عناصر «شناختهاي متعاليه (ماقبل تجربي)» ادّعاهاي «كانت» در قسمت حسگاني :
1ـ «تصورات»، «مبدئي نخستين» جز حواس ندارند
2ـ «حواس» هم، كاري جز توليد «تصور» ندارند
3ـ ادراك «زمان» و «مكان» از ادراكات «ماقبلتجربي» است
4ـ مكان فقط صورت حس بيروني است نه حس دروني
عناصر شناختهاي متعاليه (ماقبل تجربي) سيد محمد رضا علوي سرشكي فلسفه، فيلسوف، حكمت، حكمت متعاليه، كانت، نقد فلسفه كانت
عناصر «شناختهاي متعاليه
(ماقبل تجربي)»
بخش اول
ادّعاهاي «كانت» در قسمت حسگاني :
1ـ «تصورات»، «مبدئي نخستين» جز حواس ندارند
2ـ «حواس» هم، كاري جز توليد «تصور» ندارند
3ـ ادراك «زمان» و «مكان» از ادراكات «ماقبلتجربي» است
4ـ مكان فقط صورت حس بيروني است نه حس دروني
1) «كانت»، سرچشمه نخستين شناخت را تنها «تصورات حسي» ميداند.
2) كار حسگاني (نيروي احساس) را تنها توليد «تصورات حسي» ميداند و كار تصديق و فهم را مخصوص فاهمه ميداند :
كانت: «در اين كه شناخت ما، سراسر با تجربه آغاز ميگردد به هيچ روي، ترديد نيست …
شناخت ما، سراسر از حسها بر ميخيزد…
تنها حسگاني است كه سهشها (تصورات پيش از انديشيدن) را براي ما، فراهم ميسازد… .
زيرا هيچ «برابرايستايي» (مابإزايي) نميتواند از راهي ديگر به ما داده شود.
بدون «حسگاني»، هيچ برابرايستايي، نميتواند به ما داده شود.
و بدون «فهم»، هيچ برابرايستايي، انديشيده نميگردد». ـ
3) «ماقبل تجربيبودن» ادراك زمان و مكان
4) اين كه «مكان» تنها «صورت حس بيروني» و «زمان» تنها «صورت حس دروني» است
كانت :
اگرچه شناخت ما سراسر با تجربه شروع ميشود، با اين همه، از اين جا برنميآيد كه شناخت ما، سراسر ناشي از تجربه باشد، زيرا كاملاً ممكن است كه حتي «شناخت تجربي» ما، تركيبي باشد از :
1ـ «آنچه ما به وسيله تأثرهاي حسي دريافت ميكنيم»
2ـ و آنچه قوه شناخت خاص ما كه به وسيله تأثرهاي حسي صرفآ برانگيخته شده است) همهنگام از خود برون ميدهد».
نخست اگر «گزارهاي يافت شود كه همگام با ضرورت خويش انديشه شود»، آن يك داوري پرتوم (ماقبل تجربي) است. دوم «تجربه»، هرگز به داوريهاي خود، «كليت راستين يا كليت فرسخت» نميدهد. «ضرورت» و «كليت فرسخت» شناخت نشانهاي مطمئن «شناخت پرتوماند».
توضيح ما درباره دلايل كانت بر «ماقبل تجربي بودن ادراك مكان» و بر اين كه «مكان» تنها «صورت حس بيروني» است
كانت ميگويد: ما وقتي از راه حواسمان، متأثر ميشويم و چيزي را حس ميكنيم، مثلا روشني، رنگ، صدا، حرارت، بو، طعم، اينها را در مكاني سه بعدي خارج از خودمان احساس ميكنيم و آنها را موجودي خارجي مييابيم كه حواسمان رابط ميان آن موجودات در خارج از ما و درون ذهنمان است كه تأثرات آنها را از طريق حس دريافت ميكند، يعني آنچه را از طريق چشم دريافت ميكنيم روشني و رنگ است.
اما اينها را ما در مكاني سه بعدي خارج از خودمان مييابيم، يعني به ادراكي «فطري و ماقبل تجربي» محسوساتمان كه در مكاني سه بعدي درخارج ما هستند ادراكي فطري و ما قبل حسي است كه در ذات حس ما قراردارد؛ و لذا ما ميتوانيم تمام محسوساتمان را معدوم فرض كنيم اما هرگز نميتوانيم مكان مطلق و سه بعدي خارج از خود را هم معدوم فرض كنيم، زيرا «ادراك مكان»، «ادراكي ذاتي ذهن و احساس» ماست و قابلسلبنيست.
علاوه بر آن كه «مكان مطلقي» را كه ما در خارج از ذهن خود ادراك ميكنيم يك «مكان واحد معين نامحدود» است و نامحدود، قابل ورود از طريق حواس به ذهن نيست، زيرا مكان مورد نظر، واحد «شخصي» است و«مفاهيم انتزاعي»، «كلي» است پس ادراك «مكان»، كه ظرف مدركات حسي ماست هميشه پيشفرض تصورات حسي هست و «ماقبل تجربي» ميباشد نه «انتزاعي مابعد تجربي» بلكه بدون چنين پيشفرض «ادراك مكان خارجي» اصلا احساس بينايي و غيره، ممكن نيست و هميشه مدركات حسي ما در «صورت مكان خارجي»، احساس ميشود.
علاوه بر اين كه «احكام هندسي» كه در فروض چنين مكاني، متصور ميشود، «كليت» و «ضرورت مطلق» دارند و دادههاي حسي، هرگز «ضرورت» و «كليت» ندارند.
«كانت» درباره ما قبل تجربي بودن ادراك «زمان» هم دلايلي مشابه دلايل ماقبل تجربي بودن «مكان» ميآورد و ما براي حفظ اختصار از ذكر آن خودداري كرديم.
اينك عين عبارات كانت در اول كتاب «سنجش خرد ناب» درباره ماقبل تجربي بودن شناخت «مكان» :
1. «مكان»، يك مفهوم آرويني (تجربي) نيست كه از تجربههاي بيروني آهنجيده (مجرّد) شده باشد.
