تصديق، كار فاهمه است. ـ همچنين «استدلال»، مربوط به «عقل»، مىشود كه عقل صورت استدلال را (يعنى قياسهاى اقترانى حملى و شرطى و منفصله را) به طور ماقبل تجربى دارد و با قرار دادن دو قضيه (دو تصديق) در صغرى و كبراى آن قياس، به «قضيه سوّمى كه نتيجه آن قياس است»، مىرسد بنابراين، »حسّ» تصور و «فاهمه» تصديق و «عقل» استدلال مىسازد. و همانگونه كه صورت قضيه (تصديق)، در فاهمه بود (يعنى مقولات) همچنين صورت استدلال، درعقل است يعنى صورت قياسهاى حملى، قياس شرطى متصله و قياس شرطى منفصله، در عقل است. نقدى بر: «فلسفه كانت« در تئورى شناخت و مابعدالطبيعه علوى سرشكى نظريات كانت، نظريات فلسفي، روش شناسي، فلسفه، مقالات فلسفي، تئورى شناخت و مابعدالطبيعه، علوي سرشكي، : شناختهاى متعالى ، جدليات، روحشناسى كانت، جهانشناسى كانت، خداشناسى كانت،
جدليات ايده هاى عقل محض نزد كانت«ايده هاى سه گانه خرد ناب» يا مفاهيم «روح»، «جهان» و «خدا» :قياس هاى سه گانه و مفاهيم ساختگى سهگانه خردناب:مقدمه كانت بر منشاء «پيدايش مفاهيم سهگانه»:«1ـ سابقا روش گشت كه به نظر كانت، «تصور» (تصور حسى)، مربوط به «حواس» بوده و «تصديق» (و قضيه) مربوط به «فاهمه» مىشود كه فاهمه، «صورت قضيه» را (يعنى مقولات را) كه به طور ما قبل تجربى دارد با محتواى مواد شناخت يعنى «تصورات حسى» (كه از تجربه مىگيرد)، تركيب نموده و قضيه را تشكيل مىدهد و تصديق صورت مىگيرد و لذا تصديق، كار فاهمه است. ـ همچنين «استدلال»، مربوط به «عقل»، مىشود كه عقل صورت استدلال را (يعنى قياسهاى اقترانى حملى و شرطى و منفصله را) به طور ماقبل تجربى دارد و با قرار دادن دو قضيه (دو تصديق) در صغرى و كبراى آن قياس، به «قضيه سوّمى كه نتيجه آن قياس است»، مىرسد بنابراين، »حسّ» تصور و «فاهمه» تصديق و «عقل» استدلال مىسازد. و همانگونه كه صورت قضيه (تصديق)، در فاهمه بود (يعنى مقولات) همچنين صورت استدلال، درعقل است يعنى صورت قياسهاى حملى، قياس شرطى متصله و قياس شرطى منفصله، در عقل است. 2ـ اما «خرد» علاوه بر آنكه، استدلال مىسازد و خواستگاه صورت قياسها است، همچنين كار ديگرى را هم انجام مىدهد و آن، «علاقه خرد به مطلقگرايى» است يعنى از قضاياى متعدد جزئيه، قضيهاى كلى مىسازد و نيز از چند قضيه كليّه، باز قضيهاى كلىتر و به همين ترتيب بهپيش مىرود… مثلاً از اينكه داوود فانى است، موسى فانى است، عيسى فانى است، از طريق مطلقگرايى، به «انسان فانى است»، مىرسد و از كبراى «انسان فانى» است و «كبراى اسب فانى و…» به كبراى كلىتر: «جاندار فانى است»، مىرسد و همچنين به كبراهاى كلىتر… و اين به آن جهت است كه عقل مىكوشد در هر قياسى، به علت و شرط برسد؛ مثلاً داوود فانى است، مىرسد به اينكه چون انسان هستند، فانى هستند و لذا مىرسد به علت علت و شرط شرط يعنى به اينكه چون جاندار هستند و لذا مىرسد به اينكه جاندار فانى است و همچنين…3ـ اين مطلقگرايى عقل (كه خاصيت دوم عقل بود) در صورت (= قالب و چهار چوب) قياسهاى سه گانه (= قياس حملى، قياس شرطى و پيش رود كه به «موضوعى برسد كه (موضوعى