جهانشناسى كانت «كانت»، در اين قسمت مىخواهد بگويد چون مفاهيم «جهان، خدا و نفس» از مفاهيم فوق تجربى است از توان شناخت بشر خارج است و استفاده از مقولات در آنها موجب پيدايش استدلالهاى متناقض و متعارض مىگردد كه هر كدام از استدلالها، فى نفسه كامل و بدون نقص است ولى در عين حال با هم متعارضاند: نقدى بر: «فلسفه كانت« در تئورى شناخت و مابعدالطبيعه علوى سرشكى نظريات كانت، نظريات فلسفي، روش شناسي، فلسفه، مقالات فلسفي، تئورى شناخت و مابعدالطبيعه، علوي سرشكي، : شناختهاى متعالى ، جدليات، روحشناسى كانت، جهانشناسى كانت، خداشناسى كانت، جهانشناسى كانت«كانت»، در اين قسمت مىخواهد بگويد چون مفاهيم «جهان، خدا و نفس» از مفاهيم فوق تجربى است از توان شناخت بشر خارج است و استفاده از مقولات در آنها موجب پيدايش استدلالهاى متناقض و متعارض مىگردد كه هر كدام از استدلالها، فى نفسه كامل و بدون نقص است ولى در عين حال با هم متعارضاند:كانت: «نه فقط هر يك از اين قضيههاى خرد پردازانه، فى نفسه، عارى از تناقض است، بلكه حتى شرطهاى ضرورت خود را، درست در طبيعت خرد مىيابد. فقط متاسفانه پاد گزاره آن نيز درست همان دليلهاى معتبر و ضرورى حكم را در سوى خود دارد« . ما اينك به بررسى اين مسائل (به اصطلاح جدلى الطرفين كانت،) مىپردازيم كه آيا واقعا از مسائل جدلى الطرفين هستند يعنى دلائل دو طرف مسئله، تام و تمام است يا آنكه بر خلاف تفكر كانت، تنها دليل يك طرف تام و تمام است و دلائل طرف ديگر، باطل و در درون خود، متناقض است:نخستين مسئله جدلى الطرفين:برنهاد: «جهان آغازى دارد»:
صغرى ـ زيرا اگر جهان آغازى نداشته باشد يعنى «سلسلهاى ازحوادث متوالى، گذشته باشد بدون وجود واجب الوجودى كه وجود را از خود داشته باشد«كبرى ـ اينكه سلسلهاى از حوادث متوالى گذشته باشد بدون وجود موجودى كه وجود را از خود داشته باشد محال است (زيرا سلسله علت و معلول، كامل نگشته است چون بالاخره معلول بايد وابسته به موجودى شود كه ذاتا موجود است يعنى واجب الوجود است كه وجود را از ديگرى نگرفته باشد(نتيجه: پس جهان آغازى دارد از نظر زمان ـ از نظر مكان هم اگر نامحدود باشد يعنى در آغاز جهان، بينهايت چيزها همزمان پديد آمده باشند كه پيدايش همزمان بينهايت موجودات، محال است پس جهان از نظر مكان هم، محدود است . پادنهاد: «جهان آغازى ندارد«برهان ـ زير اگر جهان، آغازى داشته باشد يعنى در زمان قبل از آغاز آن، هيچ اتفاقى نيافتاده تا شرط و علت پيدايش يك پديده، محقق شود در نتيجه وقتى هيچ پديدهاى كه شرط پيدايش پديده ديگرى است اتفاق نيافتاده باشد، در نتيجه، پيدايش پديده، محال است پس جهان آغازى ندارد (تا امكان پيدايش هر پديده با تحقق پديدهاى قبل از آن، «كه شرط تحقق اين پديده متاخر را ايجاد مىكند» بوده و هست پس جهان از نظر آغاز پيكران است). از نظر «مكان»، اگر در جهان، مكانى تهى باشد نسبت جهان با آنمكان تهى كه هيچ است مىشود هيچ، پس جهان از نظر مكان هم نامحدود است . نقد و بررسى ما بر «نخستين مسئله جدلى الطرفين كانت» :برهان كانت در برنهاد يعنى بر «محدوديت جهان» از نظر «زمان» و »مكان»، تام و تمام بود اما برهان كانت بر پادنهاد يعنى بر ازليت جهان، ناتمام است زيرا در اين برهان، كانت، «عليت» را تنها بمعنى «عليت طبيعى» گرفته است كه شرط و زمينه پيدايش هر حادثه را حادثهاى در زمان قبل از آن حادثه، ايجاد مىكند اما بنابر «عليت فاعل مختار» كه كانت هم در تمهيدات آنرا پذيرفته است چنين شرطى در «عليت فاعل مختار»، لازم نيست يعنى لازم نيست كه قبل از اراده «فاعل مختار»،حادثهاى اتفاق افتاده باشد بلكه «فاعل مختار» به دلخواه خود، انتخاب فعل يا ترك را در هر زمانى كه بخواهد مىتواند بكند و با توجه به «فاعل مختار» كه مورد قبول كانت در تمهيدات است و تعارضهاى سوم و چهارم را (حتى به اعتراف خود كانت) با آن (در كتاب تمهيداتاش) حلّ مىكندديگر اين استدلال كانت در پادنهاد، بىپايه است و نمىتوان آنرا برهان تام و تمام ناميد. علاوه بر آنكه در «علوم تجربى جديد»، ثابت شده كه جهان براى خود عمرى دارد و آغازى زمانى دارد و ازلى نيست همچنانكه انرژى نيز پير (= انتروپى) مىشود و خورشيد نيز روزى عمرش تمام مىشود و خاموش مىشود در نتيجه اينكه زمانى نورافشانى را آغاز كرده است و ازلى نيست. در نتيجه با ابطال برهان پادنهاد (يعنى بطلان نظريه ازليّت جهان)، نخستين مسائل جدلىالطرافين كانت از فهرست مسائل جدلىالطرافين، خارج مىشود.دومين مسئله جدلى الطرافين:»جزء لايتجزّى وجود دارد« :»برهان»: هر مادهاى كه در جهان مركب است بالاخره منتهى مىشود به اجزائى بسيط كه ديگر مركب نبوده و قابل تجزيه نيستند؛ زيرا اگر چنين نباشد و تا بىنهايت تركيب باشد و اجزاء بسيطى در عالم ماده نباشد پس اگر تركيب (كه يك امر اعتبارى است) منتفى گردد مىبايست هيچ چيز وجود نداشته باشد. »جزء لايتجزّى وجود ندارد» :«ضد برهان»: هيچ جزء بسيط لايتجزى در ماده وجود ندارد؛ زيرا بُعد ماده (= طول،عرض و عمق)، قابل تقسيم تا بىنهايت است و هر كدام از اقسام، غير از قسم ديگر است.