زيرا براي آن كه احساسهاي معيني به چيزي بيرون از من، مربوط شوند و نيز براي آن كه من بتوانم، آن احساسها را در بيرون و در كنار يكديگر و در نتيجه نه صرفآ متفاوت، بلكه در حيّزهاي (موقعيتهاي) گوناگون تصور كنم، براي اين امر بايد تصور مكان، خود در بن نهاده شود.
بنابراين تصور «مكان» نميتواند از نسبتهاي پديدارهاي بيروني از راه تجربه وام گرفته شود، بلكه اين تجربه بيروني، خود تازه فقط از راه تصور مكان، ممكن ميگردد.
2. «مكان»، يك «تصور ضروري» پرتوم (ماقبل تجربي) است كه در پايه همه «سهشهاي بيروني» قرار دارد. ـ هرگز نميتوان تصور كرد كه مكان وجود نداشته باشد. بنابر اين مكان همچون شرط امكان پديدارهاي بيروني است و نبايد همچون تعيّني كه به برابرايستاها وابسته باشد، نگريسته شود.
«مكان» يك تصور پرتوم است كه ضرورتآ در بن «پديدارهاي بيروني» قرار دارد.
3. «قطعيت» همه آغازههاي (قواعد كلّي) هندسي و امكان ساختهاي پرتوم آنها بر پايه اين «ضرورت پرتوم» قرار دارد. در حقيقت اگر اين تصور «مكان»، مفهومي بود كه افدوم بدست آمده باشد، يعني از تجربه عمومي بيروني منتج باشد، نخستين آغازههاي تعريف رياضي چيزي نميبودند جز دريافتهاي حسي. در اين صورت آغازههاي نخستين رياضي، داراي همه جنبههاي تصادفي دريافت حسي ميبودند و ديگر «ضروري» نميبودند كه اندر ميان دو نقطه فقط يك خط مستقيم ممكن باشد بلكه تجربه ميبايستي همواره اين امر را نشان دهد. ولي آنچه از تجربه به وام گرفته ميشود داراي كليت نسبي است، كه از «استقراء» به دست ميآيد. پس فقط ميتوان گفت، بر طبق آنچه تا كنون مشاهده شده، مكاني يافت نشده است كه بيش از سه بعد داشته باشد.
4. … مكان واحد و يگانه است…
5. مكان همچون يك چندي داده شده بيپايان متصور ميگردد. ـ
الف: زمان چيزي نيست كه لنفسه برجا باشد. يا همچون تعيّن عيني به شيءها دوسيده (ملحق) شده باشد، و در نتيجه اگر همه شرطهاي ذهني سهش شيءها را منتزع كنيم، باز بر جاي بماند .
ب: «زمان»، شرط صوري پرتوم همه پديدارهاست، عمومآ.
پ: «مكان»، همچون صورت ناب همه سهشهاي بيروني، چونان شرط پرتوم، تنها به پديدارهاي بيروني محدود ميشود.
…بدينسان «زمان»، در حقيقت شرط بيميانجي پديدارهاي دروني (روح ما) را تشكيل ميدهد، و درست به همين سبب، با ميانجي، شرط پديدارهاي بيروني را.
نقد و بررسي ما بر
ادّعاهاي حسگاني كانت
در قوه حس
كانت: 1ـ شناخت «محسوسات خارجي» تنها شناخت نخستين نيست و «شناخت من از خودم»، شناختي بيواسطه و غيرحسي ولي نخستين است
«جان لاك» در كتاب «تحقيق در فهم بشر» در اين مورد، صراحتآ ميگويد كه ما سه نوع علم داريم :
1. يك نوع علم ما، «به وجود خودمان و آنچه در درون ذهنمان» است كه اين شناختمان از خودمان و درون ذهنمان، شناختي بيواسطه است و در شناخت، مقام درجه يك را دارد.
2. شناختمان، نسبت به «چيزها و اجسام خارج از ما» است كه شناخت ما از آنها توسط «حس» انجام ميگيرد و به خاطر تأثير آن اجسام در حواسمان است و در شناخت، مقام درجه دوم را دارد.
3. شناخت عقلي برهاني است.
او در كتاب چهارم «تحقيق در فهم بشر» در فصل يازدهممينويسد :
1ـ در علم «به وجود اشياء»، فقط بهواسطه «احساس»، قابل حصول است،
2ـ علم ما نسبت به خودمان، «علم شهوديست».
3ـ وجود خدا را هم «عقل» صريحآ به مااعلام ميكند چنانچه بيان شده.
اما علم به وجود اشياء فقط به واسطه حواس، ممكن است… .
هيچ آدمي نميتواند نسبت به هستي موجود ديگري، علم داشته باشد مگر اين كه آن موجود در او تأثيري كند و ادراك شود… .
پس دريافت بالفعل تصور ما از خارج است كه ما را متوجه به وجود ساير اشياء ميسازد و به ما معلوم ميدارد كه در آن موقع، چيزي در خارج ما هست كه علّت تصور ماست».
اين گفته كانت، تحت تأثير ارسطوييان مبني بر اين كه «نخستين تصوراتمان تنها تصورات حسي هستند» خلاف بديهي است.
اعتراف كانت به بيواسطه بودن شناخت من از خودم :
كانت: ما بحق ميتوانيم حكم كنيم كه:
فقط آنچه در خود ما هست ميتواند بيميانجي (بدون واسطه) دريافته شود؛
… چون بيرونگان در من نيست، پس من آن را در خوداندريافت خويش…. نميتوانم يافتن.