است كه) ديگر براى آن، موضوعى ديگر نيست». و در «قياس شرطى» آنقدر به پيش مىرود تا به شرط و علّتى برسد كه براى آن شرط و علت، ديگر علّتى وجود ندارد و خودش، علهالعلل است با آنكه علهالعلل، (طبق مفهوم عليت نزد كانت،) معقول نيست؛ امّا ميل عقل )نزد كانت) به ساختن تصورى از علتالعلل است گرچه در خارج نباشد و يا ممكن نباشد زيرا سلسله علل، (نزد كانت) آغازى ندارد و هر علّتى خود معلول است لكن «عقل»، نزد كانت، به خاطر ميلش به مطلقگرايى افراطى، تصور غيرواقعى علهالعلل و خدا را مىسازد. و در «قياس شرطى منفصله»، آنقدر به پيش مىرود تا به «مجموعهاىبرسد كه فوق آن، مجموعهاى ديگر، نيست» يعنى عقل در پيش روى، گرفتار افراط مىشود؛ زيرا مىخواهد تا نامشروط پيش رود در حالى كه هميشه، قياسات عقلى، مشروط است؛ (زيرا ماده اوّليه تصورات، منحصر به تصورات حسّى است كه مشروط به زمان و مكان است) و رسيدن به موضوع موضوعها، علت علتها و مجموعه همه مجموعهها» مفهومى است عقلى محض كه نمىتواند واقعيت خارجى داشته باشد و از افراط عقل در مطلقگرايى به وجود آمده است؛ زيرا هر آنچه در خارج است مشروط است (به زمان و مكان و هر علتى خود معلول است و مشروط بهعلت ديگرى است و…)مينوگان خردناب يا سرچشمه پيدايش مفاهيم سهگانه نزدكانت:همانگونه كه كانت گفته، فاهمه به تناسب صورت هر قضيه، مقولهاى براى خود دارد. همچنين خرد، به تناسب (مطلق كردن و تمام نمودن) هر صورت قياسى، مفهومى براى خود دارد (مىسازد)؛ مثلاً در صورت «قياس اقترانى حملى»، آنقدر در موضوع، به پيش مىرود تا به موضوعى برسد كه ديگر محمول نيست. و در صورت «قياس اقترانى شرطى متصله»، آنقدر در پيدا كردن شرط براى شرط به پيش مىرود تا به شرط و علتى برسد كه ديگر خود مشروط و معلول نيست. و در صورت «قياس منفصله»، آنقدر در پيدا كردن مجموعه براى آن مجموعه، به پيش مىرود تا به مجموعهاى برسد كه ديگر، آن مجموعه،مجموعهاى در فوق خود ندارد و «مجموعه همه مجموعههاست»:1ـ عقل، در «صورت قياس حملى» كه به پيش مىرود، مفهوم روح )نفس) را براى خود مىسازد كه موضوع (انديشه و احساس، ادراك، اراده و…) است و ديگر خود، محمول موضوعى ديگر نيست. 2ـ و در صورت «قياس شرطى»، آنقدر به پيش مىرود و علت علت را مىيابد تا به علتى برسد كه ديگر خود، معلول علّتى ديگر نباشد؛ يعنى به مفهوم واجبالوجود كه علتى است كه خود، معلول نيست.3ـ و در صورت «قياس منفصله» همچنين به پيش مىرود تا به مجموعهاى برسد كه فوق آن، مجموعه ديگرى نيست در نتيجه به مفهوم »عالم» مىرسد كه «مجموعه همه مجموعههاست» و ديگرمجموعهاى فوق آن نيست، مفهوم اول، موضوع «روحشناسى» و مفهوم دوم، موضوع«خداشناسى» و مفهوم سوم، موضوع «جهانشناسى» قرار مىگيرد. پس يكى از كارهاى خرد (= عقل)، اين است كه امر مشروط را تا سر حدّ نامشروط، به پيش برد (و به بالاترين آن برسد) خلاصه، اين «عقل و خرد» است كه (بخاطر ميلاش به مطلقگرائى افراطى نزد كانت)، گمراه كننده است؛ زيرا آنچه مشروط است نمىتواند نامشروط باشد در حالى كه عقل مىخواهد از آن، نامشروط بسازد». ـ خرد نزد