كانت: برهان برنهاد:هر جوهر مركبى در جهان تشكيل شده از جزءهاى بسيط و بطور كل در هيچ جا، چيزىوجودنداردمگر چيز بسيط يا آنچه از چيز بسيط تركيب شده است. زيرا و گرنه، فرض كنيد كه: جوهرهاى مركب از جزءهاى ساده تشكيل نشده باشند. ـ در اين صورت اگر هر گونه تركيب در انديشه منتفى شود، هيچ جزء، باقى نمىماند. از اينجا نتيجه مىشود كه اجزاء جهان، موجودات بسيطاند واينكه تركيب فقط يك حالت بيرونى چيزهاى جهاناست.)پادنهاد دومين مسئله از مسائل جدلى الطرافين):پادنهاد: هيچ شيىء مركبى در جهان از جزءهاى ساده تشكيل نشده است، و هيچ جا در جهان، چيزهاى ساده وجود ندارند. برهان: بنابراين هر گونه تركيب جوهرها نيز فقط در مكان ممكن است، پس مكانى كه آنرا موجود مركب اشغال كرده بايد دقيقا متشكل از همان شمار جزءها باشد، كه موجود مركب را تشكيل مىدهند.ولى مكان از جزءهاى بسيط تشكيل نمىشود در نتيجه مركب است.مقدمه «نقد و بررسى» ما بر «دومين مسئله جدلى الطرفين»:در «روش علوم»، در مقدمه كتاب، بدان اشارهاى شد و در آخر كتاب هم به طور مفصل درباره آن، صحبت خواهد شد كه «روش علوم»، بستگى به موضوع مورد بحث علوم دارد.رياضيات: اگر همچون «رياضيات»، موضوع علم عبارت از«شكلهاى هندسى و اعداد و لوازم ماهيت آنهاست» (قطع نظر از آنكه در خارج و طبيعت وجود داشته باشند و يا نداشته باشند) بنابراين، «موضوع» مىشود »تصورى ذهنى و شهودى» كه براى شناخت بيشتر آن موضوع، مىبايست از طريق شهود (و پيدا كردن قضاياى شهودى) و تحليلهاى عقلى و علت يابى براى احكام و لوازم مورد نظر آنها، كوشش نمود و غالبا بلكه نوعا نيازى به تجربه حسى ندارد و به قول بعضىها: «رياضيات را تنها مىتوان از طريق عقل، حل كرد و نيازى به حس وتجربه عملى ندارد». علوم طبيعى: اما اگر «موضوع» مورد بحث، همانا «موجود محسوس مادى» است مانند «سطح زمين» كه موضوع جغرافيا و يا «بدن انسان» كه موضوع علوم پزشكى و يا «كرات ستارگان» كه موضوع علم هيئت و ستارهشناسى است در اين مورد كه موضوع مورد بحث اين علوم، عبارت از »موجوادت مادى» هستند و «شناخت موجودات مادى تنها از طريق حس، ممكن است» ناچار اگر حس نتواند به بعضى قسمتها، راه يابد بايد ابزارى پيدا كرد كه بتوان از طريق حواس به آزمايش آنها پرداخت و نبايد وقتى ما قادر به آزمايش حسى موجودات مادى نيستيم به طرف روش «علوم رياضى و عقلى» رو بياوريم و بخواهيم تنها از طريق عقل، از آنها اطلاع جديدى پيدا كنيم مثلاً سابقا كه تلسكوبهاى قوى نبود ونيزنمىتوانستند به كره ماه و زهره، سفر كنند نمىتوانستند از مواد داخل آنها خبر دهند و بهتر بود اعتراف مىكردند كه «ما نمىدانيم آنها از چه موادى تشكيل شدهاند» آيا آب و گياه در داخل آنها هست. يا خير لكن بعضى به خطا مىخواستند از طريق تنها «فكر كردن» به آنها پاسخ دهند، ناچار به جوابهاى نامربوطى مىافتادند و هرگز قادر نبودند پرده جهل خود را راجع به مواد و موجودات داخل كره ماه و ستارگان بردارند لكن وقتى بشر توانست تلسكوبهاى قوى بسازد و به بعضى از اين كرات سفر كند و آنها را مورد آزمايش حسى خود، قرار دهد به جواب صحيح دست يافت؛ زيرا »موجودات مادى» را مىبايست تنها از «طريق حس (و تجربه)، بشناسيم» و بس نه از طريق تنها تحليل عقلى. و همچنين است درباره تجزيه مواد و شناخت ميكروبها و مولكولها گرچه تا اندازهاى از طريق خواص و آثار آنها مىتوان به داخل آنها راه يافت لكن آگاهى كامل و جواب كامل ممكن نيست مگر آنكه ما بتوانيم به كمك ابزار از طريق حسى به تجربه و آزمايش آنها بپردازيم. بنابراين، وقتى سوال از كوچكترين اجزاء كوچك ماده مىشود كه فعلاً ما قادر به آزمايش آن نيستيم و يا از كهكشانهاى بسيار دور، سوال مىشود كه ما قادر به شناخت تجربى آنها نيستيم بهتر است بگويم نمىدانيم؛ زيرا »موجودات مادى» را ما تنها مىتوانيم به مقدار مورد آزمايشمان كه حواس به كمك ابزار مىتواند آنها را دريابد و از استدلالات تجربى نيز كمك گيرد، بشناسيم و بهتر است با صداقت بگويد نمىشناسم؛ مثلاً اگر از او بپرسند آيا اين كهكشانها چند عدد هستند. با صداقت جواب دهد »نمىدانم» و آن مقدار كه علوم تجربى كشف كرده بگويد مىدانم؛ مثلاً عمر زمين و جانوران و…. و حتى عمر انرژى جوان و فعال را كه اخيرا تقريبا از طريق قانون انتروپى و…. پى بردهاند، بگويد مىدانم و بيشتر نمىدانم و در آينده مسلما باز اطلاعات علمى بيشترى راجع به عالم و جهان كشف خواهد شد البته هيچ وقت علم به پايان نمىرسد و محدود نيست. همچنين درباره اجزاء ماده اگر سوال شدكه آيا جزء لايتجزى وجود دارد يا خير؟ بايد گفت يك وقتى دانشمندان فكر مىكردند كه «اتم» جزء لايتجزى است و قابل تجزيه نيست اما اينك پى بردند كه اتم هم به الكترون و پروتون، تجزيه مىشود و شايد آينده نيز كشف كنند كه الكترون و پروتون هم قابل تجزيه هستند و اجزايى دارند اما فعلاً ما بيش از اين علوم تجربى زمانمان، راجع به ماده كشف كردهاند بيشتر نمىدانيم. ـ