«كانت»، در ويراست نخست كه چنين گفته است، در ويراست دوم چون متوجه ميشود كه اعترافش به «بيواسطه بودن شناخت من از خودم»، اعتراف به اين است كه شناخت من از خودم، شناختي حسي و توسط حس نيست، اين جملات را حذف ميكند، زيرا آنچه در بيرون من است نياز به واسطه حسي دارد تا من را با تأثيرش در حواس پنجگانهام متوجه وجودشان كنند، اما آنچه در درون من است، همچون خود ذهنم، بيواسطه من از وجودش آگاهم و نياز به تأثير بر حواسم ندارد، همچنان كه من از تصورات حسيام بيواسطه آگاهم و هر شناخت با واسطه هم بايد بالاخره منتهي شود به شناختي بيواسطه تا من بتوانم از آن آگاه شوم. و شناخت اشياي خارجي از اين جهت نيازمند وساطت حساند كه چون بيرون از من هستند راهي به شناخت آنها جز توسط حس و تأثير بر حواس نيست.
كانت: 2ـ كار «نيروي حسگاني» تنها توليد تصورات نيست بلكه توليد «تصديقات حسي» هم هست
اما مطلب دوم كانت مبني بر اين كه «كار حس، تنها توليد تصورات حسي است نه توليد تصديق حسي» از بالاترين و خلاف بديهيترين گفتههاي كانت است، زيرا چه كسي شك ميكند در وجود تصديقات حسي بيروني و تصديقات بيواسطه دروني و تصديقات عقل، مثلا وقتي من با چشم خود آب را ميبينم و با دست خود خنكي آن را احساس ميكنم و با خوردن آن رفع عطش ميكنم اگر كسي از من بپرسد آيا تو در وجود اين آب شك داري؟ ميگويم هرگز! اگر بگويد به چه دليل شك نداري؟ ميگويم، چون با حواس خود وجود آن را احساس و تصديق كردم و تصديق به وجود چيزي از راه فهم مثل از راه استدلال و يا اخبار شخصي معتبر غير از تصديق حسي است، مثلا وقتي كسي ميگويد كه اين آب جوش است و من به حرف او اطمينان ميكنم يا از بخار آن ميفهمم كه جوش است غير از آن وقتي است كه دستم را داخل آن كردم و گرماي آن را احساس ميكنم. همچنان كه اگر كسي بخاطر درد ناله ميكند و اطمينان ميكني كه ناله او دروغين نيست، ميفهمي كه دندان يا دل او درد ميكند. اما با فهميدن اين كه فلاني درد دارد، احساس درد به مني كه ميفهمم وارد نميشود و فرق ميكند با آن وقت كه خودم دندانم درد كند كه درد را احساس ميكنم و يا بخاطر علاقه زياد به مريض، درد او را مقداري در خودم تجسم كنم، در هر حال فهم وجود چيزي غير از احساس وجود آن و تصديق حسي به آن است.
كانت گويا متوجه فرق اين دو از هم نشده است.
اما اگر من بگويم اجتماع نقيضين محال است و او بپرسد، آيا يقين داري؟ ميگويم: آري ـ وقتي بپرسد، از كجا يقين داري؟ ميگويم از طريق عقلم و نيز وقتي از وجود تصميم راجع به كاري سؤال ميكند، آيا چنين تصميمي داري؟
ميگويم: آري ـ بعد سؤال ميكند، از كجا يقين داري كه چنين تصميمي داري؟ ميگويم: از آنجا كه راجع به تصميمات دروني خودم آگاهي بيواسطه دروني دارم.
در هر حال «تصورات نخستين» دو منبع بيشتر ندارند كه يكي تصورات بيواسطه دروني من از وجود خودم (از اختيار خودم و غيره) باشد و ديگري، تصورات حسي كه از طريق حواس پنجگانه بدست ميآورم، اما «تصورات عقلي» همچون تصور عليت و غيره از تصوراتي است كه يا از تصورات بيواسطه دروني و يا از تصور محسوسات بيروني انتزاع شده است.
اما «تصديقات» نيز يا «تصديقات حسي»، يا «تصديقات دروني بيواسطه شهودي» و يا «تصديقات عقلي استدلالي» است (كه يا به كمك تصديقات شهودي دروني و يا به كمك تصديقات حسيبيروني و يا هر دو انجام ميگيرد و عقل تصور يا تصديق نخستين از خود ندارد) و يا تصديقي است كه از راه اخبار ديگران به من و اعتماد به قول آنها آمده است، در نتيجه اين كه تصورات و تصديقات ما از اين منابع است و «هر كدام از اين منابع» براي خود، هم تصور دارند و هم تصديق، غيرقابل انكار است. «اين كه تصور حسي را مولود حس و تصديق حسي را مولود فاهمه بدانيم» بر خلاف واقع است.
و مقولات كانت يعني «مفاهيمي را كه كانت آنها را ماقبل تجربه و متعلق به فاهمه ميداند» بعضآ از مفاهيم و تصديقات حسي بوده و بعضي ديگر از مفاهيم عقلي و تصديقات عقلي بوده كه در بخش بعدي كتاب مفصلا درباره آنها صحبت ميكنيم.
خلاصه اين كه تا به حال روشن شد كه هر دو گفته كانت در بخش اول كتابش باطل است: (1ـ تمام تصورات نخستين ما، حسي هستند 2ـ كار حس، تنها توليد تصور است نه تصديق).
كانت: 3ـ آري، ادراك «زمان و مكان» ماقبل تجربي هستند اما زمان و مكان واقعي هم داريم كه ظرف موجودات خارجي فيزيكي هم هستند، چه ما آنها را احساس بكنيم يا نكنيم
اما اين كه كانت گفته، ادراك «زمان و مكان» را ادراكي فطري و ماقبل تجربي براي انسان ميداند، گفتاري دور از عقل نيست، حتي يك دستگاه تصويربرداري تا در درون خودش مكاني و صفحهاي براي گرفتن تصوير نداشته باشد، هرگز نميتواند تصويربرداري كند، همچنان كه اگر بخواهد از رفتار انسانها كه در آن رفتار، «زمان» است تصويربرداري كند بايد از دستگاه فيلمبرداري كه در آن با گردش زمانمند فيلم آمادگي براي ثبت حوادث در زمان را داردتصويربرداري كند، نه با دوربين تصوير برداري سادهاي كه آمادگي فيلمبرداري و تصاوير متغير در زمان را ندارد؛ در نتيجه در ذهن انسان هم اگر ادراكات مكان و زمان تعبيه نشده باشد، امكان دريافت تصاوير كه نيازمند مكان دريافتي هستند و امكان ادراك زمان كه نيازمند آمادگي زماني ذهن هستند هرگز ممكن نيست و خلاصه اين كه آمادگي مكاني و زماني ذهن براي گرفتن تصاوير متغير، غيرقابل انكار است.