كانت، عبارت است از قوهاى براى يگانگى قاعدههاى فهم(= مقولهها) بر طبق اصلها (= گزارههاى كلى). بنابراين، «خرد» هرگز مستقيما به تجربه يا به گونهاى برابر ايستا مربوط نمىشود بلكه به فهم ارتباط مىيابد، تا به شناختهاى متعدد فهم، ارتباط يابد، تا به شناختها متعدد فهم، پرتوم، بوسيله مفهومها، يگانگى ببخشد، يگانگى كه يگانگى خرد ناميده تواند شد. اين نوع يگانگى كاملاً دگرسان استازنوعىكهفهممىتواندعملىسازد. چنين است مفهوم كلى قوه خرد تا آنجا كه بتوان بدون هيچ نمونهاى در يافتنىاش ساخت (نمونهها مىبايست پس از اين آورده شوند). كانت: در هر قياسى خردى، من نخست يك قاعده را بوسيله فهم، بر مىانديشم (مقدمه كبرى)، دوم يك شناخت را بواسطه نيروى داورى، تحت شرط آن قاعده قرار مىدهم (مقدمه صغرى)، سرانجام، شناخت خود را از طريق محمول قاعده، و بنابراين پرتوم بوسيله خرد، تعيين مىكنم (نتيجه)… قياسهاى خردى، درست هماهنگ با داورىها عموما، بسته به تمايز شيوهاى كه نسبت شناخت را در فهم بيان مىكنند، سه نوعاند، بدينسان:1ـ قياس خردى اقترانى (= حملى (2ـ يا قياس خردى شرطى اتصالى3ـ يا قياس خردى شرطى انفصالى)از كتاب سنجش خردناب ص 394 ـ 361B ـ (360Bـ فراروند صورى و منطقى خرد در قياسهاى خردى در اين باره به ما، راهنمائى كافى عرضهمىدارد تا اصل ترافرازنده (= استعلائى) خرد در شناختهاى همنهادى از طريق خردناب، بر چهبنيادى استوار است.1ـ نخست، قياس خردى به سهشها مربوط نمىشود بلكه به مفهومها و داورىها ارتباطمىيابد….. بنابراين، يگانگى خرد، يگانگى تجربه ممكن نيست، بلكه از چنين يگانگى، به مشابه يگانگى فهم، ذاتا متفاوت است. اينكه: هر آنچه رخ مىدهد علتى دارد، به هيچ روى آغازهاى نيست كه از طريق خرد به شناخته و تجويز شده باشد اين آغازه، يگانگى تجربه را ممكن مىسازد و از خرد چيزى به وام نمىگيرد،
2ـ دوم خرد در كاربردى منطقى خود، شرط كلى داورى خويش (شرط كلى نتيجه قياس) را جستجو مىكند و قياس خردى، خود چيزى نيست مگر يك داورى، كه به واسطه تابعيّت شرط خويش، تحت ك قاعده كلى (مقدمه مهين) تشكيل شده است. اينك چون اين قاعده به نوبه خود قيقا تابع همان كوشش خرد است و بدان وسيله مىيابد، تا آنجا كه ممكن باشد، شرط شرط (به واسطه يك قياس مقدم) جستجو شود، از اينرو بخوبى در مىيابيم كه آغازه و يژه خرد به طور كلى (در كاربرد منطقى) اين است كه: براى شناخت مشروط فهم، امر نامشروط بريافته شود كه بدان وسيله يگانگى اين شناخت كامل گردد. ولى اين مبدأ حكمتى منطقى به هيچ راه نمىتواند به اصل خردناب تبديل شود مگر آنكه فرض كنيم كه: اگر امر مشروط داده شود، تمامى سلسله شرطهاى فرو آراسته (= تبعى) نيز داده خواهد شد سلسلهاى كه در نتيجه خود نامشروط است (يعنى در برابر ايستا و پيوستگى از گنجانيده شده است). 1ـ نخستينشان، بسوى موضوعى كه خود، ديگر محمول نيست،2ـ دومين بسوى فرض پيشين كه چيز ديگر را در پيش فرض نمىگيرد،3ـ سومين بسوى چنان مجموعهاى از عضوهاى يك بخشبندى، كه فزون بر آن عضوها، چيز ديگرىلازم نيست تا بخش بندى مفهوم، فرساخته )كامل) شود. كار «خرد» آن، است كه از همنهاد مشروط كه فهم همواره متصل بدان باقى خواهد ماند، به همنهاد نامشروط كه فهم هرگز بدان دست نخواهد يافتن، صعود كند.