البته اگر از جهت رياضى سوال كنند ابعاد سه گانه جسم يعنى طول، عرض و عمق اجسام تا چه اندازه قابل تقسيم است مثلاً مقدار متر، به دسى متر و دسى متر نيز به سانتى متر و سانتى متر به ميليمتر و… تقسيم مىشود و تا امتداد است از نظر رياضى و عقلى، قابل تقسيم است، بايد همان جواب رياضى وعقلى را داد كه طول يك جسم را به هر مقدار كه بخواهيم مىتوانيم به طور فرضى تقسيم كنيم و «حد معينى» ندارد، اما اگر بگويد بر بىنهايت مىتوانيم تقسيم كنيم بايد گفت: عدد، محدود است و بىنهايت كه نامحدود است يعنى تا عدد است و معنا ندارد كه بگويم بر بىنهايت تقسيم كنيم بلكه صحيح است كه بگوييم بر هر عددى مىتوانيم تقسيم كنيم و محدوديتى ندارد يعنى به قول خود كانت، حد معينى ندارد (= حد يقفى ندارد(.اما گذشته از اينها «علوم تجربى» و يا «رياضى» اگر در مقابل چند مسالهاى نتواند فعلاً جواب دهد و يا اصلاً نتواند جواب دهد هيچ ضررى به علمى بودن آن علوم ندارد و مسائلى كه حل نشده، ضررى به مسائلى كه حل شده نمىزند و براى آن علم، عيب نيست بلكه مجهولات بشر، در هر علمى، زياد است حتى اگر سوالاتى را راجع به كميت و كيفيت جهان (به غلط) از مسائل فلسفى بدانيم و فيلسوف بگويد من جواب آن را نمىدانم، باز هيچ ضررى به مسائل حل شدهفلسفهنمىزندوعيبىبراىفلسفهنيست؛ »زيرا نه علم و نه فلسفه، هيچكدام، ضمانت ندادهاند كه تمام مسائلشان را جواب بدهند» حتى اگر مسالهاى را به طور مسلم از مسائل علوم تجربى و يا رياضى و يا فلسفى بدانيم و اين علوم براى آن مسئله تا به حال راه حلى، ارائه نداده باشند نبايد از عيب اين علوم بدانيم و به ارزش علمى آنها، ضربهاى بزند و با مسائل حل شده آنها هم قهر كنيم و پشت نماييم. نقد و بررسى دومين مسئله جدلى الطرفينـ اگر مقصود از «بساطت و تركب ماده» همان تقسيم فرضى مكانباشد روشن است كه اين تقسيم حد يقفى ندارد اما اگر مقصود از تركب و بساطت جوهر مادى، نسبت به اجزاء عقلباشد كه آيا اجزاء ماده بالاخره به نوعى از موجود بسيطى مىرسد يا خير. ـ چنانچه ارسطوئيان مىگفتند كه اجسام بسيط جهان، چهار عنصر است كه بسيطاند و اجزاء آن به نوع ديگرى تجزبه نميشود كه عبارت باشد از «آب»، «خاك»، «هوا»، «آتش» اما پس از بطلان نظريه ارسطو روشن شد كه آب و خاك و هوا هم از اجزاءاى بنام أتم تشكيل شده است و بسيط نيستند و اتم هم از الكترون و پروتون تشكيل شده و بسيط نيست اما آيا اين دو نوع هم بالاخره به اجزائى كه نوع واحد باشند.
تجزيه ميشوند يا همچنان اين دو نوع بسيط باقى ميمانند چون اين مسئله، متعلق به »ماده» است كه شناخت ماده هم «بايد از طريق حس و تجربه انجامگيرد« و حتى جان لاك هم در مورد شناخت اجسام خارجى يعنى شناختطبيعت خارجى و مواد اجسام تصريح مىكند كه تنها راه شناخت آنها حس و تجربه است و اگر در مواردى دست تجربه بان نرسيد بايد به جهل خود نسبت به آن مورد اعتراف كنيم چون تنها راه شناخت موجودات مادى خارجى، تجربه است) در نتيجه نبايد به «استدلالهاى عقلى» درباره آنچه مربوط به شناخت ماده» است، روى آورد در نتيجه مىتوان گفت اين مسئله جزء لايتجزى همچنان از مسائل مبهم باقى مىماند اما حل نشدن اين مسئله كه مربوط به مسائل «مادى و طبيعت» است، از طريق استدلالهاى عقلى، هيچ ربطى به قابل حل بودن مسائل رياضيات و يا مسائل ماوراء الطبيعه ندارد كه راه شناخت آنها همان راه استدلال عقلىاست (و دو مسئله ديگر (از اين چهار مسئله) كه مربوط به ماوراءالطبيعه است در جاى خودش روشن مىشود كه حتى كانت هم در تمهيدات آنها را، قابل حل مىداند از طريق عليت استدلال عقلى و شناخت «فاعل مختار». خلاصه ديدگاه ما راجع به «مسائل جدلى الطرفين»، مربوط به ماده و طبيعت:اينكه وقتى ما در «شناخت طبيعت» كه تنها راه شناختاش «تجربه» است بجاى «تجربه» از طريق تنها برهانهاى عقلى استفاده كنيم به مسائل جدلى الطرفين برمى خوريم همچون «دو مسئله جدلى الطرفين نخستين كانت راجع به محدوديت يا نامحدوديت طبيعت و يا تجزيه نامحدود ماده. ـ لكن مسئله تجزيهپذيرى نامحدود ماده و عدم تجزيهپذيرى نامحدود ماده و همچنين أزليت افلاك (خورشيد و ماه و غيره) در زمان كانت همچنان از مسائل لاينحل بود اما اينك با پيشرفت علوم تجربى درباره ماده و درباره افلاك اينها تا اندازهاى حل شده و معلوم شده كه بر خلاف ديدگاه ارسطو كه آب و خاك و هوا را، «بسيط و غيرقابل تجزيه»، مىدانست ماده آب و هوا و خاك هم قابل تجزيه به اتم است و نيز باپيشرفت علوم تجربى همچنين روشن شد كه افلاك خورشيد و ماه و غيره، ازلى نيستند بلكه آغازى دارند. و نيز پيشرفت علوم تجربى، صحت برهان به حدوث زمانى افلاك را تأييد كرده است.