اما در فرد انساني علاوه بر اين كه يك «آمادگي مكاني و زماني دروني» براي حفظ و يادآوري دادههاي حواس پنجگانهاش لازم است كه بدون «مكاني دروني» ممكن نيست، همچنين بطور فطري در هنگام ديدن و… ميداند كه آنچه ميبيند و ميشنود و غيره در «مكاني بيروني» است، مثلا خورشيد و ماه در «مكاني بيروني» هستند و در بيرون از من ميگردند. ]و با گردش خارجيشان در زمان، مقدار گذشت زمان را به ما نشان ميدهند. [و اين دانستن وجود «مكاني دروني» كه ما آن را «درون ذهن» ميناميم، از طريق حسّ نيامده است و لذا ميتوان ادراك و فرض كرد كه هيچ محسوسي وجود ندارد (يا در آينده وجود نخواهد داشت يا معدوم ميگردد) اما نبود «مكان مطلق و زمان مطلق» هرگز قابل ادراك نيست؛ زيرا ادراك وجود مكان بيروني و وجود مكان دروني، همانا ذاتي نيروي ادراك است.
اما آنچه دور از عقل است اين كه، كانت زمان را تنها مخصوص حس ميداند و از واقعيت داشتن آن غافل است، در حاليكه «موجودات خارجي فيزيكي» چه ما آنها را احساس بكنيم و يانكنيم، در مكاني خارجي وجودي واقعي دارند و نيز در زمانند و حركت افلاك معني ندارد كه در زمان نباشد و نيز رشد گياهان چه ما آنها را احساس بكنيم يا نكنيم، انجام ميگيرد و ممكن نيست اين رشد در زمان نباشد.
كانت: 4ـ «مكان»، صورت «تصورات حسي اجسام» در درون هم هست
«كانت» در ابتداي كتاب «سنجش خرد ناب» در «حسيك ترافرازنده» مينويسد، «مكان» تنها «صورت حس بيروني» و «زمان» تنها «صورت حس دروني» است اما در «روحشناسي» مينويسد، لااقل شخص مقدار گذشت زمان از طريق حس بيروني را از گردش خورشيد و ماه و… بدست ميآورد (و به قول ما از گذشت عقربه ساعت) پس حتي به اعتراف كانت، زمان صورت حس بيروني هم هست (بر خلاف گفته سابق كانت). اما در همين حسيكترافرازنده اول كتابش در قسمت زمان همچنين مينويسد كه :
كانت: شيءهاي فينفسه، مستقل از فهمي كه آنها را بشناسد، ضرورتاً داراي قانونمندي خود هستند.
«كانت» : حسيك ترافرازنده ـ بهره دوم درباره زمان :
شرح متاگيتيانه مفهوم زمان:…
شرح ترافرازنده مفهوم زمان:…
نتيجههاي قياسي از اين مفهومها :
«الف ـ «زمان»، چيزي نيست كه لنفسه بر جا باشد…
ب ـ «زمان»، چيزي نيست مگر «صورتحسدروني»، يعني صورت سهيدن خودمان و حالت درونيمان.
نقد ما: اما همانگونه كه بر خلاف گفته كانت، «زمان» هم ظرف «موجودات فينفسه خارجي است هم صورت تصورات حس دروني» است، آيا «مكان» هم آنطور كه كانت ميگويد، تنها صورت حس بيروني است يا آن كه «مكان»، همچنان كه صورت مكاني «موجودات خارجي و حوادث بيروني» است همان مكان، صورت دروني «تصورات حسي و تخيلات حسي» دروني ما هم هست؟
حق اين است كه «تصورات حسي و تخيلات دروني از اجسام خارجي» نيز بدون فرض «مكاني دروني و فضايي ذهني» ناممكن است.
و لذا هيوم به اين «مكان و فضاي دروني ذهني» اعتراف و تصريح ميكند و نيز در فلسفه باستان و ارسطويي هم با اين دليل كه تخيلات و تصورات حسي نيازمند به مكان دروني است. (ابنسينا در اشارات، نفس حيواني را كه محل تصورات حسي و تخيلات حسي و تحريكات حركتي و اراده هست، داراي مكان ميداند.)
و جان لاك هم (همچون متكلمين)، محل نفس انساني را بدن ميداند و نفس انساني را مكاني و زماني ميداند بر خلاف فلاسفه ارسطويي كه نفس انساني را فوق زمان و مكان ميدانند و (امام صادق (ع) هم مخ را محل روح انساني دانسته و قرآن هم بدن را ظرف نفس انساني ميداند و با حرف «في» كه در عربي به معني مكان ميآيد، آورده است. درباره جسم آدم، وقتي توسط جبرائيل آماده شد، خداوند روح را در آن ميدمد و لذا در قرآن، خداوند ميفرمايد: «نفحت فيه من روحي» و در سوره سجده هم حكايت ميكند، وقتي جنين طفل، آماده گرفتن روح شد، ميفرمايد: من خلقتي جديد در آن قرار دادم).
(و ابن سينا چنين استدلال ميكند: ما وقتي در درون خود صورت انسان يا چيز ديگري را تصور ميكنيم بدون شك، نيمه راست اين تصوير در مكاني است كه غير از مكان نيمه چپ آن است و نيز نيمه فوقاني آن در مكاني است غير از مكان نيمه تحتاني آن صورت، يعني پس در نتيجه اين كه، نفس حيواني كه داراي حس و اراده است زماني و مكاني است و فوق زمان و مكان نيست).