ـ اينك رابطههائى كه مىتوانند در تمام تصورهاى ما، عموميّت داشته باشند، عبارتاند از:1ـ رابطه با درون آخته؛2ـ رابطه با برون آخته؛و در اين حال، نخست يا چونان پديدارها، ـ يا چونان برابر ايستاهاى انديشيدن عموما. اگر اين بخش بندى فرعى را با بخش بندى قبلى تلفيق كنيم، در اين صورت همه نسبتهاى تصورهايى كه مىتوانيم از آنها يا يك فهم تشكيل دهيم يا يك مينو، سه نوعاند:1ـ نسبت به درون آخته، 2ـ نسبت به بسيارگان برون آخته در پديدار؛ 3ـ نسبت به همه شئىها عموما. ـ اكنون جملگى مفهومهاى ناب عموما، به يگانگى همنهادى تصورها مىپردازند؛ اما مفهومهاى خردناب (مينوهاى ترافرازنده) بر اين پايه، همه مينوهاى ترافرازنده مىتوانند تحت سه طبقه قرارگيرند، بدين شمار: ـ طبقه نخست، يگانگى مطلق (نامشروط) درون آخته انديشنده را در خود مىگنجاند؛ ـ طبقه دوم، يگانگى مطلق سلسله شرطهاى پديدارها را، ـ و طبقه سوم، يگانگى مطلق شرط همه برابر ايستاهاى انديشيدن به طور كلى را.1ـ درون آخته انديشنده، برابر ايستاى روانشناسى است؛2ـ «مجموعه كلى همه پديدارها» (يعنى جهان)، برابر ايستاى كيهاشناختى است.3ـ و امرى كه والاترين شرط امكان هر آنچه را كه انديشيده تواند شد در خود مىگنجاند (يعنىهستومند همه هستومندها) برابر ايستاى يزداشناختى است. زيرا خردناب هيچ گاه سر راستانه (= مستقيما) به برابر ايستاها مربوط نميشود، بلكه به مفهومهايى كه فهم از برابر ايستاها دارد، ارتباط مىيابد». «1ـ در طبقه اول قياسهاى خردى، من از مفهوم ترافرازنده (= استعلائى) «درون آخته» كه هيچ بسيارگانى را در خود نمىگنجاند، يگانگى مطلق خود درون آخته را نتيجه مىگيريم.2ـ طبقه دوم قياسهاى خرد پردازانه معطوف است به مفهوم ترافرازنده (= استعلائى) «تماميت مطلق سلسله شرطها»، براى هر پديدار داده شده بطور كلى؛ و من از اينكه درباره يگانگى همنهادهاى مشروط سلسله در يك طرف، همواره مفهومى دارم كه با خود متناقض است، درستى طرف مقابل را نتيجه مىگيرم كه باز درباره آن نيز هيچ گونه مفهومى ندارم (يعنى مفهوم تجربى( سرانجام، بر پايه نوع سوم، قياسهاى خرد پردازانه، من از تماميت شرطهايى كه بايد تحت آنها برابر ايستاها را بطور كلى، مادام كه بتوانند به من داده شوند، بانديشم، به يگانگى همنهادى مطلق همه شرطهاى امكان شيئىها عموما دست مىيابم؛ يعنى از شيئىهائى كه آنها را بر طبق مفهوم ترافرازنده محضشان نمىشناسم، «هستى همه هستها» را استنتاج مىكنم كه آنرا نيز از طريق يك مفهوم ترافرازند باز هم كمتر مىشناسم، چنانكه درباره ضرورت نامشروط آن، اصلاً هيچ مفهومىنمىتوانم داشت .