سومين مسئله جدلى الطرافين:برنهاد ـ گونهاى «عليت آزاد» براى توضيح «پديدههاى جهان»، ضرورى است. پادنهاد ـ هيچگونه «عليت آزاد»، وجود ندارد بلكه همه چيز در جهان، بر طبق «علّيّت جبرى طبيعى» در جريان است.برنهاد: گونهاى «عليت آزاد» يعنى فاعل مختار براى توضيح پديدههاى جهان، ضرورى است.برهان: زيرا فرض مخالف اينكه اگر چنين نباشد و سلسله پديدارهاى طبيعى، آغازى نداشته باشند پديدارها ميشوند مجموعهاى از معلولها بدون علتى كه وجود را از خود داشته باشدو اين ناقض قانون عليت است و محال است پس فرض اصلى، صحيح است كه براى سلسله پديدارهاى جهان، موجودى نخستين باشد كه وجود را از خود داشته باشد و سلسله پديدارها را در زمانى معين، شروع كرده باشد كه مىشود همان «فاعل مختار» يا «علت آزاد».پادنهاد:«عليت آزاد» و «فاعل مختار»، وجود ندارد و همه چيز بر طبق قوانين طبيعى و عليت فيزيكى در جريان است.برهان: فاعل مختار و علت آزاد يعنى عليتى كه خود انگيخته است و خود سلسله پديدارها آغاز مىكند و نيازى به حادثه ما قبل خودكه زمينه ساز تاثير عليت خود باشد ندارد، در حاليكه معنى عليت يعنى حادثهاى كه حادثهاى ما قبل آن، زمينه ساز تاثير آن است و گرنه مىبايست تاثير آن ازلى و ابدى باشد و حادثه نباشد پس عليتى كه تاثير آن عليت، نياز به حادثه ما قبل خود (كه زمينه ساز تاثير عليت آن باشد) ندارد با معنى عليت در تناقض بوده و محال است پس عليت آزاد و فاعل مختار محال است و» عليت در طبيعت» منحصر به «عليت طبيعى» است .كانت و رفع تعارض سوم در كتاب تمهيدات: «اگر اشياء عالم محسوس را بجاى نفسالامر اشياء و قوانين سابق الذكر طبيعت را به جاى قوانين اشياء در نفسالامر، بگيريم، ناگزير، دچار تناقض خواهيم شد. ـ همان طور نيز اگر «فاعل مختار» را مثل ساير اشياء، صرف پديدار بدانيم باز در تناقض خواهيم افتاد، زيرا امر واحدى را در معناى واحدى، در خصوص شيىء واحدى، اثبات و در عين حال، ازآن سلب كردهايم. لكن اگر «ضرورت طبيعى» را منحصرا به »پديدارها» نسبت دهيم و «اختيار» را صرفا به نفس الامراشياء، در آن صورت با فرض يا قبول «هر دو نوع عليت» در زمان واحد، هيچ تناقضى پيش نخواهد آمد، هر چند ممكن است «تصور» نوع اخير عليت، مشكل يا محال باشد، در عالم پديدار، هر معلولى يك حادثه است يعنى امرى است كه در زمان، حادث مىشود؛ ـ اين معلول به حكم يك قانون طبيعى كلى، مىبايد مسبوق به ايجابى ناشى از عليت علت خود (= حالتى از علت) باشد كه معلول را بر حسب يك »قانون ثابت»، به دنبال مىآورد. ـ اما اين «وجوب علت» به حكم عليت نيز مىبايد، امرى باشد كه واقع يا حادث شود؛ علت مىبايد شروع به فعليت كرده باشد، والا تصور هيچ تعاقبزمانى ميان علت و معلول، ممكن نخواهد بود و لازم مىآيد كه معلول و نيز عليت علت، همواره موجود باشد. پس «ايجاب علت» نسبت به فعل مىبايد در ميان ساير پديدارها، روى داده باشد و همچنين مىبايد مانند معلول خود، حادثه باشد و به نوبه خود بايد علتى داشته باشد و همين طور… و نتيجه وجوب علل فاعلى مىبايد مشروط به ضرورتطبيعىباشد. ـ اما اگر بنا باشد كه «اختيار»، خصوصيت برخى از علل پديدارها باشد، در مقايسه با پديدارها كه امورحادثاند، مىبايد قوّهاى باشد كه آنها را به خودى خود (بالطبع)، ابتدا كند، بعبارت ديگر، بايد خود »علّيّت علت»، احتياجى به ابتداء نداشته باشد و بالنتيجه به هيچ مبدئى، براى وجوب بخشيدن به ابتداى خود، محتاج نباشد، لكن در آن صورت، ديگر لازم نيست كه «علت»، در «عليت خود»، تابع تعينات زمانى حالت خود باشد، يعنى به هيچ وجه، لازم نيست كه «پديدار» باشد و بعبارت ديگرمىبايد «شيىء فى نفسه» محسوب شود، و حال آنكه معلولها را بايد فقط پديدار دانست» .نقد و بررسى ما نسبت به «راهحل كانت»:تفكرات و پيشفرضهاى كانت در اين مسئله، از طرفى:
1ـ آنچه كانت در «برهان برنهاد» درصدد اثبات آن است «نه وجود اختيار در انسان» كه وجود اختيار در انسان، بديهى و معلوم بىواسطه است بلكه «اختيار در علت ايجاد جهان» است.