اصلا گفتن «بيروني و دروني» از تقسيمات «مكان» است، همچون درون كشور و بيرون از كشور يا درون خانه و بيرون آن يا درون خودم و بيرون خودم و… همچنان كه «گذشته و حال و آينده» از تقسيمات زمان است.
نتيجه اين كه اين گفتار كانت كه :
«مكان تنها صورت حس بيروني است و زمان تنها صورت حس دروني است»، گفتاري بياساس و خلاف بديهي عقل است.
عناصر شناختهاي متعاليه ماقبل تجربي
بخش اول
ادّعاهاي «كانت» در قسمت حسگاني :1ـ «تصورات»، «مبدئي نخستين» جز حواس ندارند2ـ «حواس» هم، كاري جز توليد «تصور» ندارند3ـ ادراك «زمان» و «مكان» از ادراكات «ماقبلتجربي» است4ـ مكان فقط صورت حس بيروني است نه حس دروني 1) «كانت»، سرچشمه نخستين شناخت را تنها «تصورات حسي» ميداند.2) كار حسگاني (نيروي احساس) را تنها توليد «تصورات حسي» ميداند و كار تصديق و فهم را مخصوص فاهمه ميداند :كانت: «در اين كه شناخت ما، سراسر با تجربه آغاز ميگردد به هيچ روي، ترديد نيست … شناخت ما، سراسر از حسها بر ميخيزد… تنها حسگاني است كه سهشها (تصورات پيش از انديشيدن) را براي ما، فراهم ميسازد… .زيرا هيچ «برابرايستايي» (مابإزايي) نميتواند از راهي ديگر به ما داده شود. بدون «حسگاني»، هيچ برابرايستايي، نميتواند به ما داده شود.و بدون «فهم»، هيچ برابرايستايي، انديشيده نميگردد». ـ 3) «ماقبل تجربيبودن» ادراك زمان و مكان4) اين كه «مكان» تنها «صورت حس بيروني» و «زمان» تنها «صورت حس دروني» استكانت :اگرچه شناخت ما سراسر با تجربه شروع ميشود، با اين همه، از اين جا برنميآيد كه شناخت ما، سراسر ناشي از تجربه باشد، زيرا كاملاً ممكن است كه حتي «شناخت تجربي» ما، تركيبي باشد از :1ـ «آنچه ما به وسيله تأثرهاي حسي دريافت ميكنيم»2ـ و آنچه قوه شناخت خاص ما كه به وسيله تأثرهاي حسي صرفآ برانگيخته شده است) همهنگام از خود برون ميدهد». نخست اگر «گزارهاي يافت شود كه همگام با ضرورت خويش انديشه شود»، آن يك داوري پرتوم (ماقبل تجربي) است. دوم «تجربه»، هرگز به داوريهاي خود، «كليت راستين يا كليت فرسخت» نميدهد. «ضرورت» و «كليت فرسخت» شناخت نشانهاي مطمئن «شناخت پرتوماند». توضيح ما درباره دلايل كانت بر «ماقبل تجربي بودن ادراك مكان» و بر اين كه «مكان» تنها «صورت حس بيروني» استكانت ميگويد: ما وقتي از راه حواسمان، متأثر ميشويم و چيزي را حس ميكنيم، مثلا روشني، رنگ، صدا، حرارت، بو، طعم، اينها را در مكاني سه بعدي خارج از خودمان احساس ميكنيم و آنها را موجودي خارجي مييابيم كه حواسمان رابط ميان آن موجودات در خارج از ما و درون ذهنمان است كه تأثرات آنها را از طريق حس دريافت ميكند، يعني آنچه را از طريق چشم دريافت ميكنيم روشني و رنگ است.اما اينها را ما در مكاني سه بعدي خارج از خودمان مييابيم، يعني به ادراكي «فطري و ماقبل تجربي» محسوساتمان كه در مكاني سه بعدي درخارج ما هستند ادراكي فطري و ما قبل حسي است كه در ذات حس ما قراردارد؛ و لذا ما ميتوانيم تمام محسوساتمان را معدوم فرض كنيم اما هرگز نميتوانيم مكان مطلق و سه بعدي خارج از خود را هم معدوم فرض كنيم، زيرا «ادراك مكان»، «ادراكي ذاتي ذهن و احساس» ماست و قابلسلبنيست.علاوه بر آن كه «مكان مطلقي» را كه ما در خارج از ذهن خود ادراك ميكنيم يك «مكان واحد معين نامحدود» است و نامحدود، قابل ورود از طريق حواس به ذهن نيست، زيرا مكان مورد نظر، واحد «شخصي» است و«مفاهيم انتزاعي»، «كلي» است پس ادراك «مكان»، كه ظرف مدركات حسي ماست هميشه پيشفرض تصورات حسي هست و «ماقبل تجربي» ميباشد نه «انتزاعي مابعد تجربي» بلكه بدون چنين پيشفرض «ادراك مكان خارجي» اصلا احساس بينايي و غيره، ممكن نيست و هميشه مدركات حسي ما در «صورت مكان خارجي»، احساس ميشود.علاوه بر اين كه «احكام هندسي» كه در فروض چنين مكاني، متصور ميشود، «كليت» و «ضرورت مطلق» دارند و دادههاي حسي، هرگز «ضرورت» و «كليت» ندارند.«كانت» درباره ما قبل تجربي بودن ادراك «زمان» هم دلايلي مشابه دلايل ماقبل تجربي بودن «مكان» ميآورد و ما براي حفظ اختصار از ذكر آن خودداري كرديم.اينك عين عبارات كانت در اول كتاب «سنجش خرد ناب» درباره ماقبل تجربي بودن شناخت «مكان» :1. «مكان»، يك مفهوم آرويني (تجربي) نيست كه از تجربههاي بيروني آهنجيده (مجرّد) شده باشد.زيرا براي آن كه احساسهاي معيني به چيزي بيرون از من، مربوط شوند و نيز براي آن كه من بتوانم، آن احساسها را در بيرون و در كنار يكديگر و در نتيجه نه صرفآ متفاوت، بلكه در حيّزهاي (موقعيتهاي) گوناگون تصور كنم، براي اين امر بايد تصور مكان، خود در بن نهاده شود.