نقد ما: عقل مطلقگر نيست:اولاً «عقل»، مطلقگرا نيست. اشتباه كانت از اينجا ناشى شده كه عقل )خرد) در تفكر كانت، غلط تعريف شده؛ زيرا (خرد همچون چراغى است در ذهن و انديشه كه شناختهاى صحيح و واقعى ما را، گسترش مىدهد. همانگونه كه در اطاق، هر چه چراغ را به يك چيز، نزديكتر كنم بيشتر بهتشخيص واقعيت و حقيقت آن پى مىبرم و همانگونه كه چراغ، چيزى به اشياء داخل اطاق نمىافزايد) «عقل» نه ميل به مطلق سازى دارد و نه ميل به مشروط سازى دارد بلكه چراغى است كه مطلق و مشروط را (بر فرض وجود و واقعيتشان) به ما نشان مىدهند. »عقل»، هرگز نمىخواهد مشروط را مطلق كند و يا مطلق را مشروط كند بلكه تنها مىخواهد واقعيات را به ما نشان دهد اگر مشروطى هست به ما بنماياند و اگر مطلقى هست به ما بنماياند و اگر نيست ما را از نبودن آنها آگاه كند. بنابراين (اگر ما عقل را همچون چراغى براى انديشه دانستيم كه چنين هم مىباشد پس محال است كه ما را به گمراهى بيندازد و «عقل» هرگز، غريزه نفس، نيست تا ميل خاصى داشته باشد؛ زيرا »عقل» همان روشنى فهم است و كار روشنى، نيست بجز روشن كردن و كار چراغ و خورشيد نيست مگر تاريكىها را كنار، زدن) اينكه كانت، عقل را منزلگه گمراهىها و مغلطهها مىداند، خود از نشناختن عقل، ناشى مىشود همانند آن است كه ما علم را باعث گمراهى بدانيم در حالى كه علم، عقل و نور، همه فقط روشنگرند و هيچ ميل و كينهاى ندارد. اما اينكه «عقل» براى شناختهاى جزئى خود، كلّيات و كبرى مىسازد بايد گفت كبرايى كه هست را پيدا مىكند مثلاً وقتى يك رياضيدان، مجموع زواياى داخلى مثلث را محاسبه مىكند و آن را مساوى با دو قائمه مىيابد از طريق رسم خطوط متساوى و… به چنين نتيجهاى در هر نوع مثلثى، مىرسد، در نتيجه در مىيابد كه ذات مثلث مطلقا و بدون شرط (هر مثلثى كه باشد)، مقتضى اين است كه مجموع زواياى داخلى آن، مساوى با مجموع دو قائمه باشد. اما قانونى كه در مثلث قائمالزاويه براى مربع وتر و مربعهاى دو ضلع جانبى است مخصوص مثلث قائمالزاويه است نه براى مطلق مثلثها يعنى اينكه مجموع مربعهاى دو ضلع جانبى زاويه قائمه (در مثلث قائمالزاويه)، مساوى با مربع وتر آن (مثلث قائمالزاويه) است تنها شامل مثلث قائمالزاويه است و اقتضاء «ذات مثلث قائمالزاويه» چنين است حتى اگر زاويه قائمه آن، يك درجه هم كم و زياد بشود ديگر اين قانون صادق نيست در حالى كه قانون اوّل، براى هر مثلثى صادق بوده يعنى عقل، در علتيابى كه مىكند علت را در اوّلى، مطلق مثلث (به طور نامشروط) و در دوّمى، مثلث، به شرط آن كه قائمالزاويه باشد مشاهده مىكند و هرگز عقل، بىاساس كار نمىكند و هيچ مطلقى را بىاساس، مشروط، قلمداد نمىكند. و هيچ مشروطى را بىاساس، مطلق قلمداد نمىكند. )گويا كانت خيال كرده كه عقل، مرض مطلقگرايى دارد) و از اين رهگذر نيز روشن مىگردد كه وجود قضاياى كلى و ضرورى، در رياضيات و علوم تجربى و… از همين بررسى و علتيابى عقل است همانگونه كه در رياضيات به محاسبات ذهنى مىپردازد تا علت اصلى يك حكم را پيدا كند، همچنين در معلومات تجربى، به تجربيات متعدد و بررسى روى آنها، به علتيابى ميان آنها مىپردازد تا به علت يك خاصيت، گرچه )در چهارچوب شرايط محيطى كه تجربه در آنجا انجام گرفته)، بتواند به يك قانون كلى نسبى برسد مثلاً اينكه آب در شرايطى كه اينك بر جهان حاكم است براى جان بشر، ضرورى است و يا اينكه از تركيب مقدارى معين