2ـ آنهم بمعنى اينكه «اگر جهان، آغاز زمانى داشته باشد» كانت آنرا بمعنى «فاعل مختار بودن عليت ايجاد جهان» مىگيرد و «اگر آغازى نداشته باشد» را بمعنى «فاعل مختار نبودن عليت ايجاد جهان» مىگيرد و آغاز زمانى داشتن جهان بمعنى آغاز زمانى داشتن افلاك يعنى ماه و خورشيد و ستارگان و كره زمين است و اينك آغاز زمانى داشتن اينها، غيرقابل تشكيك است و افلاك و جهان در علم جديد ثابت شده كه براى خود عمرى دارند زمانى بوجود آمدهاند و خورشيد هم زمانى خاموش خواهد شد و ديگر گفتن اينكه جهان ازلى است گفتارى باطل است و ازليّت جهان علاوه بر اينكه چنانچه گذشت خلاف عقل است همچنين خلافكشفيات علوم تجربى جديد است، در نتيجه مختار بودن خالق جهان غير قابل ترديد است.و از طرف ديگر: كانت (تحت تاثير ارسطوئيان) در كتاب تمهيداتاش، به تفاوت روشن »فاعل طبيعى» كه تاثير آن عليت، مشروط به حادثهاى قبلى است كه زمينه تاثير آن عليت را كامل مكيند (همچون نزديك شدن آتش به مواد قابل احتراق كه عليّت مواد محترقه را براى حرارت دهى، كامل مىكند) و نيز كانت به عليت «فاعل مختار» كه چنين شرطى ندارد، تصريح مىكند؛ اما با وجود اين ويژگى، خطاى مكتب ارسطوئى و خطاى كانت در پيروى از »تفكرات ارسطوئى» در اين است كه گويا در انسان اراده هميشه از عقل ناشى مىشود و اراده، هميشه مورد اكمل و راحج را انتخاب مىكند (و عقلى عملى هم بقول كانت، كارى ندارد، جز بيان بايدها و نبايدهاى اخلاقى كه كانت بايدها و نبايدهاى اخلاقى و عقلى را كه بقول كانت، وجودى در خارج ندارند به اراده ايجاد فعل،) مسئلهاى لاينحل مىداند در نتيجه كانت )همچنان ساير ارسطوئيان)، موضوع اختيار را غير قابل تصور و نامفهوم و لذا آنرا دانست مشكل يا محال قلمداد مىكند:كانت: اگر «ضرورت طبيعى» رامنحصرا «به پديدارها»، نسبت دهيم و «اختيار» را صرفا به «نفس الامر اشياء»، در انصورت با فرض يا قبول «هر دو نوع عليت»، در زمان واحد، هيچ تناقضى پيش نخواهد آمد، هر چند ممكن است تصور نوع اخير عليت، مشكل يا محال باشد،……..لكن ما مسئله «اختيار» را در كتاب علم و عقل و دين، كاملاً توضيح داديم و اينجا تكرار نمىكنيم.اما آنچه در اين مسئله در فرق ميان اين دو نوع «عليت طبيعى» و »عليت آزاد»، مهمتر است و مورد قبول كانت هم هست نياز «عليت طبيعى» است در تكميل عليت و وجوباش، به حادثهاى در زمان قبل كه »عليت ناقصه» را «عليت تامه» كند همچون نزديك شدن حرارت مناسب به مواد محترقه براى حرارتدهى ويا نزديك شدن چيزى را كه ميخواهيم گرم شود به آتش و امثال اينها.در حاليكه در «فاعل مختار» در انتخاب يك فعل يا ترك چيزى هرگز نيازى به حادثهاى قبل از وجود معلول نيست و «فاعل مختار»، در هر زمان مثل هم، به دلخواه خود، فعل را و اگر بخواهد ترك عمل را انتخاب مىكند واز همين باب است تفاوت رفتار انسانها در عملها و عكس العملها در حاليكه عمل و عكسالعمل در «علتهاى طبيعى»، ثابت و تغييرناپذير و همه مشابه با هم است مثلاً تركيب مقدارى خاص از اكسيژن و ئيدوژن هميشه توليد آب مىكند هر مقدار هم كه اين عمل تكرار شود عكسالعمل آن ثابت و ضرورى است اما در رفتار انسانها، هيچ جبرى، وجود ندارد و همين آزادى انتخاب در انسان است كه عقلاً موضوع پاداش و مجازات است. كانت: «اگر بنا باشد كه اختيار، خصوصيت برخى از علل پديدارها باشد، در مقايسه با پديدارها كه امور حادثاند، مىبايد قوهاى باشد كه آنها را به خودى خود (بالطبع)، ابتداء كند، بعبارت ديگر، بايد خود »عليت علت»، احتياجى به ابتداء نداشته باشد و بالنتيجه به هيچ مبدئى، براى وجوب بخشيدن به ابتداى خود، محتاج نباشد، لكن در انصورت، ديگر لازم نيست كه علت در عليت خود، تابع تعينات زمانى حالت خود باشد، يعنى به هيچ وجه، لازم نيست كه پديدار باشد و بعبارت ديگر، مىيابد »شيىء فى نفسه» محسوب شود، و حال آنكه معلولها را بايد فقط پديدار دانست». و لذا كانت مىگويد اگر براى جهان آغاز زمانى باشد هيچ احتمال ديگرى نمىرود جز آنكه علت ايجاد جهان، «فاعل مختار» باشد كه »بدون وابستگى ضرورى به حادثه زمان قبل خود»، بتواند تاثيرگذار باشد و سلسلهاى از پديدارها را آغاز كند. نكتهاى را كه اينجا بايد متذكر شويم اين است كه موضوع بودن«اختيار» براى مسئوليت و استحقاق پاداش و مجازات، موضوعيتى واقعى است «نه موضوعيتى تصورى و بصورت ايده»، برخلاف تأثير اعتقاد بخدا در تقويت اخلاق كه اگر واقعا خدائى هم نباشد اعتقاد بخدا در تقويت اخلاق مؤثر است و لذا كانت مىتواند وجود خدا را به عنوان ايده يا پيشفرض اخلاق مطرح كند اما «آزادى عمل»، چنين نيست اگر واقعا اختيارى در عمل انسان نباشد انسان استحقاق هيچ پاداش و عقوبتى را ندارد و اخلاق ناممكن مىشود و لذا اختيار را كانت به عنوان يك ايده در اخلاق مطرح كرده صحيح نيست. و «اعتقاد به اختيار داشتن انسان»، هرگز مسئوليت و استحقاق پاداش و مجازات را به دنبال خود نمىآورد مگر آنكه چنين اعتقادى مطابق واقع باشد يعنى رفتار انسان واقعا خود انگيخته و از روى اختيار باشد زيرا موضوع ادراك عقل بر موضوعيت اختيار براى مسئوليت عقلى و استحقاق پاداش و مجازات منوط و مشروط به اين است كه آن رفتار، واقعا از روى اختيار سرزده باشد (و لذا رفتارى را از روى خطاء و اشتباه از انسان سر بزند مستحق مجازات نيست) و مسئله اختيار نمىتواند بعنوان يك ايده و مينو براى مسئوليت و استحقاق عقلى پاداش و مجازات مطرح باشد بلكه بايد به عنوان يك واقعيت خارجى و واقعى باشد.