بنابراين تصور «مكان» نميتواند از نسبتهاي پديدارهاي بيروني از راه تجربه وام گرفته شود، بلكه اين تجربه بيروني، خود تازه فقط از راه تصور مكان، ممكن ميگردد. 2. «مكان»، يك «تصور ضروري» پرتوم (ماقبل تجربي) است كه در پايه همه «سهشهاي بيروني» قرار دارد. ـ هرگز نميتوان تصور كرد كه مكان وجود نداشته باشد. بنابر اين مكان همچون شرط امكان پديدارهاي بيروني است و نبايد همچون تعيّني كه به برابرايستاها وابسته باشد، نگريسته شود.«مكان» يك تصور پرتوم است كه ضرورتآ در بن «پديدارهاي بيروني» قرار دارد.3. «قطعيت» همه آغازههاي (قواعد كلّي) هندسي و امكان ساختهاي پرتوم آنها بر پايه اين «ضرورت پرتوم» قرار دارد. در حقيقت اگر اين تصور «مكان»، مفهومي بود كه افدوم بدست آمده باشد، يعني از تجربه عمومي بيروني منتج باشد، نخستين آغازههاي تعريف رياضي چيزي نميبودند جز دريافتهاي حسي. در اين صورت آغازههاي نخستين رياضي، داراي همه جنبههاي تصادفي دريافت حسي ميبودند و ديگر «ضروري» نميبودند كه اندر ميان دو نقطه فقط يك خط مستقيم ممكن باشد بلكه تجربه ميبايستي همواره اين امر را نشان دهد. ولي آنچه از تجربه به وام گرفته ميشود داراي كليت نسبي است، كه از «استقراء» به دست ميآيد. پس فقط ميتوان گفت، بر طبق آنچه تا كنون مشاهده شده، مكاني يافت نشده است كه بيش از سه بعد داشته باشد.4. … مكان واحد و يگانه است…5. مكان همچون يك چندي داده شده بيپايان متصور ميگردد. ـ الف: زمان چيزي نيست كه لنفسه برجا باشد. يا همچون تعيّن عيني به شيءها دوسيده (ملحق) شده باشد، و در نتيجه اگر همه شرطهاي ذهني سهش شيءها را منتزع كنيم، باز بر جاي بماند .ب: «زمان»، شرط صوري پرتوم همه پديدارهاست، عمومآ.پ: «مكان»، همچون صورت ناب همه سهشهاي بيروني، چونان شرط پرتوم، تنها به پديدارهاي بيروني محدود ميشود….بدينسان «زمان»، در حقيقت شرط بيميانجي پديدارهاي دروني (روح ما) را تشكيل ميدهد، و درست به همين سبب، با ميانجي، شرط پديدارهاي بيروني را.
نقد و بررسي ما برادّعاهاي حسگاني كانتدر قوه حس
كانت: 1ـ شناخت «محسوسات خارجي» تنها شناخت نخستين نيست و «شناخت من از خودم»، شناختي بيواسطه و غيرحسي ولي نخستين است«جان لاك» در كتاب «تحقيق در فهم بشر» در اين مورد، صراحتآ ميگويد كه ما سه نوع علم داريم :1. يك نوع علم ما، «به وجود خودمان و آنچه در درون ذهنمان» است كه اين شناختمان از خودمان و درون ذهنمان، شناختي بيواسطه است و در شناخت، مقام درجه يك را دارد.2. شناختمان، نسبت به «چيزها و اجسام خارج از ما» است كه شناخت ما از آنها توسط «حس» انجام ميگيرد و به خاطر تأثير آن اجسام در حواسمان است و در شناخت، مقام درجه دوم را دارد.3. شناخت عقلي برهاني است.او در كتاب چهارم «تحقيق در فهم بشر» در فصل يازدهممينويسد :1ـ در علم «به وجود اشياء»، فقط بهواسطه «احساس»، قابل حصول است، 2ـ علم ما نسبت به خودمان، «علم شهوديست». 3ـ وجود خدا را هم «عقل» صريحآ به مااعلام ميكند چنانچه بيان شده.اما علم به وجود اشياء فقط به واسطه حواس، ممكن است… .هيچ آدمي نميتواند نسبت به هستي موجود ديگري، علم داشته باشد مگر اين كه آن موجود در او تأثيري كند و ادراك شود… .پس دريافت بالفعل تصور ما از خارج است كه ما را متوجه به وجود ساير اشياء ميسازد و به ما معلوم ميدارد كه در آن موقع، چيزي در خارج ما هست كه علّت تصور ماست». اين گفته كانت، تحت تأثير ارسطوييان مبني بر اين كه «نخستين تصوراتمان تنها تصورات حسي هستند» خلاف بديهي است.اعتراف كانت به بيواسطه بودن شناخت من از خودم :كانت: ما بحق ميتوانيم حكم كنيم كه:فقط آنچه در خود ما هست ميتواند بيميانجي (بدون واسطه) دريافته شود؛… چون بيرونگان در من نيست، پس من آن را در خوداندريافت خويش…. نميتوانم يافتن. «كانت»، در ويراست نخست كه چنين گفته است، در ويراست دوم چون متوجه ميشود كه اعترافش به «بيواسطه بودن شناخت من از خودم»، اعتراف به اين است كه شناخت من از خودم، شناختي حسي و توسط حس نيست، اين جملات را حذف ميكند، زيرا آنچه در بيرون من است نياز به واسطه حسي دارد تا من را با تأثيرش در حواس پنجگانهام متوجه وجودشان كنند، اما آنچه در درون من است، همچون خود ذهنم، بيواسطه من از وجودش آگاهم و نياز به تأثير بر حواسم ندارد، همچنان كه من از تصورات حسيام بيواسطه آگاهم و هر شناخت با واسطه هم بايد بالاخره منتهي شود به شناختي بيواسطه تا من بتوانم از آن آگاه شوم. و شناخت اشياي خارجي از اين جهت نيازمند وساطت حساند كه چون بيرون از من هستند راهي به شناخت آنها جز توسط حس و تأثير بر حواس نيست.