اكسيژن و ئيدروژن (در چنين محدوده و شراطى) آب به دست مىآيد و… از قوانين فيزيك و… و علمى بودن علوم تجربى، رياضى فلسفه و غيره، به خاطر چنين بررسى و علتيابى عقل است نه به خاطر مقولات بىاساس جناب آقاى كانت و يا مرض عقل در مطلقسازى هر كبرى و شرط به اين نتايج علمى در رياضيات و علوم تجربى و فلسفه رسيده باشد، پس عقل در يك تحليل و بررسى عقلى و تنقيح مناط (وعلت يابى) در قياس حملى اين چنينى: «اين صفحه مثلث است و هر مثلث، مجموع زواياى داخلى آن مساوى با دو قائه است پس مجموع زواياى داخلى اين صفحه، مساوى با دو قائمه است»؛ به اين نتيجه رسيده؛ چون محمول، در »كبرى»، لازمه ذاتى موضوع هست، ديگر كبراى بزرگتر ندارد.اما در قياس اقترانى: «اين صفحه، مثلث است و هر مثلث مساحت و محيطش قابل محاسبه هست پس اين صفحه، مساحت و محيطش، قابل محاسبه است»؛ چون محمول، در «كبرى» اين قضيه، ذاتى موضوع نيست عقل در صدد پيدا كردن كبراى بزرگتر است يعنى براى كبراى قياس كه اين جمله باشد: »هر مثلث، مساحت و محيطش، قابل محاسبه است»، كبراى بزرگتر وقياسى ديگر، جستجو مىكند و آن كبرى (و قياس)، اين است كه چون مثلث يك شكل منظم هندسى است و هر شكل منظم هندسى مساحت و محيطش، قابل محاسبه است پس مثلث، مساحت و محيطش قابل محاسبه است. يعنى كبراى اينكه «هر شكل شناخته شده هندسى، مساحت و محيطش قابل محاسبه است» در هر حال، اگر محمول در كبراى قياس، براى موضوعش، ذاتى باشد هرگز عقل در صدد پيدا كردن كبراى بزرگتر نيست؛ زيرا كبراى بزرگتر ندارد اما اگر محمول در كبراى قياس براىموضوعش، لازمه ذاتى نباشد بلكه؛ عرضى باشد، آنقدر عقل در جستجوى كبراى بزرگتر، به پيش مىرود تا به كبرايى برسد كه محمول آن، براى موضوعش، ذاتى است و در آنجا پيشروى قياس، متوقف مىشود. در هر حال، اينكه ما در هر قياس حملى كه محمول كبرى براى موضوعش ذاتى نيست به قياس ديگرى متوسل مىشويم و از آن هم اگر محمول براى موضوع كبرى، ذاتى نباشد به قياس ديگرى تا به قضيّهاى برسيم كه محمول براى موضوع، ذاتى است و در آنجا متوقف مىگرديماين حركت در رياضيات و حتّى در علوم تجربى با چند واسطه به هدف مىرسد و تسلسل متوقف مىگردد اما در رياضيات؛ زيرا رياضيات غالبا محمول «قضيه كبرى»، براى موضوع «قضيه كبرى»، ذاتى است و نيازى براى پيدا كردن محمول ذاتى به قياس ديگر نيست و اگر هم محمول براى موضوع، ذاتى نباشد با تشكيل يك قياس و يا چند قياس معدود ديگر، به محمول ذاتى مىتوان رسيد؛ يعنى به محمولى كه براى موضوع، ذاتى بوده و هرگز موضوع قرار نمىگيرد و در علوم تجربى نيز چنين است مثلاً در قياس اينكه اين ابزار فلزى هستند و هر فلزى هادى برق است پس اينابزار هادى برق هستند. مشاهده مىشود كه محمول در قضيه كبرى، ذاتى مومضوعش هست وجستجوى ذهن براى پيدا كردن محمول ذاتى در همين قياس متوقف مىگردد بدون نياز به قياس ديگر.