«اقسام عليت» و سر منشاء «اراده در انسان»:1ـ «عليت طبيعى» كه از قوانين جبرى فيزيكى تبعيت مىكندهمچون ايجاد آب با تركيبى معينى از اكسيژن و ئيدوژن و يا توليد حرارت توسط مواد محترقه با وجود شرائط فيزيكى و خوردن ضربه به آن يا نزديك شدن شعله آتش با آن و……..2ـ و «عليت علمى و ارادى» كه رفتار حيوانات همچون اميال غريزى در حيوانات براى ايجاد اراده براى تهيه غدا و يا توليد مثل و غيره كه علتهائى درونى و روانى است نه فيزيكى و مادى ولى در عين حال »حيوان» «مجبور به پيروى از غريزه است» بر خلاف «انسان كه چنين جبرى ندارد».3ـ عليت «فاعل مختار» كه در انسان است و در انسان علاوه بر غرائز حيوانى، عقل است كه با آن با دراك حقوق ذاتى و طبيعى انسانى و مسئوليتهاى فردى و اجتماعى پى ميبرد و در مواردى كه ميان راهنمائى عقل و ميل خود خواهانه غريزى، تعارض مىشود مثلاً رفتارى كه مطابق ميل غريزى است اما عقل آنرا در آينده، خطرناك و نابود كننده و يا در مسير تجاوز به حقوق ذاتى و طبيعى ديگران مىبيند اين انسان فاعل مختار است كه مختار است. ميان لذت زودگذر و فساد يا تجاوز به حقوق طبيعى ديگران يكى را انتخاب مىكند و لذا در ميان جانداران تنها انسانصاحب عقل، فاعل مختار است و حيوانات تماما پيرو غريزهاند و تنها از غريزه پيروى مىكنند و هيچ اختيارى در مخالفت با غريزه ندارند. اما انسان رفتار غريزى لذت آور زود گذر را بخاطر فساد آفرينى آن يا آنكه تجاوز به حقوق ديگران است را مىتواند ترك كند و يا بالعكس رفتار و رنج آور را بخاطر خدمت به همنوع و اجراى عدالت و صداقت، انجام مىدهد. يعنى در موارد تعارض اميال غريزى با حسن عقلى يكى را بايد انتخاب كند بخاطر تضاد و تعارض ميان آن دو محبوب سرچشمه اراده همان انتخاب يكى از دو محبوب. و محبوبيت امرى وجودى است نه امرى عدمى (و سرمنشاء شدن امرى وجودى براى امرى وجودى ديگر، كاملاً معقول است) برخلاف گفته كانت در اخلاقيات كه كانت خيال مىكرده كه كار «عقل عملى» عبارت است از «بايدها ونبايدها است يعنى امر بچيزى چون مىتواند به صورت يك قانون عام درآيد و نهى از چيز ديگر چون نمىتواند بصورت يك قانونعام درآيد» بدون آنكه كانت ملاك و منشاء اين دستور را بفهمد غافل از آنكه «عقل» همچون چراغ و نور است كه زشتى و زيبائى را نشان مىدهد و حاكم و مالك پاداش دهنده نيست بلكه وقتى انسان به كمك «عقل» ملاك حقوق ذاتى را درك مىكند زيبائى عمل، موجب محبت و علاقه انسان مىشود وقتى عقل مىيابد كه نوزاد، سزاوار است پيش مادرش كه سالم است بزرگ شود و پرورش يابد زيرا زيبائى چيزى بجز «بجا بودن آن چيز در حال خود»، چيز ديگرى نيست. «عقل» همچنان بخوبى درك مىكند كه خدمت در مقابل خدمت زيباست و مجازات متجاوز اگر پيشمان نشده باشد نيز بجا است پس زيبا است و هر زيبائى، دوست داشتنى است. در هر حال اينكه كانت عمل بحسن و قبح عقلى را تنهادستوركوركورانه عقل مىداند كه به امر ونهى تعبير مىكند بايدها و نبايدهاى عقلى، ناچار است كه براى تكميل آن به حاكم و امر كنندهاى كه مالك پاداش و قادر به مجازات باشد معتقد شود ناچار كانت آنرا به خدا تفسير مىكند در حاليكه حقوق ذاتى عقل (و احكام وجدانى)، هيچ نياز به پيشفرض خدا ندارد تنها در احكام شرعى است كه خدا پيشفرض آن است.
اينجاست كه كانت بيجهت وجود خدا را پيشفرض احكام وجدان ناشى شدن رفتار وجدان اخلاقى از بايد و نبايدهاى وجدان و عقل عملىميداند كه براى او نامعقول است كه چگونه بايد و نبايدهائى كه امرى وجودى نيستند سرچشمه رفتار و ارادهاى ميشوند كه امرى وجودى است. همچنانكه در مكتب ارسطوئى كه «نفعگرائى و لذتطلبى» را تنها سرچشمه رفتار اخلاقى مىدانند و مىخواهند وجدان اخلاقى را براساس خودخواهى نفع گرايانه تفسير كنند علاوه بر آنكه بقول كانت، «ارسطو، اخلاق را به لجن مىكشد» و نيز خطاى ارسطو در اينكه همه رفتار انسانها را نتيجه كمالگرائى عقل مىداند حتى جنايات را و در نتيجه به تناقضگرائى و سردرگمى در ساختن رفتار اخلاقى مىافتد كه شرح مفصلآنرا در كتابهاى مستقل بنامهاى «فلسفه اخلاق» و «فلسفه حقوق» تاليف اينجانب داده شده است و علاقمندان مىتوانند براى توضيح بيشتر با آنجا رجوع كنند. در هر حال، خطاى كانت و ارسطو (در فلسفه حقوق و اخلاق، ناتوانى آنها در تفسير اختيار در انسان)، موجب شده كه كانت در اين قسمتفلسفه مربوط به علت ايجاد جهان، توسط خداوند فاعل مختار، بماند و مسئله را در كتاب تمهيداتاش در رفع تعارض سوم با ابهام آنرا حل نمايد گرچه گفتار كانت در مسئله تعارض سوم در تمهيدات كه بعد از كتاب سنجش خردناب نوشته شده است با عمق و آگاهىهائى بمراتب بيشتر از اين بحث در كتاب سنجش خردناب است. و لذا با معتقد شدن كانت در تمهيدات به فرق ميان «عليت طبيعى» كه وجوب تاثير عليت آن هميشه مشروط به حادثه است در زمان قبل از آن عليت تا زمينهساز تكميل و تنميم علت آن باشد)، با «عليت فاعل مختار» كه به چنين شرط حادثه قبلى بقول كانت مشروط نيست. علاوه بر آنكه «عليت فاعل مختار»، نسبت به پديدهاى كه معلول آن است،»شيىء فى نفسه» است نه «عليت پديدار».