كانت: 2ـ كار «نيروي حسگاني» تنها توليد تصورات نيست بلكه توليد «تصديقات حسي» هم هستاما مطلب دوم كانت مبني بر اين كه «كار حس، تنها توليد تصورات حسي است نه توليد تصديق حسي» از بالاترين و خلاف بديهيترين گفتههاي كانت است، زيرا چه كسي شك ميكند در وجود تصديقات حسي بيروني و تصديقات بيواسطه دروني و تصديقات عقل، مثلا وقتي من با چشم خود آب را ميبينم و با دست خود خنكي آن را احساس ميكنم و با خوردن آن رفع عطش ميكنم اگر كسي از من بپرسد آيا تو در وجود اين آب شك داري؟ ميگويم هرگز! اگر بگويد به چه دليل شك نداري؟ ميگويم، چون با حواس خود وجود آن را احساس و تصديق كردم و تصديق به وجود چيزي از راه فهم مثل از راه استدلال و يا اخبار شخصي معتبر غير از تصديق حسي است، مثلا وقتي كسي ميگويد كه اين آب جوش است و من به حرف او اطمينان ميكنم يا از بخار آن ميفهمم كه جوش است غير از آن وقتي است كه دستم را داخل آن كردم و گرماي آن را احساس ميكنم. همچنان كه اگر كسي بخاطر درد ناله ميكند و اطمينان ميكني كه ناله او دروغين نيست، ميفهمي كه دندان يا دل او درد ميكند. اما با فهميدن اين كه فلاني درد دارد، احساس درد به مني كه ميفهمم وارد نميشود و فرق ميكند با آن وقت كه خودم دندانم درد كند كه درد را احساس ميكنم و يا بخاطر علاقه زياد به مريض، درد او را مقداري در خودم تجسم كنم، در هر حال فهم وجود چيزي غير از احساس وجود آن و تصديق حسي به آن است.كانت گويا متوجه فرق اين دو از هم نشده است.اما اگر من بگويم اجتماع نقيضين محال است و او بپرسد، آيا يقين داري؟ ميگويم: آري ـ وقتي بپرسد، از كجا يقين داري؟ ميگويم از طريق عقلم و نيز وقتي از وجود تصميم راجع به كاري سؤال ميكند، آيا چنين تصميمي داري؟ ميگويم: آري ـ بعد سؤال ميكند، از كجا يقين داري كه چنين تصميمي داري؟ ميگويم: از آنجا كه راجع به تصميمات دروني خودم آگاهي بيواسطه دروني دارم.در هر حال «تصورات نخستين» دو منبع بيشتر ندارند كه يكي تصورات بيواسطه دروني من از وجود خودم (از اختيار خودم و غيره) باشد و ديگري، تصورات حسي كه از طريق حواس پنجگانه بدست ميآورم، اما «تصورات عقلي» همچون تصور عليت و غيره از تصوراتي است كه يا از تصورات بيواسطه دروني و يا از تصور محسوسات بيروني انتزاع شده است.اما «تصديقات» نيز يا «تصديقات حسي»، يا «تصديقات دروني بيواسطه شهودي» و يا «تصديقات عقلي استدلالي» است (كه يا به كمك تصديقات شهودي دروني و يا به كمك تصديقات حسيبيروني و يا هر دو انجام ميگيرد و عقل تصور يا تصديق نخستين از خود ندارد) و يا تصديقي است كه از راه اخبار ديگران به من و اعتماد به قول آنها آمده است، در نتيجه اين كه تصورات و تصديقات ما از اين منابع است و «هر كدام از اين منابع» براي خود، هم تصور دارند و هم تصديق، غيرقابل انكار است. «اين كه تصور حسي را مولود حس و تصديق حسي را مولود فاهمه بدانيم» بر خلاف واقع است.و مقولات كانت يعني «مفاهيمي را كه كانت آنها را ماقبل تجربه و متعلق به فاهمه ميداند» بعضآ از مفاهيم و تصديقات حسي بوده و بعضي ديگر از مفاهيم عقلي و تصديقات عقلي بوده كه در بخش بعدي كتاب مفصلا درباره آنها صحبت ميكنيم.خلاصه اين كه تا به حال روشن شد كه هر دو گفته كانت در بخش اول كتابش باطل است: (1ـ تمام تصورات نخستين ما، حسي هستند 2ـ كار حس، تنها توليد تصور است نه تصديق).كانت: 3ـ آري، ادراك «زمان و مكان» ماقبل تجربي هستند اما زمان و مكان واقعي هم داريم كه ظرف موجودات خارجي فيزيكي هم هستند، چه ما آنها را احساس بكنيم يا نكنيماما اين كه كانت گفته، ادراك «زمان و مكان» را ادراكي فطري و ماقبل تجربي براي انسان ميداند، گفتاري دور از عقل نيست، حتي يك دستگاه تصويربرداري تا در درون خودش مكاني و صفحهاي براي گرفتن تصوير نداشته باشد، هرگز نميتواند تصويربرداري كند، همچنان كه اگر بخواهد از رفتار انسانها كه در آن رفتار، «زمان» است تصويربرداري كند بايد از دستگاه فيلمبرداري كه در آن با گردش زمانمند فيلم آمادگي براي ثبت حوادث در زمان را داردتصويربرداري كند، نه با دوربين تصوير برداري سادهاي كه آمادگي فيلمبرداري و تصاوير متغير در زمان را ندارد؛ در نتيجه در ذهن انسان هم اگر ادراكات مكان و زمان تعبيه نشده باشد، امكان دريافت تصاوير كه نيازمند مكان دريافتي هستند و امكان ادراك زمان كه نيازمند آمادگي زماني ذهن هستند هرگز ممكن نيست و خلاصه اين كه آمادگي مكاني و زماني ذهن براي گرفتن تصاوير متغير، غيرقابل انكار است.