و يا در اين مثال عاميانه كه اين چاى شور است؛ چون از آب شور ساخته شده در يك قياس حملى، چنين است كه: «اين چاى با آب شور ساخته شده و هر چاى كه با آب شور ساخته شود شور است، پس اين چاى شور است»؛ چون محمول، در قضيه كبرى، ذاتى موضوع نيست يعنى شور بودن آب به خاطر اين نيست كه آب در شهر الف است بلكه به خاطر آن است كه در آن، نمك و شوره وجود دارد و لذا به قياس ديگرى متوسل مىشويم: آب شهر الف، نمك دارد و هر آبى كه نمك داشته باشد شور است، پس آب شهر الف، شور است». در فلسفه ارسطوئى اين قانون را چنين بيان مىكنند كه: «كلّما بالعرض، ينتهى الى ما بالذّات« يعنى هر صفت عرضى، بالاخره، به ذاتى خودش برمىگردد.پس مطلقگرائى عقل در پيدا كردن محمول محمولها تا جائى است كه به موضوعى برسد كه محمول براى آن موضوع ذاتى باشد و ديگر دنبال كبراى بزرگتر و مطلق مطلقتر نمىرود. و اينكه كانت گفته «در سلسله علتها و شرطها، آنقدر عقل به دنبال مطلق مطلقگرائى افراطى به پيش ميرود تا به تسلسل بانجامد يا به مطلقى برسد كه ديگر فوق آن، مطلق نيست» غلط است و گفته كانت خلاف واقعيتها است و صحيح نيست.ثانيا «عقل» حتى بنابر «مطلقگرائى» (طبق ادعاى كانت) هم هرگز دنبال موضوع موضوعها يا دنبال موضوعى كه ديگر، محمول نيست» نمىگردد؛ بلكه دنبال محمولهاى بزرگتر و مطلقتر است يعنى به دنبال »محمول محمولها» مىگردد نه دنبال «موضوع موضوعها» يا «موضوعى كه ديگر محمول نيست». ـ بنابراين، اين مطلقگرائى عقل، طبق گفته كانت هم اگر عقل مطلقگرا باشد مىشود اينكه تصور محمول محمولها را عقل بسازد اما هرگز عقل نمىتواند «موضوع موضوعها» و يا «موضوعى كه هرگز محمول واقع نمىشود» را عقل بسازد.ثالثا آنكه كانت، موضوع را در قضيه، همجا، نشانه جوهر و محمول را نشانه عرض دانسته است، در حاليكه در قضاياى حمليه، اينطور نيست كه هميشه موضوع، نشانه جوهر و محمول، نشانه عرض باشد. رابعا جوهر آنطور كه دكارت مىگويد، منحصر به دو جوهر است يكى، »جوهر مادى خارجى» (كه موضوع عوارض مادّى است و انسان، به علم فطرى حسى بوجود آن، يقيين دارد) و ديگريى، «جوهر انديشنده درونى» كه موضوع حالات و تصورات و تصميمات درونى است. و علم به جوهر بودن اين دو جوهر براى عوارضشان، در جوهر درونى، معلوم به علم بىواسطه درونى و در جوهر مادى، معلوم با واسطه حس بيرونى است و هيچكدام نياز به هيچ استدلالى ندارند كه كانت در روحشناسى به نقل استدلالها براى اثبات جوهريت نفس پرداخته است در حاليكه علم ما بوجود خودمان بعنوان فاعل مختار، علمى بىواسطه است و علم ما بوجود محسوساتمان كه محسوسات، تابع قوانين جبرى فيزيك است معلوم به علم حسى است و هر دو از تصورات بديهى هستند. ـ (و تمايز ميان وجود «من»، به عنوان «فاعل مختار»، از «ماده»، به عنوان «موجود طبيعى» كه تابع قوانين جبرى طبيعت است از نتائج بديهى آن دو علم بديهى است نياز به هيچ استدلالى ندارد). و جوهر بودن «مادّه» براى حالات و عوارض آن و نيز جوهر بودن »فاعل انديشه»، براى حالات انديشه (و ادراكات و افعال انديشه) از »مفاهيم بديهى و مطلق» براى عوارض خود هستند و دو جوهر معينيكى داخلى و ديگرى خارجى است و از «مفاهيم نسبى» نيستند تا عقل دنبال مطلق مطلقها باشد زيرا هر كدام از اين دو جوهر، عوارض خاص خود را دارد و عوارض آنها هرگز موضوع براى عوارض ديگرى نيست تا به سمت «محمول محمولها» به پيش رود بلكه هر كدام يك نوع عرض معين براى خود دارند نه بيشتر.