بنابراين تعارض سوم بنام اين دو ويژگى كه كانت براى «فاعل مختار» قائل شده است از ريشه حل شده است گرچه همچنان نكات ابهامى براى كانت بخاطر عدم درك كامل فلسفه حقوق و اخلاق براى او، باقى مانده است.چهارمين مسئله جدلى الطرفين:بردنهاد: واجب الوجود در جهان هست چه بعنوان جزئى از جهان يا علت آن:برهان: زيرا علت پديدارهاى داخل جهان مىبايست در درون جهان باشد و نيز از آنجا كه سلسله معلولها كه وجود را از خود، ندارند مىبايست به علتى كه وجود را از خود دارند وابسته باشند پس در جهان واجب الوجود هست (چه بعنوان جزئى از جهان يا علت ايجاد جهان)برنهاد: جهان داراى چيزى است كه يا همچون جزء آن، و يا همچون علت آن، يك موجود مطلقا ضرورى است.برهان: هر دگرگونى، تابع شرط خويش است كه در زمان مقدم بر دگرگونى است و تحت آن شرط، اين دگرگونى، ضرورى است. بنابراين بايد يك عنصر مطلقا ضرورى، موجود باشد، تا يك دگرگونى، چونان پيامد آن، بوجود آيدولى اين عنصر ضرورى، خود بجهان حسى تعلق دارد… زيرا چون آغاز يك رشته زمانى فقط بوسيله آنچه در زمان مقدم است مىتواند تعيين شود پس والاترين شرط آغاز سلسلهاى از دگرگونىها بايد در زمان موجود باشد در زمانى كه اين سلسله هنوز وجود نداشت بنابراين، اين علّيّت علت ضرورى دگرگونىها و نيز خود علت، متعلق است به زمان و در نتيجه متعلق است به پديدار پس در خود جهان عنصرى مطلقا ضرورى وجود دارد (خواه كل سلسله جهانى باشد، خواه بخشى از اين سلسله) .پادنهاد: هيچ واجبالوجودى چه در داخل جهان يا در خارج جهان نيست.الف ـ زيرا «اگر واجبالوجود داخل جهان باشد» بايد آغاز كننده سلسله حوادث جهان باشد و براى حوادث جهان آغازى فرض شود كه ما قبل آن، هيچ حادثهاى رخ نداده است كه اين فرض با خود قانون عليت، در تناقض است زيرا عليت يعنى «حادثهاى» كه معلول حادثه قبل از خود است و آن حادثه قبل از خود هم همچنين معلول حادثه قبل از خود است و اگر حادثهاى رخ دهد كه علت حادثه قبل از خود حادثه نباشد مىشود نقض قانون عليت زيرا تمام و كامل شدن هر علتى متعلق است به حادثهاى كه قبل از آن، رخ مىدهد و عليت آن علت را كامل مىكند و بعبارت ديگر، زمينه تاثير آنرا آماده مىكند و تاثير آن علت بدون حادثه ما قبلى كه عليت آنرا كامل كند مىشود خود حادثه بدون علت كه محال است. و اگر بگوئيم سلسله علت و معلول را آغازى ندارد پس باز همه حوادث جهان مىشود معلولهائى كه وجود را از خود ندارد بدون عليتاى كه وجود را از خود داشته باشد باز اينهم محال است (كه سلسله علت و معلولها با علتى كه وجود را از خود داشته باشد كامل نشود).ب ـ و «اگر فرض شود كه واجب الوجود خارج از جهان است» اينهم غير ممكن است زيرا حوادث جهانى، حوادثى زمانى و مكانى هستند و علت آنها، هم علتى زمانى و مكانى بايد باشد يعنى داخل زمان و مكان بايد باشد، پس محال است علت حوادث جهانى، خارج از جهان باشد. پادنهاد: در هيچجا، هيچ هستومند مطلقا ضرورى، وجود ندارد نه در «درون جهان» و نه در «بيرون از جهان» همچون علت:(فرض اول:) برهان: جهان، خود هستومند ضرورى باشد يا در جهان، يك هستومند ضرورى، وجودداشته باشد. در اين حال يا: 1ـ در سلسله دگرگونىهاى جهان، »آغازى وجود خواهد داشت» كه به سان نامشروط ضرورى و «در نتيجه بدون علت خواهد بود، امرى كه با قانون پوياى تعيين همه پديدارهاى در جهان، متناقض است.2ـ و يا سلسله خود، بدون هر گونه آغاز، خواهد بود و در كل خود، مطلقا ضرورى نامشروط خواهد بود. و اين امر با خود نيز متناقض است. زيرا مجموعهاى كه هيچ يك از بخشهايش فى نفسه به جا هستى ضرورى نداشته باشد خود نمىتواند موجود باشد.(فرض دوم): در برابر فرض كنيد كهيكعلتجهانى مطلقا ضرورى در «بيرون از جهان»، موجود باشد.در اين صورت اين علت همچون والاترين عضو در سلسله علتهاى دگرگونى جهان، برجا هستى علتها و سلسله علتها را آغاز خواهد كرد. ولى اينكه اين سلسله مىبايستى سپس به عمل كردن آغازد بدينسان، «عليت آن، در زمان خواهد بود» و درست بهمين دليل به مجموع كلى پديدارها، يعنى به جهان تعلق خواهد داشت. پس نتيجه مىشود كه خود آن علت، بيرون از جهان نخواهد بود، و اين امر با فرض پيشين متناقض است. بنابراين نه در درون جهان و نه بيرون از جهان (و با اينهم در همبستگى على با جهان) هيچ گونه موجود مطلقا ضرورى يافت نمىشود.