اما در فرد انساني علاوه بر اين كه يك «آمادگي مكاني و زماني دروني» براي حفظ و يادآوري دادههاي حواس پنجگانهاش لازم است كه بدون «مكاني دروني» ممكن نيست، همچنين بطور فطري در هنگام ديدن و… ميداند كه آنچه ميبيند و ميشنود و غيره در «مكاني بيروني» است، مثلا خورشيد و ماه در «مكاني بيروني» هستند و در بيرون از من ميگردند. ]و با گردش خارجيشان در زمان، مقدار گذشت زمان را به ما نشان ميدهند. [و اين دانستن وجود «مكاني دروني» كه ما آن را «درون ذهن» ميناميم، از طريق حسّ نيامده است و لذا ميتوان ادراك و فرض كرد كه هيچ محسوسي وجود ندارد (يا در آينده وجود نخواهد داشت يا معدوم ميگردد) اما نبود «مكان مطلق و زمان مطلق» هرگز قابل ادراك نيست؛ زيرا ادراك وجود مكان بيروني و وجود مكان دروني، همانا ذاتي نيروي ادراك است.اما آنچه دور از عقل است اين كه، كانت زمان را تنها مخصوص حس ميداند و از واقعيت داشتن آن غافل است، در حاليكه «موجودات خارجي فيزيكي» چه ما آنها را احساس بكنيم و يانكنيم، در مكاني خارجي وجودي واقعي دارند و نيز در زمانند و حركت افلاك معني ندارد كه در زمان نباشد و نيز رشد گياهان چه ما آنها را احساس بكنيم يا نكنيم، انجام ميگيرد و ممكن نيست اين رشد در زمان نباشد.كانت: 4ـ «مكان»، صورت «تصورات حسي اجسام» در درون هم هست«كانت» در ابتداي كتاب «سنجش خرد ناب» در «حسيك ترافرازنده» مينويسد، «مكان» تنها «صورت حس بيروني» و «زمان» تنها «صورت حس دروني» است اما در «روحشناسي» مينويسد، لااقل شخص مقدار گذشت زمان از طريق حس بيروني را از گردش خورشيد و ماه و… بدست ميآورد (و به قول ما از گذشت عقربه ساعت) پس حتي به اعتراف كانت، زمان صورت حس بيروني هم هست (بر خلاف گفته سابق كانت). اما در همين حسيكترافرازنده اول كتابش در قسمت زمان همچنين مينويسد كه :كانت: شيءهاي فينفسه، مستقل از فهمي كه آنها را بشناسد، ضرورتاً داراي قانونمندي خود هستند. «كانت» : حسيك ترافرازنده ـ بهره دوم درباره زمان :شرح متاگيتيانه مفهوم زمان:…شرح ترافرازنده مفهوم زمان:…نتيجههاي قياسي از اين مفهومها :«الف ـ «زمان»، چيزي نيست كه لنفسه بر جا باشد…ب ـ «زمان»، چيزي نيست مگر «صورتحسدروني»، يعني صورت سهيدن خودمان و حالت درونيمان. نقد ما: اما همانگونه كه بر خلاف گفته كانت، «زمان» هم ظرف «موجودات فينفسه خارجي است هم صورت تصورات حس دروني» است، آيا «مكان» هم آنطور كه كانت ميگويد، تنها صورت حس بيروني است يا آن كه «مكان»، همچنان كه صورت مكاني «موجودات خارجي و حوادث بيروني» است همان مكان، صورت دروني «تصورات حسي و تخيلات حسي» دروني ما هم هست؟حق اين است كه «تصورات حسي و تخيلات دروني از اجسام خارجي» نيز بدون فرض «مكاني دروني و فضايي ذهني» ناممكن است.و لذا هيوم به اين «مكان و فضاي دروني ذهني» اعتراف و تصريح ميكند و نيز در فلسفه باستان و ارسطويي هم با اين دليل كه تخيلات و تصورات حسي نيازمند به مكان دروني است. (ابنسينا در اشارات، نفس حيواني را كه محل تصورات حسي و تخيلات حسي و تحريكات حركتي و اراده هست، داراي مكان ميداند.)و جان لاك هم (همچون متكلمين)، محل نفس انساني را بدن ميداند و نفس انساني را مكاني و زماني ميداند بر خلاف فلاسفه ارسطويي كه نفس انساني را فوق زمان و مكان ميدانند و (امام صادق (ع) هم مخ را محل روح انساني دانسته و قرآن هم بدن را ظرف نفس انساني ميداند و با حرف «في» كه در عربي به معني مكان ميآيد، آورده است. درباره جسم آدم، وقتي توسط جبرائيل آماده شد، خداوند روح را در آن ميدمد و لذا در قرآن، خداوند ميفرمايد: «نفحت فيه من روحي» و در سوره سجده هم حكايت ميكند، وقتي جنين طفل، آماده گرفتن روح شد، ميفرمايد: من خلقتي جديد در آن قرار دادم).(و ابن سينا چنين استدلال ميكند: ما وقتي در درون خود صورت انسان يا چيز ديگري را تصور ميكنيم بدون شك، نيمه راست اين تصوير در مكاني است كه غير از مكان نيمه چپ آن است و نيز نيمه فوقاني آن در مكاني است غير از مكان نيمه تحتاني آن صورت، يعني پس در نتيجه اين كه، نفس حيواني كه داراي حس و اراده است زماني و مكاني است و فوق زمان و مكان نيست).اصلا گفتن «بيروني و دروني» از تقسيمات «مكان» است، همچون درون كشور و بيرون از كشور يا درون خانه و بيرون آن يا درون خودم و بيرون خودم و… همچنان كه «گذشته و حال و آينده» از تقسيمات زمان است.نتيجه اين كه اين گفتار كانت كه :«مكان تنها صورت حس بيروني است و زمان تنها صورت حس دروني است»، گفتاري بياساس و خلاف بديهي عقل است.