ـ ثالثا جوهر بودن «ماده» براى عوارضاش و جوهر بودن «نفس» براى عوارض درونىاش، مفهومهاى معين و روشن و مطلق هستند براى مصداقشان و در جوهر نفسانى به علم بيواسطه درونى و در جوهر مادى بواسطه علم حسى بيرونى و از مفاهيم تصورى بديهى هستند نه انتزاعى و گرفته شده از صورت قياس اقترانى.اما نقد ما راجع به ادعاى كانت مبنى بر اينكه، «مفهوم خدا» نيز ساخته ميل عقل به مطلقگرائى است ـ اما راجع به «قياس شرطى متصله» در شرائط علتهاى طبيعى كه تابع جبر فيزيك و شيمى هستند و كامل شدن عليت آنها نيازمند حادثه مادى و خارجى ديگر است كه پيشفرض تكميل عليت آن باشد و وجود خارجى آن شرط هم باز مشروط به شرط ديگر است اينها همه مربوط به غير از فاعل مختار است، «فاعل مختار»، هر وقت بخواهد به دلخواه خود كارى را انجام مىدهد و تاثير عليتاش مربوط به اختيار و انتخاب خودش است نه مربوط به حادثهاى خارجى بنابراين خداوند هم از نوع اين «عليت فاعل مختار» است و عليت «خداوند فاعل مختار» نه بهتسلسلمىانجامد و نه نقض قانون عليت. آنطور كه كانت هم در اواخر كتاب تمهيدات خود، بان اعتراف كرده است كه: «ما اگر در مقابل عليت «جبرى طبيعى»، عليت »فاعل مختار» را بپذيريم تناقض پيش آمده (در مباحث مسائل جدلى الطرفين در تعارضهاى سوم و چهارم) بطور كلى حلّ مىشود. و اين مفهوم خدا نه از سلسله علل طبيعى گرفته شده است بلكه از نظم آفرينش و رابطهاى كه ميان صنعتگر و مصنوع اوست همچنين ميان خدا و نظام طبيعت است و خدا خود را در «نظام طبيعت» بر ما نمودار مىگرداند.و با اين نوع شناخت خدا كه شناختى واقعى است نه ساختگى عقل و غيره، تمام اشكالات وارده درباره خدا از طرف هيوم و غيره حل مىشود بدون آنكه ما به شكاكيت هيومى گرفتار شويم».نقد و بررسى گفتار فوق كانت راجع به مفهوم جهان يا عالم:اما اينكه اگر عقل در صورت «قياس شرطى منفصله» به پيش رود در حاليكه قياس شرطى منفصله هميشه ميان متنا قضات و متضاد است در نتيجه به مجموعهاى ميرسد كه بقول كانت جهان باشد باز گفتار غلطى است زيرا اولاً جهان مجموعه متناقضات و متضادات نيست تا صورت قياس منفصله باشد باتوجه باينكه در «تناقض و تضاد»، هشت وحدت، شرط است جهان مجموعه قياسهاى منفصله نيست يعنى مجموعه تناقضات و تضادهاى محال نيست زيرا تنها تناقضات و تضادها با حفظهشت شرط، «محال» هستند و «قياسهاى منفصله» هستند. ثانيا «قياس منفصله در هر بخشى علمى»، براى خود مستقل است و امرى نسبى نيست تا بتواند بسمت مجموعه مجموعهها به پيش رود. ثالثا مفهوم جهان و عالم، مفهومى كاملاً لغوى و عاميانه است و چه مادى و ملحد و يا خداشناسى از آن استفاده مىكنند و خدا شناسان و معتقدين به ماوراء الطبيعه هم همه جهان را محدود نمىدانند همچون ارسطو و… كه براى جهان از نظر زمان و مكان محدوديتى قائل نيستند و حتى جان لاك بر اين عدم محدوديت جهان از نظر مكان تاكيد مىكند با آنكه معتقد بخدا و ماوراءالطبيعه است.