خلاصه برهان پادنهاد اينكه:قانون عليت يعنى پديدهاى كه متعاقب پديده قبلى رخ دهد بنابراينتعريف قانون عليت:1ـ اگر واجب الوجود داخل جهان باشد و سلسله پديدارها را در زمانى شروع كرده باشد كه قبل از آن هيچ حادثهاى رخ نداده است اين خود ناقض قانون عليت (بمعنى فوق).2ـ و اگر سلسله پديدارها، آغازى نداشته باشد و بخواهند مجموعه سلسله بدون آغاز زمانى خود واجب الوجود باشد باز محال است زيرا مجموعه پديدارهائى كه همه معلولهائى هستند كه وجود را از خود ندارند بدون موجود واجب الوجودى كه وجود را از خود داشته باشد باز امرى، محال است.3ـ و اگر بگوئيم واجب الوجود خارج از سلسله است يعنى خارج از زمان و مكان است باز در پيدايش سلسله تاثير گذارده است اينهم محال است زيرا طبق تعريف فوق از قانون عليت، هميشه علت هر حادثه زمانى در درون جهان و دقيقا در زمان قبل آن حادثه است كه عليت پيدايش آن حادثه را تكميل مىكند و «عليت ممكن نيست خارج از زمان و مكان باشد و در عين حال در پيدايش حادثهاى زمانى و مكائى موثر باشد». نقد و بررسى ما، بر «برهانهاى متعارض چهارم كانت»:باز بر مىگريم به حل خود كانت بر تعارض چهارم در كتاب تمهيداتاش كه پديدار بودن را مخصوص معلولها مىداند و اما علت را اگر فاعل مختار باشد شيىء فى نفسه مىداند نه پديدار. كانت: اما اگر بنا باشد كه اختيار، خصوصيت بعضى از علتها باشد در مقايسه با «پديدارها» كه «امور حادثاند»، مىبايد قوهاى باشد كه آنها را بخودى خود (بالطبع) ابتداء كند، بعبارت ديگر، بايد خود عليت علت، احتياجى به ابتداء نداشته باشد و بالنتيجه به هيچ مبدئى براى وجوب بخشيدن به ابتداى خود، محتاج نباشد (از كتاب تمهيدات ـ بند پنجاه و سوم(بنابراين تعريف كانت از «فاعل مختار» كه در كتاب تمهيداتاش گفته و ما هم توضيحاتى راجع به آن داديم ديگر تعريف كانت در كتاب سنجش خردناب، درباره «عليت»، خطاء است به اينكه كانت گفته «علت» عبارت از حادثهاى است كه قبل از حادثه ديگر رخ مىدهد و بالعكس، معلول، حادثهاى است كه بعد حادثه ديگر رخ مىدهد» تعريفى كامل و جامع از عليت نيست زيرا اگر در موردى علت، «فاعل مختار» باشد ديگر هيچ ضرورتى ندارد كه خود، هم پديده، باشد زيرا علت اگر فاعل مختار باشد »شيىء فى نفسه» است در نتيجه بنابر تعريف صحيح از «عليت» كه هم«عليت طبيعى» يعنى عليت پديدارى را براى پديدارى ديگر شامل مىشود و هم «عليت موجود فى نفسه» يعنى «فاعل مختار غير پديدار» را، نتيجه، ديگر، «خداوند فاعل مختار» كه جهان را در زمانى آغاز كرده باشد و جهان همانطور كه علوم تجربى هم گواهى مىدهند داراى عمرىخاص باشد هيچ مشكلى ندارد. اما اشكال ديگر كانت اينكه «عليت اگر خارج از جهان استنمىتواند در جهان، تاثير بگذارد» باز بخاطر تو هم غلط كانت درباره خداوند است و نسبت خدا و نه به جهان؛ زيرا اگر توجه كافى به «عليت فاعل مختار» شود مثلاً «انسان» در علّيّتاش نسبت به «تفكرات و تخيلات ذهنىاش» كه يك مهندس «قبل از آنكه نقشه را بروى كاغذ بكشد و يا نقاش قبل از آنكه نقشه را روى چيزى بكشد و يا مجسمه ساز قبل از آنكه مجسمه را در خارج بسازد و همچنين يك مخترع قبل از آنكه اختراع خود را توسط قلم يا زباناش بيان كند» آنرا در تخيلات و ذهناشمىسازد هيچ شكى در اين نيست كه انسان چيزهائى را در ذهن و تخيلاتاش با اختيار خودش مىسازد سوال ما اين است كه آيا مخترع و مهندس و… آنچه را در درون ذهنشان، ميسازند معلول خودشان است يا نيست كه قطعا هست حال آيا «خوداش»، در درون ذهناش است كه اين پديده را در ذهناش ساخته است يعنى خودش، درون فضاى زمانى و مكانى ذهناش است كه (قطعا معلول و مخلوق خودشان است) نيست حال آيا خودشان خارج از فضاى زمانى و مكانى ذهنشان هستند و آنها را در درون ذهنشان توليد مىكنند اينهم هرگز نيست بلكه هيچكس ممكن نيست درون ذهن خودش باشد همچنانكه صحيح نيست بگوئيم خارج از ذهن خودش است بلكه بايد گفت «هر فرد انسان»، گرچه درون ذهن خودش نيست اما خارج از آن هم نيست ولى بر ذهناش، مسلط است و ذهناش در اختيار خوداش است و بهمين حساب با آنكه خودش در درون فضاى زمانى و مكانى ذهن خودش نيست لكن مىتواند هر تصور و هر تخيلى را كه بخواهد در آن، ايجاد كند.«خداوند» هم نسبت به «جهان»، از «ما» به درون «ذهنمان» نزديكتر و تواناتر است با آنكه در درون جهان يعنى درون فضاى زمانى و مكانى جهانى نمىتواند باشد زيرا خالق چيزى نمىتواند درون آن چيزى را كه خودش خلق كرده است، باشد ولى در عين حال در اختيار اوست و مىتواند هر چيزى را كه بخواهد در درون آن ايجاد كند.
و تشبيه عليت «فاعل مختار» به «عليتهاى طبيعى» كاملاً خطا است و چنين اشتباهى سرچشمه افتادن كانت در برهانهاى جدلى الطرفين و متعارض است.كانت در تمهيدات در پايان بند پنجاه و سوم: »اما در خصوص تعارض چهارم بايد گفت كه آن را،نيز مىتوانيم «به همان طريق كه در تعارض سوم مخالفت عقل را با خودش حل كرديم» رفع كنيم. زيرا تنها اگر «علت در پديدار» را از «علت پديدارها» بمعنى شيىء فى نفسه تميز دهيم، به آسانى مىتوانيم هر دو قضيه را دوشادوش يكديگر، صادق بدانيم،1ـ بدين معنى كه در عالم محسوسات (به اقتضاى قوانين عادى عليت) به هيچ وجه، علتى پيدانمىشود كه وجود آن، وجوب مطلق داشته باشد.2ـ و حال آنكه از سوى ديگر اين عالم با واجب الوجودى كه علت آن است (اما از سخنىديگر است و به مقتضاى قانونى ديگر)، ارتباط دارد؛ ناسازگارى اين دو قضيه، منحصرا ناشى ازاين سوء فهم است كه ما آنچه را كه صرفا براى پديدارها، معتبر است به اشياء فى نفسه، سرايتمىدهيم و بطور كالى اين دورا در يك مفهوم خلط مىكنيم .